کد مطلب:122021
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:233
ذكر وقايع سال پنجاهم هجري و شهادت امام حسن
در تحرير قصص و تقرير روايات مختلفه واجب ميكند كه علماي اخبار و تواريخ رعايت ايجاز را دست باز ندهند و اخبار متشتته راغث و سمين كنند و مختار خود را برنگارند لكن در احاديث كه سند بائمه اطهار سلام الله عليهم ميرسانند و بخلاف يكديگر روايت ميكنند چون شبيه باخبار تواريخيه است و بيرون ضروريات دينيه احله ي علماي اسلاميه در تعيين صحيح و مرسل و موثق و حسن در اين احاديث رنج نبرده اند لاجرم من بنده از ذكر روايات مختلفه گروهي از مورخين و تحرير احاديث متشتته جماعتي از محدثين در شهادت امام حسن عليه السلام كناره نجستم و حمل اين اطناب بر خويشتن هموار نمودم اكنون بر سر سخن رويم.
ابن عبدالبر در كتاب استيعاب شهادت امام حسن عليه السلام را در سال پنجاهم هجري رقم كرده و مدت عمرش را چهل و هفت سال دانسته. در كتاب كافي نيز شهادت آن حضرت در سال پنجاهم هجري مسطور است و مدت عمر شريفش را چهل و هفت سال نگاشته و در كتاب فصول المهمه في فضايل الائمه همچنان شهادت امام حسن عليه السلام را در سال پنجاهم مرقوم داشته و مدت عمر مباركش را چهل و هفت سال نگاشته.
ابن شهر آشوب در مناقب خود شهادت آنحضرت را در سال پنجاه هجري دانسته و ولادت آن حضرت را در سال دوم هجري و اگر نه در سال سيم رقم كرده از اين روي مدت عمر آن حضرت را چهل و هشت سال و بروايتي چهل و هفت سال مرقوم نموده. در تاريخ معيني نيز شهادت حسن عليه السلام در سال پنجاه هجري مسطور است.
شيخ مفيد ولادت امام حسن عليه السلام را در سال سيم هجري دانسته و روز شهادت آنحضرت را در پنجشنبه هفتم صفر در سال چهل و نهم هجري و بروايتي در سال
[ صفحه 133]
پنجاهم نگاشته. در كتاب جنات الخلود ولادت آن حضرت را در شهر رمضان بسال سيم هجري و بروايتي در سال دوم در ماه شعبان مسطور است و سال شهادتش در چهل و نه و اگر نه در سال پنجاه هجري است.
بروايت كفعمي ولادت آن حضرت در سه شنبه ي پانزدهم شهر رمضان در سال سيم هجري است و شهادتش در پنجشنبه هفتم صفر در سال پنجاهم هجري است ابومحمد عبدالله بن اسعد معروف بيافعي در كتاب مرآت الجنان شهادت آن حضرت را در سال پنجاهم هجري مينگارد و مدت عمر مباركش را چهل و هفت سال ميداند اين جمله سال شهادت امام حسن عليه السلام را در سال پنجاهم هجري دانسته اند و امام المورخين واقدي سال شهادت آن حضرت را در پنجاهم هجري و بروايتي در پنجاه و يكم هجري نگاشته.
اما فاضل مجلسي در كتاب روضه بحار ولادت آن حضرت را در سال دوم هجري و اگر نه در سال سيم در نيمه شهر رمضان رقم كرده و شهادتش را در سال چهل و نهم هجري دانسته و مدت عمرش را چهل و هفت سال گفته.
و ابن جوزي در كتاب خواص الامة في معرفة الائمه شهادت آن حضرت را در بيست و پنجم ربيع الاول در سال چهل و نهم هجري رقم كرده و مدت عمر آن حضرت را چهل و نه سال و بروايتي چهل و هفت سال مرقوم داشته.
و در كتاب مطالب السؤول سال ولادت امام حسن عليه السلام در سال سيم هجري و شهادتش در سال چهل و نهم هجري مسطور است.
و عبدالله بن محمد رضاي حسيني در كتاب جلاء العيون خود شهادت آن حضرت را در بيست و هشتم صفر در سال چهل و نهم هجري نگاشته و مدت عمر مباركش را چهل و هفت سال دانسته و محمد خاوندشاه در روضة الصفا مدت عمر امام حسن عليه السلام را چهل و هفت سال مرقوم داشته.
و همچنان در كتاب شرح شافيه مدت زندگاني امام حسن عليه السلام را در اين جهان چهل و هفت سال مرقوم شده و ابوالفرج اصفهاني سند بصادق آل محمد صلي الله عليه و آله
[ صفحه 134]
ميرساند و مدت عمر امام حسن عليه السلام را چهل و هشت سال ميداند و در كتاب ربيع الابرار مدت عمر امام حسن عليه السلام چهل و هفت سال تحرير شده.
و مسعودي در مروج الذهب مدت عمر امام حسن عليه السلام را پنجاه و پنج سال مينويسد و سخت بعيد است و در كتاب ذرية الطاهرة ولادت امام حسن عليه السلام را بعد از چهار سال و شش ماه از روز هجرت نبوي مينگارد و اين نيز با كليه اخبار راست نيايد.
