کد مطلب:122802 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:216

رنجها و اندوههاي امام حسن
(682)-1- شيخ مفيد نوشته است:

معاويه براي اين كه بر آن حضرت چيره شود، به سوي عراق شتافت. آنگاه كه به پل منبج رسيد، امام حسن (ع) حركت كرد. حجر بن عدي را برانگيخت تا به كارگزاران فرمان دهد كه به سوي او بيايند و مردم را براي جهاد آماده سازند. مردم نخست سرپيچي كردند، سپس اطاعت نمودند، ناچار تن به جهاد دادند. گروههاي گوناگون مردم در لشگر آن حضرت بودند. گروهي شيعه او و پدرش، گروهي از خوارج بودند كه جنگ با معاويه را به هر حيله ممكن، ترجيح مي دادند، و گروهي ديگر، مردماني آشوب طلب و تشنه ي غنايم جنگي و دسته ي ديگر، دو دل و مردد بود و دسته اي نيز اهل تعصب شناخته مي شدند و تنها از رئيس قبيله ي خود، پيروي مي كردند و جز اين دين، دين و آيين ديگري، نمي شناختند.

با اين حال، امام (ع) حركت كرد تا به «حمام عمر» رسيد و از آنجا به سوي دير كعب رفت و در ساباط نزديك پل، فرود آمد و شب را در همان جا، سحر كرد. هنگامي كه سپيده زد، امام (ع) خواست ياران خود را بيازمايد و اوضاع و احوال آنها را در فرمانبري از خود بسنجد تا با اين آزمون، دوستان از دشمنان شناخته شوند و او با بينايي و شناخت همراهان، بتواند به مصاف معاويه و اهل شام برود. به همين منظور، به ياران خود دستور داد كه مردم را براي نماز جماعت، دعوت كنند. وقتي مردم گرد آمدند، امام (ع) به منبر رفت و خطاب به مردم گفت: سپاس خدا را، هر اندازه كه سپاسگزار، وي را سپاس گويد و گواهي مي دهم كه جز او، معبودي نيست. هر اندازه كه شهادت گو، بر او گواهي دهد و گواهي مي دهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده ي اوست، او را به راستي و به حق فرستاد، و بر وحي خود امين ساخت.

به خدا سوگند! من، هميشه اميدوارم - با سپاس و امتناع از خداي متعال - خيرخواه ترين بندگان خدا نسبت به آفريدگانش باشم و شبي را به سر نياورده باشم، در حالي كه كينه اي از مسلماني در دل داشته باشم و يا قصد و نيرنگي را درباره كسي، روا داشته باشم.

آگاه باشيد! آنچه در وحدت و اتحاد است، هر چند هم دوست نداشته باشيد، براي شما بهتر



[ صفحه 388]



از چيزي است كه در تفرقه و پراكندگي است، هر چند آن را دوست داشته باشيد. آگاه باشيد كه رأي من درباره شما، بهتر از رأي اي است كه درباره ي خود داريد. پس با من مخالفت نورزيد و رأي مرا به خود، بازنگردانيد. خدا مرا و شما را بيامرزد، و به آنچه محبت و خشنودي او در آن است، راهنمايي كند. راوي گويد: مردم به يكديگر نگاه كردند و از همديگر، پرسيدند به نظر شما، مراد او از اين سخنان كه گفت: چيست؟ مثل اين كه مي خواهد با معاويه، مصالحه كند و كار را به او واگذارد. به خدا سوگند! اين مرد، كافر شده است! سپس به سراپرده ي امام (ع) ريختند و آن را غارت كردند تا جايي كه حتي سجاده اش را نيز از زير پايش كشيدند. عبدالرحمن بن عبدالله بن جعال ازدي، به سوي آن حضرت، يورش برد و رداي حضرت را از دوشش كشيد. امام (ع) در حالي كه شمشير، در كمر داشت بدون ردا همچنان نشسته بود.

