کد مطلب:122816
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:223
سوكنامه هاي امام حسن
(743) - 1 - ابن شهر آشوب گفته است:
و آنگاه كه امام حسين (ع)، بدن امام حسن (ع) را در قبر نهاد، گفت:
[پس از اين] آيا سر و ريشم را خواهم آراست، در حالي كه تو در خاك و سربرهنه اي؟
و آيا از چيزي از دنيا كه دوستش دارم، بهره خواهم برد؛ مگر نه اين است كه هرچه به تو نزديك باشد، محبوب است؟
تا زماني كه كبوتري، ترانه سرايد و باد صبا و جنوب بوزد، پيوسته خواهم گريست.
تا قطره اشكي از چشمم درآيد و تا در دشت حجاز، درخت و گياهي سبز گردد، بر تو خواهم گريست.
گريه ام دراز مدت و اشكهايم در ريزش خواهد بود. تو دوري و زيارتگاه و ديدار، نزديك است.
و تو آن غريبي كه اطراف خانه ها او را احاطه كرده اند. آيا نه چنين است كه هر كس در زير خاك است، تنهاست؟
و آن كه مي ماند، پشت سر آن كه رفت، شادي نمي كند؛ چرا كه بالأخره مرگ، نصيب هر جوان و جوانمردي خواهد شد.
درمانده و بيچاره كسي نيست كه گزندي به دارايي اش رسد، بلكه كسي است كه از سر ناچاري، برادرش را به خاك بسپارد.
اينك خويش تو كسي است كه همواره در جريان خيال و خاطرش با تو، درد دل كند و كسي را كه در زير خاك خفت، ديگر خويش و خانواده اي نيست.
آن حضرت همچنان گفت:
اگر از غصه ي تو نمردم، حالم چنان شد كه مشتاق مرگم.
(744) - 2 - سليمان بن قبه، گفته است:
به خدا سوگند! دروغ نگفته كسي كه حسن را رثا گفته است و تكذيب رثايش، وجهي ندارد.
[ صفحه 426]
خوشا - هر زنده اي - در ميان كسي هست كه با او آرام گيرد و دوست من و تنها دوست من، تو بودي.
اينك، خانه (دنيا) را مي گردم و تو را نمي بينم و كساني كه در خانه اند كه جوارشان، خود خسارتي است.
به جاي تو، كساني ماندند كه اي كاش! ميان من و آنها، جدايي مي افتاد! [1] .
(745)- 3 - ابوالحسن مسعودي، آورده است:
وقتي امام حسن (ع) دفن شد، برادرش محمد حنفيه بر سر قبرش ايستاد و گفت: هر چند حيات تو عزيز بود، وفات تو ويرانگر است. و چه روح زيبايي است، آن روحي كه كفن تو، آن را در برگفته است و چه زيبا كفني است، كفني كه بدن تو را در آغوش كشيده است. چگونه چنين نباشد كه تو، دنباله ي دلالت، بازمانده ي اهل تقوا، و خامس اصحاب كسا هستي. [2] . دستان حق، تو را باتقوا تغذيه كرد و پستان ايمان تو شير داد. در آغوش اسلام، تربيت شدي. پس پاك زيستي و پاك رفتي، هر چند جانهاي ما از مردن در فراقت، بخل ورزند. خدا تو را رحمت كند، اي ابامحمد!
در اخبار اهل البيت (ع) به طريق ديگري، از روايتها يافتم كه محمد [حنفيه] بر سر قبرش، ايستاد و گفت: اي ابامحمد! هر چه زندگانيت پاك و زيبا بود، به خدا كه مرگت، سخت و دردناك است. چگونه چنين نباشد كه تو، پنجمين اصحاب كسا (ع) فرزند محمد مصطفي (ص)، پسر علي مرتضي (ع) و فاطمه زهرا (س) و شاخه ي درخت طوبايي؟! سپس سوكواره اي را سرود كه مي گويد:
چگونه سر و صورتم را بيارايم كه صورت تو، در خاك و خود برهنه اي؟
از دنيا و زندگي كه آب آن نيز احشاي تو را دربرگرفت و به آتش كشيد، ديگر چگونه مي توانم آب گوارا بنوشم؟
تا زماني كه كبوتري بر درختي نوحه كند و تا وقتي بر درختان حجاز شاخه اي سبز گردد، بر تو خواهم گريست.
تو آن غريبي هستي كه نواحي حجاز، او را احاطه كرده اند. آري، هر كس كه در زير خاك خفت، غريب و تنهاست. [3] .
(764)- 4 - فتال نيشابوري، شعري از دعبل خزاعي نقل كرده كه گفت:
دلا! آرام گير كه تو را اسوه، بسيار است و تأسي به آنها، آتش غصه و غمت را خاموش مي كند.