و در كشف الغمه ولادت آن حضرت در پانزدهم شهر رمضان بسال سيم هجري است، در تاريخ طبري شهادت آن حضرت بماه شعبان در سال پنجاه و يكم هجري است و مدت عمر آن حضرت را چهل و شش سال رقم كرده و در تاريخ زبدة الفكره عبوس منصوري ميگويد مدت زندگاني حسن عليه السلام را در اين جهان سه گونه حديث كرده اند جماعتي پنجاه و هشت سال و گروهي پنجاه و شش سال و برخي پنجاه و پنج سال نوشته اند و روايت پنجاه و پنج سال را صحيح شمرده و متمسك باين شعر شده كه منسوب بامام حسن ميدارد:
و ما رست هذا الامر خمسين حجة
و خمسا ارجي قابلا بعد قابل
فلا أنا في الدنيا بلغت جسيمما
و لا في الذي أهوي علقت بطائل
و قد أشرعت في المنايا سهامها
و أيقنت أني رهن موت معاجل
با اينكه عبوس منصوري وفات امام حسن عليه السلام را در سال چهل و نهم و بروايتي در پنجاهم هجري رقم كرده هرگاه مدت عمر امام حسن عليه السلام پنجاه و پنج و پنجاه و شش و هشت سال باشد واجب ميكند كه ولادت آن حضرت در مكه معظمه هشت سال قبل از هجرت باشد و در اين وقت فاطمه عليهاالسلام يكساله بوده است پس اين روايت ناصواب و نسبت اين اشعار بامام حسن ناتمام است.
همانا من بنده در ايراد اين روايت منصوري را ملامت نميكنم چه انسان سخره سهو و نسيان است با اينكه ذمت خود را با اين همه كوشش و پژوهش مشغول كرده ام، از خطاهاي خود ايمن نيستم و خوانندگان را نيايش ميكنم و بخشايش
[ صفحه 135]
ميطلبم و ابن ابي الحديد مدت عمر آن حضرت را چهل و هشت سال و بروايتي چهل و شش سال دانسته. بالجمله در حين تحرير اين قصه برد و چندان از اينگونه كتابها كه ياد كردم سر فرابردم و قراءت نمودم همگان بدينگونه متقارب يكديگر باختلاف چيزي نگاشته اند.
اما مختار من بنده چنين است كه ولادت حسن عليه السلام چنانكه در صدر اين كتاب مبارك رقم كردم روز سه شنبه نيمه شهر رمضان در سال دوم هجريست و شهادت آن حضرت در بيست و هشتم شهر صفر در سال پنجاهم هجريست و مدت عمر مباركش چهل و هفت سال و پنجماه و سيزده روز است و بعيد نيست كه اصح روايات بيرون اين سخن نباشد.
چه اگر گوئيم شهادت آن حضرت در سال چهل و هشتم يا چهل و نهم هجري بوده واجب ميكند كه معاويه امام حسن عليه السلام را در مدينه ديدارنكرده باشد چه موافق تاريخ بني اميه كه سلطنت آن جماعت را سال تا سال رقم كرده اند و از كتب ديگر و اخبار و اقوال ديگر معلوم داشته ايم در سال چهل و نهم هجري معاويه بسيج سفر مكه معظمه نمود و در مدينه بامام حسن عليه السلام در چند مجلس سخن باحتجاج افكند و چون از مدينه بيرون شد در قتل آن حضرت متفق گشت.
و اگر گوئيم مدت عمر آن حضرت پنجاه و پنجسال بود چنانكه مسعودي گويد هم درست نيايد چه زياد بن ابيه بحكم معاويه بعد از شهادت امام حسن عليه السلام در قتل و نهب شيعيان أميرالمؤمنين شدت كرد و زياد در سال پنجاه و سيم هجري بسراي ديگر انتقال نمود چنانكه عنقريب در كتاب امام حسين عليه السلام بشرح خواهيم نگاشت.
مع القصه بر من واجب نبود كه نام چندين محدث و مورخ بنگارم و چندين كتاب را بنام و نشان ياد كنم بلكه بايد مختار خود را در سال شهادت امام حسن عليه السلام و مدت عمر مباركش را در سطري بيش و كم رقم كنم رنج اين اطناب و حمل اين عذاب از مردم بوالفضول بر من ميآيد كه اگر از افواه رجال و ضعاف
[ صفحه 136]
اقوال سخني برخلاف نگارش من بياد دارند ديده را از آب آزرم پاك كنند و پرده حيا را چاك زنند و آغاز هرزه درائي و ژاژ خوائي فرمايند تا مردم عوام چنان دانند كه اين بوالفضول را فضلي است.
ذم خورشيد جهان ذم خود است
كه دو چشمم كور و تاريك و بد است
اكنون چنان صواب مينمايد كه عنان خامه را از اين گونه كلمات كشيده داريم و بر سر داستان رويم.