پس از آن، امام (ع) اسبش را خواست و سوار شد و در ميان چند طايفه از نزديكان و شيعيانش كه گرد او را گرفته بودند و سوء قصدكنندگان را از او دفع مي كردند گفت: مردان قبيله ربيعه و همدان را پيش من فراخوانيد. مردان آن دو قبيله كه فراخوانده شدند، امام (ع) را در ميان گرفتند و مردم را از آن حضرت، دور ساختند. امام (ع) در حالي به راه افتاد كه جز آنان، افراد ديگري نيز همراهش بودند. مردي از قبيله ي بني اسد كه جراح بن سنان، خوانده مي شد، در تاريكي ساباط به سوي امام (ع) شتافت و در حالي كه خنجري در دست داشت، افسار اسب امام (ع) را گرفت و تكبيرگويان، فرياد زد: اي حسن! شرك ورزيدي، همان طوري كه پيشتر، پدرت شرك ورزيد!؟ و خنجرش را در ماهيچه ي پاي امام (ع) فروبرد تا آنجا كه به استخوان رسيد. امام حسن (ع) نيز گريبان وي را گرفت و هر دو از اسب به زمين افتادند. در اين هنگام، مردي از شيعيان امام حسن (ع) كه وي را عبدالله بن خطل طائي مي گفتند، خود را به روي آن مرد انداخت خنجرش را از دستش گرفت و با همان خنجر، شكمش را دريد و مرد ديگري كه ظبيان بن عماره خوانده مي شد، او را به زمين زد و دماغش را بريد كه با اين كار، دمار از روزگارش درآمد و مرد. مرد ديگري كه همدست وي بود، دستگير و كشته شد.

سپس امام حسن (ع) بر روي تختي، نشانده شد و به شهر مداين، آورده شد. در آنجا به خانه سعد بن مسعود ثقفي كه قبلا، كارگزار اميرالمؤمنين (ع) در آن شهر بود و امام حسن (ع) وي را در آن مقام ابقا كرده بود فرود آمد؛ و خود به مداواي زخم خويش پرداخت.

از آن طرف، گروهي از رؤساي قبايل به صورت نهاني به معاويه، نامه نوشتند و در ضمن اظهار اردات و اطاعت، وي را با اصرار به سوي خود خواندند و به او تضمين دادند كه هرگاه، سپاه وي به نزديكي آنها برسد، امام حسن (ع) را اسير نمايند و او را تسليم وي كنند و يا حضرت را ترور كرده و او را بكشند كه گزارش آن به امام (ع) رسيد و نيز نامه اي از قيس بن سعد - رضي الله عنه - به امام (ع) رسيد كه هنگام خروج از كوفه، همراه عبيدالله بن عباس به سوي معاويه و براي برگرداندن وي از عراق، گسيل داشته بود و عبيدالله را براي مردم امير كرده و گفته بود: اگر



[ صفحه 389]



گزندي به تو رسيد، امير لشكر قيس بن سعد خواهد بود.

قيس بن سعد در آن نامه به امام (ع) خبر داده بود كه آنان در سرزمين مسكن، در روستايي كه «حبوبيه» خوانده مي شود، در برابر معاويه فروآمدند، اما معاويه كسي را نزد عبيدالله بن عباس فرستاد و او را به سوي خود خواند و تعهد كرد كه يك ميليون درهم به وي بدهد كه نيمي از آن به صورت نقد و نيمي ديگر به هنگام ورودش به كوفه پرداخت شود و عبيدالله، همراه نزديكانش، شبانه رخت خود را به سوي لشگرگاه معاويه كشيد و وقتي كه صبح شد، مردم ديدند كه فرماندهانشان نيستند. قيس بن سعد - رضي الله عنه - پيشنماز مردم شد و به كارهايشان پرداخت.

خودداري كردن مردم از ياري امام (ع) و سوء قصدهاي خوارج، افزون بر دشنام و تكفير حضرت و حلال شمردن خون و غارت دارايي اش، شناخت امام (ع) را درباره ي مردم، بيش از پيش فزوني بخشيد و به جز نزديكان و شيعيان خاص پدرش، اميرالمؤمنين و شيعيان خودش، كسي با او نمانده بود كه بتوان از فتنه و آشوبش در امان بود و آنان نيز آن اندازه نبودند كه توان رويارويي با سپاهيان شام را داشته باشند.

معاويه نيز به امام (ع) نامه نوشت و خواستار آتش بس و صلح شد و نامه هاي يارانش را كه در آنها، ترور آن حضرت و يا تسليم كردن او به معاويه را تعهد كرده بودند، براي امام (ع) فرستاد و در ضمن، پيش شرطهاي زيادي را به نفع امام (ع) و به ضرر خود قيد نمود كرد كه در صورت قبول صلح از طرف امام (ع) پيمانهايي با آن حضرت بست كه وفا كردن به آنها، مصالح عمومي را دربرداشت.

با اين همه، امام حسن (ع) اعتمادي به معاويه نداشت و نيرنگ و خيانت وي را در اين كار مشاهده مي كرد، اما اكنون جز اجابت وي كه اينك با التماس از او، آتش بس و مصالحه مي خواست، چاره ديگري نداشت؛ چرا كه يارانش چنان بودند كه توصيف كرديم. ديدگان و ايمانشان در حق حضرت حسن ضعيف بود و عقيده ي فاسدي داشتند و از فرمان او تخلف مي كردند تا جايي كه بسياري از آنها خونش را حلال مي شمردند و در صدد اين بودند كه او را به دشمنش بسپارند و حتي پسر عمويش نيز از ياري او خودداري كرد و به سوي دشمنش رفت. عموم مردم نيز به دنيا متمايل بودند و از آخرت گريزان بودند.

