کد مطلب:125093
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:174
آخرين آزمون و حمله به امام
پس از آنكه اميران فراري و لشكريان پيمان شكن امام را تنها گذاردند، امام براي آخرين بار دست به آزمايش ياران زد تا اندازه ي وفاداري كساني را كه اعلام وفاداري مي كردند و نيز گروهي كه طالب جنگ بودند بسنجد، از اين رو خطبه اي خواند كه از آن بوي پذيرش صلح به مشام مي رسيد:
«... اما بعد، به خدا سوگند من در حالي صبح كردم كه به حمد و منت خداوند خيرخواه ترين فرد براي بندگان خدا هستم، هرگز از هيچ مسلماني كينه به دل ندارم و قصد سوء و خيانت به كسي در من نيست، بدانيد كه اگر اموري ناخوشايند ببينيد ولي جماعتتان حفظ شود بهتر از آن است كه نظرتان تأمين شود اما امت اسلام از هم پاشيده باشد. بدانيد كه من براي شما از خودتان خيرخواه ترم. پس امر مرا مخالفت نكيند و رأي مرا رد نكنيد، خداوند من و شما را بيامرزد و ما را به آنچه محبت و رضا در آن است رهنمايي كند».
[ صفحه 95]
مردم (ظاهرا خوارج) به يكديگر نگريستند و گفتند: گويا قصد صلح با معاويه را دارد و مي خواهد حكومت را به او تسليم كند! و گفتند: به خدا اين مرد كافر شده است! سپس بر خيمه ي امام يورش بردند و اسباب و اثاثيه ي آن را غارت كردند و سجاده از زير پاي حضرت كشيدند و يكي از آنان عبا را از دوش امام كشيد و امام شمشير بر كمر بدون عبا بر زمين نشست. [1] .
سپس امام بر اسب سوار شد و گروهي از خواص اطراف او را گرفتند و مانع نزديك شدن مردم مي شدند، امام مردم ربيعه و همدان را فراخواند، آمدند گرد او را گرفتند. امام حركت كرد اما برخي از مخالفان نيز در ميان ياران بودند، چون امام به مظلم ساباط رسيد مردي از بني اسد به نام جراح بن سنان دهنه ي اسب را گرفت و فرياد زد: «الله اكبر» اي حسن مانند پدرت مشرك شدي! سپس با خنجري كه در دست داشت بر ران امام زد كه ران را تا استخوان شكافت. امام از روي اسب خود را بر
[ صفحه 96]
روي او انداخت و هر دو بر زمين افتادند، اطرافيان بر سر ضارب ريختند و با همان خنجر كارش را ساختند. امام را بر روي سريري به مدائن انتقال دادند و در خانه ي سعد بن مسعود ثقفي به مداوا پرداخت. [2] .
[1] به روايتي ديگر: معاويه كس مي فرستاد تا در سپاه قيس بن سعد شايعه كنند كه امام مجتبي با معاويه صلح كرد و در سپاه امام شايعه كنند كه قيس به معاويه پيوست. آن گاه سه نفر از جمله مغيره را براي مذاكره به مدائن فرستاد، و آنان چون از خيمه بيرون آمدند از پيش خود گفتند: امام صلح را پذيرفت. آن گاه عده اي از خوارج بدون تحقيق، بر امام يورش بردند و.... (تاريخ يعقوبي 2: 215 - 214).
[2] ارشاد مفيد : 190 - 189.