همانا رسول خدا صلي الله عليه و آله و أميرالمومنين صلوات الله و سلامه عليه از شهادت حسنين عليهماالسلام فراوان ياد كردند و خبر دادند من بنده در كتابهاي ناسخ التواريخ هر يك را در جاي خود رقم كردم و همچنان حسن عليه السلام از شهادت خود انها فرمود چنانكه در شرح شافيه مسطور است كه در جرايح سند بصادق آل محمد صلي الله عليه و آله منتهي ميشود كه فرمود:
ان الحسن عليه السلام قال لأهل بيته: اني أموت بالسم كما مات رسول الله! قالوا: و من يفعل ذلك؟ قال: امرءتي جعدة بنت الأشعث بن قيس، فان معاوية يدس اليها و يأمرها بذلك! قالوا: أخرجها من منزلك و باعدها عن نفسك! قال: كيف أخرجها و لم تفعل بعد شيئا و لو أخرجتها ما قتلني غيرها و كان لها عذر عند الناس؟
يعني حسن عليه السلام با اهل بيت خود فرمود من بخوردن سهم شهيد ميشوم چنانكه رسول خدا بسم شهيد شد گفتند كيست كه اين سم با تو خواهد خورانيد فرمود زوجه من جعده دختر اشعث بن قيس كندي همانا معاويه پوشيده بدو زهر ميفرستد و او را بدين كار مأمور ميدارد گفتند جعده را از خانه بيرون كن و او را با خويشتن راه مگذار فرمود چگونه او را از خانه اخراج كنم چه هنوز عصياني بدست او نرفته است گرفتم كه او را اخراج كنم قتل من جز بدست او نيست لابد
[ صفحه 137]
مرا ميكشد و در نزد مردم عذري ميتراشد كه بيجرمي و جنايتي مرا اخراج كردند و كيفر دادند.
و در امالي صدوق سند بابن عباس منتهي ميشود.
قال: ان رسول الله صلي الله عليه و آله كان جالسا ذات يوم اذ أقبل الحسن فلما راه بكي، ثم قال: الي الي يا بني فما زال يدنيه حتي أجلسه علي فخذه اليمني و ساق الحديث الي أن قال، قال النبي: و أما الحسن فانه ابني و ولدي و مني و قرة عيني و ضياء قلبي و ثمرة فؤادي و هو سيد شباب أهل الجنة و حجة الله علي الامة، أمره أمري و قوله قولي فمن تبعه فانه مني و من عصاه فليس مني و اني لما نظرت اليه تذكرت ما يجري عليه من الذل بعدي فلا يزال الأمر به حتي يقتل بالسم ظلما و عدوانا فعند ذلك تبكي الملائكة و السبع الشداد لموته و يبكيه كل شي ء حتي الطير في جو السماء و الحيتان في جوف السماء فمن بكاه لم تعم عينه يوم تعمي العيون و من حزن عليه لم يحزن قلبه يوم تحزن القلوب و من زاره في بقيعه تثبت قدمه علي الصراط يوم تزل فيه الأقدام.
ميفرمايد رسول خدا صلي الله عليه و آله يكروز نشسته بود ناگاه حسن عليه السلام ديدار شد چون پيغمبر او را نگريست سخت بگريست آنگاه فرمود اي پسرك من به من نزديك شو و او را پيش طلبيد تا گاهي كه بر زانوي راست خويش بنشاند آنگاه فرمود أما حسن او پسر من و فرزند منست و او از منست روشني چشم منست و فروغ قلب منست و ميوه دل منست و او سيد جوانان جنت و جحت خداوند بر امت است امر
[ صفحه 138]
اوامر منست و قول او قول منست كسيكه اطاعت او كند از منست و كسي كه عصيان او ورزد بيگانه منست گاهي كه بر او نگران ميشوم فرياد ميآورم آن ذلت و محنت كه بعد از من بر وي فرود ميآيد تا گاهيكه از در جور و ستم او را زهر ميخورانند و مقتول ميسازند اين هنگام فريشتگان بر وي ميگريند و آسمانها بر وي مويه گر ميشوند و هر چيز بر وي ميگريد حتي مرغان در فضاي هوا و ماهيان در ميان دريا پس هر چشمي كه بر وي بگريد نابينا شود روزي كه چشمها نابينا شوند و هر قلبي كه بر وي اندوهگين گردد اندوهگين نشود روزي كه قلبها همه اندوهگين گردند هر كس قبر او را زيارت كند قدم او بر صراط لغزش نكند روزي كه قدمها همه لغزنده باشند.
هم صدوق در امالي سند بأميرالمؤمنين علي عليه السلام ميرساند و ميفرمايد:
قال علي بن أبي طالب عليه السلام: بينا أنا و فاطمة و الحسن و الحسين عقد رسول الله اذا التفت الينا فبكي، فقلت: ما يبكيك يا رسول الله؟ فقال: أبكي مما يصنع بكم بعدي! فقلت: و ما ذاك يا رسول الله؟ قال: أبكي من ضربتك علي القرن، و لطم فاطمة، و طعنة الحسن في الفخذ و السم الذي يسقي، و قتل الحسين! قال فبكي أهل البيت جميعا فقلت: يا رسول الله ما خلقنا ربنا الا للبلاء، قال: أبشر يا علي فان الله عزوجل قد عهد الي أنه لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق.