[ صفحه 427]
مرگ پيامبر (ص)، قتل جانشينش، ذبح حسين (ع) و مسموميت حسن (ع) را ياد كن!
همچنين سروده شده است:
دردهاي روزگار، ابرهاي متراكمي هستند كه در مصيبتهاي سخت و فاجعه ها، صورت زشت خود را مي نمايانند.
پس هرگاه، غصه ها در دلت انباشته شد، آن را با مصيبت فرزندان فاطمه ي بتول (س)، تسلي بخش! [4] .
عشقت، دل بي تاب به آتش بكشد
آن سان كه مي ناب به آتش بكشد
دل سوخته بوده اي تو خود، ور نه كه ديد
قرآني را آب به آتش بكشد [5] .
آنچه او كرد، همان مي بايست
آن به دل تافته، نور الهام
ديد در صلح، صلاح اسلام
صلحي آن، گونه كه دشمن شكند
شعله در خرمن هر فتنه، زند
صلحي از جنگ، فزونتر ظفرش
حفظ اسلام و ديانت، ثمرش
صلح او، داد به اسلام، قوام
كرد، تحكيم بناي اسلام
فرصتي بود كه دين، پا گيرد
در دل شيفتگان، جا گيرد
يابد امكان پذيرش، افكار
صبر بايد كه سرآيد، شب تار
معدن حكمت از آن صلح و نبرد
آنچه بايد بكند، آن را كرد
آنچه او كرد، همان مي بايست
نه، ز شايسته سزد، ناشايست
فتنه گر ديد، نگردد مغلوب
فتنه، بايست نمودن سركوب
صحنه از مكر پليدان، پرداخت
چهر آينه ي دين، روشن ساخت
باقي كار، به آينده گذاشت
آخر اسلام، حسيني هم داشت
باز شد، ديده ي حق بين از خواب
يافت از سوز عطش در دل، تاب
دست حق، دست سوي كوزه ببرد
گردن كوزه به سر پنجه فشرد
نظري بر اثر مهر انداخت
مهر خود بود بلي، ديد و شناخت
حكمتي بود در آن، ديد و نگاه
كي خطا باشد در چشم الاه
اهل دل، هر چه كه با جاست، كنند
روشنان، آنچه خدا خواست، كنند
[ صفحه 428]
دوست، گر زهر دهد يا ترياك
خورد بايست، چو از اوست، چه باك؟!
لب نوشين به لب كوزه نهاد
لرزه در انجم و افلاك افتاد
خاست از جمله ي ذرات، خروش
كاي حسن! بگذر از اين آب و ننوش
حكم تقدير ولي بود، دگر
دوست مي خواست از او، سوز جگر
بغض، اندر دل آن كوزه، نشست
گريه گرديد و به حلقش، بشكست
گوييا گفت سبو، گريه كنان
واي من واي! از اين، آب روان
تا از آن، كام امامت تر شد
دل و جان، مشعله ي آذر شد
گشت فيروزه از آن آب، عقيق
خون شد از غم، «تسنيم» و «رحيق»
باخت رنگ شفقي، لعل بدخش
آن به ياقوت و گهر، جوهره بخش
باد پاييز، وزان شد به چمن
رخت بربست، صفا از گلشن
گر چه پاييز كند، گل ها زرد
اي عجب، سبز شد آن روي چو ورد
سبز شد، چهره و دامن گلگون
زهر كين گشت، چو آميزه ي خون
رنگ خون در لب مرآت فلق
چون شفق در رخ اين، سبز طبق
كرد، فريادرس روز جزا
خواهر خويش به فرياد، صدا
زينب آسيمه سر از خواب، پريد
تا كه فرياد برادر، بشنيد
چه اثر داشت، صدايش يا رب!
كه از آن شد، همه آتش، زينب
خواند، آن نادره ي صبر و وقار
زان صدا، اول كار، آخر كار
گفت: اي نام تو، ورد سخنم
آمدم، جان برادر! حسنم!
شعله ي آتش سوزان است، اين
واي من، نغمه ي هجران است اين
خبر سوختن جان، دارد
شرر آتش هجران دارد [6] .
[1] المناقب ج 4 ص 45.
[2] درست تر، رابع است. زيرا با محاسبه جبرئيل، امام حسن (ع) خامس اصحاب الكساء، محسوب مي گردد.
[3] مروج الذهب، ج 3 ص 6.
[4] روضة الواعظين ج 1 ص 169؛ براي تفصيل شعر دعبل. ر. ك به: ديوان دعبل بن علي الخزاعي ص 303، تحقيق عبدالصاحب عمران الدجيلي، قم، منشورات الرضي، چاپ دوم، 1409.
[5] امين پور قيصر: در كوچه ي آفتاب ص 21.
[6] تبريزي، محمد عابد: ماه در محاق، صص 50 -43 با تلخيص فراوان چاپ اول، انتشارات سروش، تهران 1377.