در چنين شرايطي، امام (ع) تن به صلح داد و براي خويش از معاويه، تعهد و تضمين مؤكد گرفت تا ميان او و خداوند متعادل و در پيش همه ي مسلمانان، عذر و بهانه اي نمانده باشد. همچنين با او شرط كرد كه دشنام گويي به اميرالمؤمنين (ع) را ترك گويد، از عادت ناسزاگويي بر آن حضرت در قنوت نماز، دست بردارد، شيعيانش در امان باشند، كسي متعرض آنان نشود و امنيت آنان را سلب نكند تا هر حق داري از آنها بتواند به حق خويش برسد. معاويه نيز همه ي اين شرايط را پذيرفت و با آن حضرت بر اين همه پيمان بست و قسم خورد كه وفا ورزد.

وقتي آتش بس بر مبناي شرطهاي ياد شده برقرار و قرارداد صلح امضا شد، معاويه به راه خود رفت و در نخيله فرود آمد و چون روز جمعه بود، نماز جمعه را به هنگام ظهر با مردم



[ صفحه 390]



خواند و در ضمن خطبه اي گفت:

به خدا سوگند! من با شما نجنگيدم كه شما نماز بخوانيد و روزه بگيريد و به حج برويد و زكات دهيد كه شما خود، اين همه را انجام مي دهيد. من با شما جنگ كردم كه بر شما امارت و حكومت داشته باشم و خدا همان را به من داد، گر چه شما آن را خوش نداريد. آگاه باشيد! كه من پيش از اين، حسن (ع) را به برخي چيزها اميدوار ساختم و بعضي چيزها را به او وعده دادم كه اينك، همه ي آن «شرطها و وعده ها» زير هر دو پاي من است و من به چيزي از آنها وفا نخواهم كرد.

سپس به راه افتاد، تا وارد كوفه شد. چند روزي آن جا بود تا بيعت اهل كوفه با وي به پايان رسيد. آن گاه به منبر رفت و براي مردم، خطبه خواند و از اميرالمؤمنين (ع) نام برد و به او و امام حسن (ع) ناسزا گفت. امام حسن (ع) و امام حسين (ع) در آنجا حضور داشتند. امام حسين (ع) به پا خاست كه جوابش را بدهد و سخن وي را به خودش برگرداند، ولي امام حسن (ع) دستش را گرفت و او را سر جاي نشانيد.

سپس خود برخاست و گفت:

اي آن كه علي (ع) را به زشتي ياد كردي! من حسن (ع) و پدرم، علي (ع) است. و تو، معاويه اي و پدرت صخر است. مادر من، فاطمه (س) و مادر تو هند، پدربزرگ من رسول خدا (ص) و پدربزرگ تو حرب، مادر مادرم، خديجه (س) و مادر مادرت، فتيله است. پس خدا لعنت كند كسي را از ما كه يادش، گمنام تر و خاندانش، پست تر و سابقه اش، بدتر و كفر و نفاقش، بيشتر بوده است. آنگاه، طايفه هاي چندي از اهل مسجد گفتند: آمين! آمين! [1] .

(683)- 2 - طبراني با ذكر اسناد از ابوجميله روايت كرده است:

هنگامي كه علي - رضي الله عنه - كشته شد، حسن بن علي - رضي الله عنه - جانشين وي گرديد. آنگاه كه وي با جماعت نماز مي خواند، مردي به او يورش آورد و با خنجر به كفل وي زد. اين بود كه چند ماهي بستري شد. پس از چندي، برخاست و به منبر رفت و در خطبه اي گفت:

اي مردم عراق! درباره ي ما از خدا بترسيد، براستي كه ما، اميران شما و ميهمانان شماييم و ما همان اهل بيتي هستيم كه خداي عزيز و جليل گويد:

(انما يريد الله ليذهب عنكم و الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا)

همانا خدا مي خواهد هر عيب و نقصي را از شما اهل بيت (ع) دور سازد و شما را با تطهير ويژه اي پاك دارد.

در آن روز، آن قدر سخن گفت كه هر كسي كه در مسجد بود گريست. [2] .

(684)- 3 - طبرسي از زيد بن وهب جهني، روايت كرده است كه گفت:

هنگامي كه با خنجر «زخمي» به امام حسن (ع) زده شد، در «مداين» به پيشش رفتم. در حالي



[ صفحه 391]



كه همچنان درد مي كشيد، رأي و نظر شما چيست؟ اي فرزند رسول خدا (ص)! مردم حيرانند!