يعني علي عليه السلام فرمود گاهيكه من و فاطمه و حسن و حسين حاضر حضرت رسول خدا بوديم بجانب ما نگران شد و گريان گشت گفتم يا رسول الله
[ صفحه 139]
چه چيز تو را ميگرياند فرمود ميگريم بر آن بليات كه بعد از من بر شما فرود ميآيد گفتم آن چيست فرمود ميگريم بر آن زخم تيغ كه بر فرق تو ميايد و بر آن لطمه كه فاطمه بدان زده ميشود و بر آن زخم كه بر ران حسن عليه السلام ميزنند و آن سم كه او را سقايت ميكنند و بر شهادت حسين عليه السلام پس اهل بيت همگان بگريستند گفتم يا رسول الله خداوند ما را خلق نكرده است مگر از براي بلا فرمود بشارت باد تو را اي علي همانا خداوند با من پيمان نهاده كه دوست نميدارد ترا مگر مؤمن و دشمن نميدارد ترا مگر منافق.
ابن سعد در طبقات رقم كرده است كه امام حسن عليه السلام را در خواب نمودار شد كه در ميان هر دو چشم مباركش مكتوب است «قل هو الله أحد» اهل بيت آن حضرت بدين خواب و آن كلمات مبارك شادخاطر شدند و سعيد بن مسيب چون اين قصه بشنيد گفت اگر اين خواب در شمار رؤياي صادقه است امام حسن عليه السلام از هشت روز زنده نخواهد بود و پس از روزي چند شهادت يافت همانا سعيد بن مسيب عدد حروف «هو الله احد» را بشمار گرفت و تعبير بدينگونه راند و لام مشدد را در ازاي يكحرف نهاد [1] .
بالجمله از اين پيش بدان اشارت شد كه در ايام توقف معاويه در مدينه از حشمت امام حسن عليه السلام و اقبال مردم در خدمت او سخت بيازرد و بترسيد كه با اين مكانت و منزلت كه او راست ديگرباره در طلب حق خود برآيد و آغاز مناجزت و مبارزت فرمايد و همچنان در خاطر داشت كه پسرش يزيد را بولايت عهد گمارد و خلافت را بعد از خود با وي گذارد و اين نيز بيرون شرائط معاهده و مصالحه بود كه با آن حضرت استور كرد.
لاجرم يكدل و يكجهت در قتل آن حضرت كمر بست و آن قدرت نداشت كه آشكارا در تقديم اين امر عظيم مبادرت نمايد پس از در چاره مكتوبي بپادشاه روم و اروپا كه اينوقت قسطنط ملقب بپوكانا بود نگاشت و خواستار شد كه مرا مقداري سم نقيع فرست خواهم كه بدستياري آن دشمني را از پاي درآورم بي آنكه كشور
[ صفحه 140]
را انگيزش دهم و لشكر را جنبش فرمايم ملك روم در پاسخ نگاشت كه از شريعت دين ما بيرونست كه نيرو دهيم در قتل كسي كه با ما قتال نميدهد معاويه ديگر باره بسوي او مكتوب كرد كه در تهامه مردي بطلب ملك پدر بيرون شده و خطبي بزرگ پديد آورده ميخواهم پوشيده شر او را بگردانم و اين فتنه ي برخاسته را بنشانم و بلاد و عباد را از زحمت او آسايش دهم ملك روم بعضي از اشياء نفيسه بسوي معاويه متحف و مهدي ساخت و شربتي از سم قتال نيز بدو فرستاد.
معاويه پوشيده كس بنزد جعده دختر اشعث بن قيس كندي كه ضجيع امام حسن عليه السلام بود فرستاد كه اگر اين سم را كه بسوي تو انفاذ داشتم بحسن بن علي عليهماالسلام خورانيدي و او را مقتول ساختي مبلغ صد هزار درهم و بروايتي ده هزار دينار با تو عطا كنم و مزارعي چند از سواد كوفه و شعب سوراء [2] خاص تو گردانم و تو را بحباله نكاح فرزند خود يزيد درآورم.
همانا در نام دختر اشعث باختلاف سخن كرده اند بعضي او را سكينه گفته اند و جماعتي عايشه ناميده اند و گروهي شعثاء دانسته اند و طبري در تاريخ خود او را اسماء بنت اشعث رقم كرده و در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است كه جعده دختر محمد بن اشعث است پس جد او اشعث خواهد بود و جده اش ام فروه خواهر ابوبكر ابن ابي قحافه ميآيد لكن اصح اقوال آنست كه نام او جعده است دختر اشعث بن قيس است و ام فروه خواهر ابوبكر مادر اوست.
بالجمله جعده بمواعيد معاويه فريفته شد و بقتل امام حسن عليه السلام يكدل گشت بعضي چنان دانند كه معاويه دستارچه ي زهرآلود بمروان بن الحكم فرستاد تا بجعده برساند و او را بياگاهاند تا پس از مضاجعت حسن عليه السلام را دهد تا خويش را از آلايش بسترد لاجرم جعده كار بفرمان كرد و آن زهر در امام حسن عليه السلام كارگر افتاد لكن اين سخن در نزد من بنده استوار نيامد همانا از آن زهر
[ صفحه 141]
ناقع كه ملك روم بمعاويه فرستاد بجعده آوردند و مروان او را بمواعيد معاويه مغرور ساخت تا شامگاهي كه حسن عليه السلام خواست روزه بشكند و افطار كند آن شربت سم را با مشربه از لبن درآميخت و پسر پيغمبر را بدان لبن مسموم سقايت كرد چون امام حسن عليه السلام آن پيمانه را بياشاميد.
قال: انا لله و انا اليه راجعون، و الحمدلله علي لقاء محمد سيد المرسلين و أبي سيد الوصيين و أمي سيدة نساء العالمين و عمي جعفرالطيار في الجنة و حمزة سيدالشهداء صلوات الله عليهم أجمعين.
خداي را سپاس گذاشت كه از اين سراي فاني بجنان جاوداني تحويل ميدهد و جد و پدر و مادر و عم را ديدار ميفرمايد پس روي بجعده آورد.
فقال: عدوة الله! قتلتني قتلك الله و الله لا تصيبن مني خلفا و لقد غرك و سخر منك و الله يخزيك و يخزيه.
فرمود اي دشمن خدا كشتي مرا خدايت بكشد سوگند با خداي از اين كردار كسي را در ازاي من مخلف نخواهي داشت همانا معاويه ترا بفريفت و مسخر سخره خود فرمود خداوند تو را و او را خوار داراد و كيفر كناد و بروايتي فرمود:
أما و الله لا تصيبن مني خلفا و لا تنالين من الفاسق عدو الله اللعين خيرا أبدا.
يعني سوگند با خداي كه در ازاي من كس مخلف نخواهي يافت و از معاويه فاسق لعين كه دشمن خداست خير نخواهي ديد در خبر است كه جعده يكتن از كنيزكان امام حسن عليه السلام را نيز از آن شربت مسموم بخورانيد لكن آن كنيزك را هنوز اجل محتوم دست در گريبان نبود آن سم را قي كرد و جان بسلامت برد لكن امام حسن عليه السلام مريض گشت و چهل روز در بستر ناتواني جاي داشت
[ صفحه 142]
شيخ در امالي و سيد مرتضي در عيون المعجزات سند بابن عباس ميرسانند كه حسين عليه السلام بعيادت برادر حاضر شد.
فقال: كيف تجدك يا اخي؟ قال: أجدني في أول يوم من أيام الآخرة و آخر يوم من أيام الدنيا و اعلم أني لا أسبق أجلي و اني وارد علي أبي و جدي و علي كره مني لفراقك و فراق اخوتك و فراق الأحبة و استغفر الله من مقالتي هذه بل علي محبة مني للقاء رسول الله و أميرالمؤمنين و أمي فاطمة و حمزة و جعفر و في الله عزوجل خلف من كل هالك و عزاء من كل مصيبة و درك من كل مافات، رأيت يا أخي كبدي في الطست و لقد عرفت من دهاني و من أين ابتليت فما أنت صانع به يا أخي؟ قال الحسين: اقتلته و الله! قال: فلا أخبرك أبدا حتي نلقي رسول الله.
گفت اي برادر چگونه ميبيني خويشتن را؟ فرمود چنان مي بينم كه اول روز منست از سراي آن جهاني و واپسين روز منست از اين دار فاني و دانسته باش كه من بر وقت معلوم و اجل محتوم سبقت نگيرم و بر پدر خود و جد خود درآيم الا آنكه مكروه است بر من فراق تو و فراق برادران و فراق دوستان آنگاه از اين سخن استغفار ميجويد و ميفرمايد دوستر ميدارم ديدار رسول خدا و علي مرتضي و مادرم فاطمه و عمم حمزه و جعفر را و خداوند عزوجل خلف است از هر هلاك شونده و تسليت است از هر مصيبت و دريافت است از هر مافات هان اي برادر اينك پاره هاي جگر من در طشت ريزان است و ميشناسم كه مرا بدين داهيه افكند و از كجا بدين بلا مبتلا شده ام؟ اكنون بگوي اگر قاتل مرا بداني با او چه ميكني؟ حسين عليه السلام
[ صفحه 143]
فرمود سوگند با خداي او را ميكشم فرمود هرگز ترا از حال او خبر ندهم تا گاهي كه رسول خدا را ملاقات فرمايم آنگاه فرمود لكن اكتب يا اخي!
هذا ما أوصي به الحسن بن علي الي أخيه الحسين بن علي، أوصي أنه، يشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له و أنه يعبده حق عبادته لا شريك له في الملك و لا ولي له من الذل و أنه خلق كل شي ء فقدره تقديرا و أنه أولي من عبد و أحق من حمد، من أطاعه رشد و من عصاه غوي و من تاب اليه اهتدي، فاني أوصيك يا حسين بمن خلفت من أهلي و ولدي و أهل بيتك أن تصفح من مسيئهم و تقبل من محسنهم و تكون لهم خلفا و والدا.