امام (ع) گفت: به خدا سوگند! فكر مي كنم كه معاويه براي من، از اينهايي كه گمان مي كنند شيعه ي من هستند، بهتر است. خود اينان كه خواستار كشته شدن من هستند، سراپرده ي مرا به غارت مي برند و دارايي ام را تاراج مي كنند. به خدا سوگند! اگر از معاويه، پيماني بگيرم تا خونم ريخته نشود و اهل و عيالم در امان بمانند، براي من بهتر از اين است كه مرا بكشند و اهل بيت و نزديكانم را خوار و تباه سازند. به خدا سوگند! اگر با معاويه مي جنگيدم، خود اينان كه ادعاي شيعه بودن مي كنند، گلوي مرا مي گرفتند تا مرا به معاويه تسليم كنند.

به خدا سوگند! اگر صلح كنم و عزيز باشم، بهتر از آن است كه ذليلانه كشته شوم و يا اين كه بر من منت گذارند و مرا رها سازند و اين، لكه ننگي بر دامن بني هاشم شود و براي هميشه باقي بماند و معاويه و نسل او، پيوسته آن را بر سر ما و فرزندان ما در حال حيات و پس از مردن بكوبند و همواره ما را رهين منت خود خواند.

راوي مي گويد: گفتم: اي فرزند رسول خدا (ص)! آيا شيعيان خود را همانند رمه ي بي چوپان رها مي كنيد؟!

گفت: اي برادر جهني! چه كار مي توانم بكنم؟ در حالي كه من به خدا سوگند! از سري، آگاهم كه توسط افراد مورد وثوق به من ابلاغ شده است:

روزي اميرالمؤمنين (ع) مرا شاد و خرم ديد و گفت: آيا شادي مي كني؟! آنگاه كه پدرت را كشته ديدي، چگونه خواهي بود؟ چگونه خواهي بود وقتي كه بني اميه، متولي اين حكومت خواهند شد؟! امير ايشان، مردي گلو گشاد و روده فراخ باشد (كنايه از پرخوري و شهوتراني معاويه است) كه پيوسته مي خورد و سير نمي شود و در حالي بميرد كه نه در آسمان ياوري و نه در زمين عذري براي كارهايش داشته باشد. با اين همه بر شرق و غرب زمين، چيره خواهد شد تا آنجا كه بندگان خدا، تسليم او مي شوند. زمان پادشاهي، طول مي كشد، آيينهاي اهل بدعت و گمراهي را مرسوم دارد و حق و رسم رسول خدا (ص) را مي ميراند بيت المال را در ميان اهل ولايتش تقسيم كند، و كساني را به آن سزاوارتر و مستحق ترند، از آن محروم مي سازد.

در ملك و سلطنت وي مؤمن ذليل مي گردد و فاسق و فاجر، تقويت مي شود. بيت المال را در ميان يارانش، انحصاري مي كند و بندگان خدا را استثمار مي نمايد. حق، در سلطنت وي مندرس، و باطل، غالب مي شود. هر كس براي حق با وي دشمني ورزد، محكوم مي سازد و هر كه در راه باطل با وي دوستي كند، گرامي خواهد داشت.

پيوسته، چنين خواهد بود تا خداي متعال، مردي را در آخرالزمان برمي انگيزد. در آن زمان كه روزگار، بسيار سخت مي گردد، ناداني، مردم را فرامي گيرد، خداي متعال وي را با فرشتگان خود ياري مي كند، يارانش را نگه مي داد و با آيات خويش به آنها كمك مي رساند و بر اهل زمين، چيره مي گرداند تا همگان خواسته و ناخواسته تسليم وي شوند و او زمين را پر از عدل و داد و



[ صفحه 392]



نور و برهان مي كند، عرض و طول شهرها به او نزديك شوند. كافري نمي ماند مگر اينكه ايمان، مي آورد و تبهكاري نمي ماند، مگر اين كه صالح مي شود.

در سرزمين و حكومت او، درندگان با هم صلح مي كنند، زمين، گياهان خود را مي روياند و آسمان بركت خود را فرومي ريزد و گنجينه هاي خود را بر روي، آشكار مي سازد، و او چهل سال در سراسر جهان حكومت مي كند خوشا، به حال كسي كه روزگار او را دريابد و پيام او را بشنود و به آن گردن نهد. [3] .



در صلح حسن، نهال دين نارس بود

مي كرد همين به جاي او، هر كس بود



او خواست مجال تا شود، وقت قيام

اين صلح نبود، بلكه آتش بس بود





[ صفحه 393]




[1] الارشاد، ص 189.

[2] المعجم الكبير، ج 3، ص 93.

[3] الاحتجاج، ج 2 ص 290.