يعني اي برادر، مكتوب كن اين جمله را كه وصيت كرد بدان حسن بن علي بسوي برادرش حسين بن علي: وصيت كرد اينكه شهادت ميدهد بر آنكه خدائي نيست جز خداوند بي همتا كه او را هيچ شريك و نظيري نيست و بر اينكه عبادت ميكند او را چنانكه شايسته عبادت اوست و او را شريكي در سلطنت نيست و چون ذليل نشود او را ولي ذلت نيست و آن خدائيست كه بيافريد هر چيز را و مقدر كرد از براي او آنچه درخور او بود و آن خداونديست كه سزاوارتر است عبادت را از هر معبودي و شايسته تر است حمد را از هر محمودي آنكس كه اطاعت كرد او را رشد خويش دريافت و آنكس كه عصيان او كرد در طريق غوايت شتافت و آنكس كه بازگشت بسوي او نمود رهسپار هدايت گشت همانا من وصيت ميكنم با تو اي حسين هر كس را كه بجاي گذاشتم از اهل خود و فرزندان خود و اهلبيت تو اينكه معفو داري لغزشهاي ايشان را و پذيرائي كني نيكوئيهاي ايشان را و از براي ايشان پدر و خليفه باشي و از پس آن آغاز سخن كرد.
[ صفحه 144]
و قل: ان تدفني مع رسول الله فاني أحق به و ببيته ممن أدخل بيته بغير اذنه و لا كتاب جائهم من بعده قال الله فيما أنزله علي نبيه في كتابه «يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبي الا أن يؤذن لكم» فوالله ما أذن لهم في الدخول عليه في حيوته بغير اذنه و لا جائهم الاذن في ذلك من بعد وفاته و نحن مأذون لنا في التصرف فيما ورثناه من بعده فان أبت عليك الامرأة فأنشدك بالله و بالقرابة التي قرب الله عزوجل منك و الرحم الماسة من رسول الله أن لا تهريق في محجمة من دم حتي نلقي رسول الله فنختصم اليه و نخبره بما كان من الناس الينا من بعده.
آنگاه فرمود اي برادر من مرا در پهلوي رسول خداي وديعه خاك فرماي چه من سزاوارترم باو و بخانه او از آنانكه داخل شدند بخانه او بي رخصت او همانا خداوند در قرآن كريم ميفرمايد داخل مشوند بي رخصت پيغمبر در سراي او سوگند با خداي رسول خدا در حيات خود ابوبكر و عمر را اجازت نفرمود كه بي رخصت او در سراي رود و بعد از وفات آن حضرت قرآني فرود نشده كه ناسخ آيه نخستين باشد و موجب رخصت ايشان گردد لكن ما بحكم وراثت اجازت داريم كه در سراي پيغمبر داخل شويم اما اگر عايشه از در انكار بيرون شود سوگند ميدهم ترا بخدا و بقرابت و پيوستگي رحم با رسول خدا كه ريخته نشود در راه من يك محجمه خون تا گاهي كه ملاقات كنيم رسول خداي را و اين داوري بحضرت او بريم و او را از آنچه بر ما ستم كردند بياگاهانيم.
شيخ طبرسي از سالم بن الجعد حديث ميكند.
[ صفحه 145]
قال حدثني رجل منا قال اتيت الحسن بن علي فقلت يا ابن رسول الله اذللت رقابنا و جعلتنا معشر الشيعة عبيدا ما بقي معك رجل فقال و مم ذلك قال قلت بتسليمك الامر لهذه الطاغية».
ميگويد بنزد حسن عليه السلام رفتم و گفتم اي پسر پيغمبر خدا ذليل كردي ما را و جماعت شيعه را عبيد فرمودي چنانكه يكتن از بهر تو بجاي نماند فرمود از براي چه؟ گفتم: از براي آنكه امر خلافت را باين جماعت خونخواره ستمكاره تفويض فرمودي و زمام مملكت را بدست معاويه طاغي نهادي.
قال: و الله ما سلمت الأمر اليه الا أني لم أجد أنصارا ولو وجدت أنصارا لقاتلته ليلي و نهاري حتي يحكم الله بيني و بينه ولكني عرفت أهل الكوفة و تلونهم و لا يصلح لي منهم ما كان فاسدا انهم لا وفاء لهم و لا ذمة في قول و لا فعل انهم لمختلفون و يقولون لنا ان قلوبهم معنا و ان سيوفهم لمشهورة علينا.
در پاسخ فرمود سوگند با خداي من امر خلافت را با معاويه تسليم ندادم الا گاهيكه ناصر و معيني نيافتم و اگر مرا يار و انصار بود همه روز و هم شب با او رزم ميزدم و قتال ميدادم تا آنگاه كه خداوند در ميان من و او حكم فرمايد لكن شناختم اهل كوفه را و آراي گوناگون ايشان را دانستم هرگز بدست ايشان امري اصلاح نپذيرفت هرگز ايشان را وفا نيست و عهد ايشان در قول و فعل استوار نباشد گفتار ايشان بيرون كردار ايشانست همي گويند دلهاي ما بسوي شماست و از آنسوي شمشيرهاي ايشان كشيده بر روي ماست.
ميگويد چون حسن عليه السلام سخن بدينجا آورد غليان خون در سينه مباركش جوشيدن گرفت فرمان داد تا طشتي بياوردند خون از گلوي مباركش در طشت ريخت گفتم يابن رسول الله اين چيست و حال آنكه در تو دردي و رنجي پديدار
[ صفحه 146]
نيست فرمود چنين است همانا معاويه خديعتي انگيخت و مرا سمي ناقع خورانيد تا بر كبد من واقع شد و اينك پاره هاي جگر منست كه دفع ميشود عرض كردم چرا بمداوا نمي پردازيد.
«قال: قد سقاني مرتين و هذه الثالثة لا أجد لها دواء»:
فرمود دو كرت مرا سم خورانيدند و اين كرت سه است و آنرا دوائي و بهبودي نباشد آنگاه قصه خواستن معاويه سم را از ملك روم بنحوي كه مرقوم نموديم حكايت فرمود.
مكشوف باد كه پاره هاي جگر وارد معده نتواند شد تا بقي دفع شود الا آنكه گوئيم از آن عروق دقيقه كه جگر صفو غذا را از معده جذب ميكند چون زيان سم بدو رسيد انحاي آن گداخته شود و هم از آن رگهاي دقيق بمعده عود نمايد و آن خوني رقيق باشد آنگاه با اشياء فضول معده پيوسته شود و اين جمله خوني بغلظت بسته گردد و بقوت قي پاره پاره بيرون افتد اين هنگام اگر آن مدفوع را خون بسته خوانيم روا باشد و اگر پاره هاي جگر گوئيم هم دروغ نگفته باشيم چه از اطراف جگر دوشيده است.
خواجه محمد پارسا در كتاب فصل الخطاب كه از مصنفات اوست گويد امام حسن عليه السلام را شش كرت سم خورانيدند و اينكه گويد امام حسن عليه السلام فرمود در قيامت تا خداوند قاتل مرا معفو ندارد و او را بمن نبخشد وارد بهشت نشوم سخني بيرون از شگفتي نيست همانا اين جماعت صوفيه كه در شمار اهل طريقت و حقيقت ميروند گروهي مختلف اند و عقايد مختلفه دارند و در هر طبقه از طبقات مردم بسيار كس ستوده كيش و جمعي نكوهيده آئين اند و شرح اين جمله در اين مقام لايق نمينمايد انشاء الله اگر خداوند مرا مهلت گذاشت و موفق داشت جميع اديان را بشرحي كه در كتاب آينه جهان نما فهرست گونه كرده ام با دلايل و براهين ايشان خواهم نگاشت.
[ صفحه 147]
در كتاب كفاية الاثر سند بجنادة بن ابي امية منتهي ميشود ميگويد بر حسن بن علي عليهماالسلام در مرض موت درآمدم در پيش روي آن حضرت طشتي نگريستم كه سرشار از خون بود و كبد آن حضرت قطعه قطعه فرو ميريخت عرض كردم اي مولاي من جرا مداوا نميفرمائي؟
فقال: يا عبدالله بماذا أعالج الموت قلت انا لله و انا اليه راجعون.
فرمود اي بنده خدا مرگ را معالجه نتوان كرد آنگاه بجانب من نگريست و قال: و الله لقد عهد الينا رسول الله أن هذا الأمر يملكه اثنا عشر اماما من ولد علي و فاطمة ما منا الا مسموم أو مقتول.
يعني سوگند با خداي كه رسول خدا ما را خبر داد كه علي و فرزندان علي و فاطمه دوازده امام خليفه رسول خدا و صاحب خلافت اند و هيچيك از ما نيست الا آنكه مسموم شود يا مقتول گردد آنگاه طشت برگرفتند و آن حضرت بگريست عرض كردم اي پسر رسول خدا مرا موعظتي فرماي.
قال نعم استعد لسفرك و حصل زادك قبل حلول اجلك و اعلم انك تطلب الدنيا و الموت يطلبك و لا تحمل هم يومك الذي لم يات علي يومك الذي انت فيه و اعلم انك لا تكسب من المال شيئا فوق قوتك الا كنت فيه خازنا لغيرك.
و اعلم ان في حلالها حسابا و في حرامها عقابا و في الشبهات عتابا فأنزل الدنيا بمنزلة الميتة خذ منها ما يكفيك فان كان ذلك حلالا كنت قد زهدت فيها و ان كان حراما لم يكن فيه وزر فاخذت كما اخذت من الميتة و ان كان العتاب فان العتاب يسير و اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لآخرتك كانك تموت غدا.
و اذا اردت عزا بلا عشيرة و هيبة بلا سلطان فاخرج من ذل معصية الله الي عز طاعة الله عزوجل و اذا نازعتك الي صحبة الرجال حاجة فاصحب من اذا صحبته زانك و اذا خدمته صانك و اذا اردت منه معاوية أعانك و ان قلت صدق قولك و ان
[ صفحه 148]
صلت شد صولك و ان مددت يدك بفضل مدها و ان بدت عنك ثلمة سدها و ان راي منك حسنة عدها و ان سئلته اعطاك و ان سكت عنه ابتداك و ان نزلت احدي الملمات به سائك من لا تاتيك منه البوائق و لا تختلف عليك منه الطرائق و لا يخذلك عند الحقايق و ان تنازعتما منقسما آثرك.
فرمود اي جناده بسيج سفر كن و ساخته طريق آخرت باش و زاد آماده دار از آن پيش كه مرگت فرارسد و بدان اي جناده كه تو دنيا ميطلبي و مرگ تو را طلب ميكند پس اندوه روزي كه هنوز در نيامده است بروزي كه بدان اندري حمل مكن و دانسته باش كه آنچه افزون از قوت خويش ذخيره ميكني و گنجينه مي انباري بهره و نصيبه ي تو نيست بلكه از بهر غير خود گنجوري.
و بدان كه در حلال دنيا حسابست و در حرامش عقاب و در اشياء شبهه ناك عتاب پس دنيا را بشمار مرداري بگير و از آن ماخوذ دار چيزي كه تو را كافي باشد اگر اين چنين مال از در حلال بدست كردي سعادت زهادت يافتي و اگر حرام باشد نيز بر تو وزري و گناهي نخواهد بود چه گاهي بر مردم تنگ دست گوشت ميته حلال باشد و اگر مأخوذ تو از اشياء شبهه ناك است زحمت عتاب بر تو سهل و آسان گذرد هان اي جناده در كار دنيا حريص مباش و عجلت مكن بلكه چنان باش كه گويا هرگز نخواهي مرد و در كار آخرت كندي مكن و تواني مجوي بلكه چنان باش كه گويا فردا نخواهي بود.
و اگر عزتي خواهي بيمنت انصار و عشيرت و هيبتي خواهي بي دولت سلطنت از معصيت خداي دست باز دار و بطاعت خداوند روز ميگذار و اگر حاجتي ترا از صحبت مردم ناگزير كند مصاحب كسي باش كه صحبت او تو را زينت كند خدمت كسي ميكن كه ترا صيانت فرمايد و اگر واجب ميكند ترا حمايت او اعانت نمايد سخن تو را ختام صداقت نهد صولت ترا قوت دهد و اگر دست مسئلت بسوي او دراز كني دست اجابت بسوي تو فراز كند و اگر ثلمه ي در كار تو پديد شود آن ثلمه را سد سديد شود و گوشها را از ذكر محاسن تو آكنده فرمايد و مسائل ترا بقدم قبول
[ صفحه 149]
تلقي نمايد و اگر تو از اظهار حاجت خويش خاموش نشيني او باسعاف حاجت تو بدايت كند و اگر خطبي بر وي فرود آيد هم تو را ناگوار افتد از چنين كس ترا بد نيايد و در مضايق حيرت و طرايق مختلف مخذول و مجهول نماني و اگر در امري تو را و او را سخن باحتجاج افتد جانب خود را فرو گذارد و تو را بر خويشتن برگزيند.
در كشف الغمه از عمر بن اسحق حديت ميكند:
قال: دخلت أنا و رجل علي الحسن بن علي نعوده، فقال: يا فلان سلني، قال: لا و الله لا أسئلك حتي يعافيك الله ثم نسئلك، قال: ثم دخل ثم خرج الينا فقال: سلني قبل أن لا تسئلني؛ قال: قلت بل يعافيك الله ثم نسئلك، فقال: قد ألقيت طائفة من كبدي و اني قد سقيت السم مرارا فلم أسق مثل هذه المرة، ثم دخلت عليه من الغد و هو يجود بنفسه و الحسين عند رأسه فقال: يا أخي من تتهم؟ قال له: لتقتله؟ قال: نعم، قال: ان يكن الذي أظنه فانه تعالي أشد بأسا و أشد تنكيلا و الا يكن فلا أحب أن يقتل بي بري ء.
ميگويد داخل شدم من و مردي از براي عيادت بر حسن بن علي عليهماالسلام فرمود يا فلان آنچه خواهي از من سؤال كن عرض كرد لا و الله از تو سؤال نميكنم تا گاهي كه خداوند ترا شفا دهد اين هنگام بسراي دروني برفت و بازآمد فرمود سؤال كن از من از آن پيش كه از براي تو جاي سؤال نماند همچنان عرض كرد آنگاه از تو سؤال كنم كه خدايت عافيت بخشد فرمود همانا بعضي از جگر من ساقط گشت چند كرت مرا سم خورانيدند اما مانند اين كرت هيچوقت نياشاميده ام چون روز ديگر بحضرت او شتافتم آهنگ انتقال داشت و حسين عليه السلام بر بالين آن حضرت حاضر
[ صفحه 150]
بود عرض كرد اي برادر كدام كس با تو اين ستم كرد فرمود او را چكني مگر او را بخواهي كشت عرض كرد چرا نكشم فرمود اگر گمان من در حق قاتل من درست است شدت عذاب و عقاب خداوند از مكافات اين جهان افزونست و اگر آن گمان درست نباشد دوست نميدارم كه بيگناهي بگمان نادرست تباه شود.
[1] بلكه: حروف «قل هو الله احد» را با حذف مكررات بحساب آورد.
[2] سوري بر وزن طوبي موضعي است در بلاد جزيره ي عراق و گاهي سوراء ممدودا تلفظ ميشود.