کد مطلب:129470 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:136

ذوحسم
كوهی است واقع در میان شراف و منزل بیضه كه نعمان بن منذر، پادشاه حیره، در آن به شكار می پرداخت (ر ك: ابصار العین، ص 44).

طبری به نقل از دو مرد اسدی (عبدالله بن سلیم و مدری بن مشمعل) گوید: سپس از آنجا - یعنی شراف - حركت كردند و یكسره راه را سپردند تا آن كه روز به نیمه رسید. ناگهان مردی گفت: الله اكبر!

حسین گفت: الله اكبر! تكبیرت برای چه بود؟

گفت: نخلستانی دیدم!

آن دو مرد اسدی به حضرت گفتند: ما هرگز در این جا نخلستان ندیده ایم.

حسین فرمود: به نظر شما چه دیده است؟

گفتند: گردن های اسبان را

فرمود: به خدا سوگند، من نیز همین را می بینم. آیا پناهگاهی داریم كه آن را در پشت قرار دهیم و با دشمن از یك سوی رودررو شویم؟

گفتند: بلی! ذوحسم در كنار شما است. به سمت چپ بپیچید، اگر از آنان برای رسیدن به آنجا پیشی گرفتید، به مقصود رسیده اید.

امام به سمت چپ پیچید و ما نیز با او پیچیدیم. اندكی نگذشت كه گردن اسبان در برابر دیدگان ما آشكار شد و چون ما این را دانستیم بازگشتیم. وقتی آنها ما را دیدند كه از راه بازگشتیم به سوی ما آمدند. نیزه هایشان به زنبور و پرچم هاشان به بال پرندگان می مانست.

هر دو گروه به سوی ذوحسم شتافتیم، ولی ما پیش تر از آنها خود را به آنجا رساندیم. حسین در آنجا فرود آمد و لشكر نیز رسید. هزار تن بودند به فرماندهی حر بن یزید تمیمی یربوعی. در گرمای نیمروز، او و لشكریانش در برابر حسین ایستادند. یاران حسین به سر عمامه داشتند و شمشیرهاشان آویزان بود.


حسین به جوانانش گفت: این مردم را آب دهید و سیرابشان كنید. به اسبان نیز جرعه جرعه آب بنوشانید.

جوانان برخاستند و اسبان را آب دادند. یكی از جوانان نیز به لشكریان آب داد تا سیراب شدند. آنان كاسه ها و جام ها را از آب پر می كردند و به دهان اسبان نزدیك می كردند، سه، چهار یا پنج جرع كه می نوشید، آن را دور می كردند و به اسب دیگر می دادند. به این ترتیب همه سپاه را آب نوشاندند.

علی بن طعان محاربی گوید: من همراه سپاه حر بن یزید ریاحی و در شمار آخرین كسانی بودم كه رسیدند. حسین با دیدن تشنگی من و اسبم فرمود: راویه را بخوابان - و راویه به نظرم به معنای مشك بود - و سپس فرمود: ای برادرزاده شتر را بخوابان؛ و فرمود: بنوش. من هرچه می خواستم بنوشم، آب از دهان مشك می ریخت. حسین فرمود: سر مشك را بپیچان. ولی من نمی دانستم چگونه این كار را انجام دهم. حسین خود برخاست و آن را پیچاند و من نوشیدم و اسبم را سیراب كردم.

حر بن یزید از قادسیه به سوی حسین آمد. زیرا عبیدالله زیاد پس از شنیدن خبر آمدن حسین، حصین بن تمیم، سالار نگهبانان خویش را فرستاد و فرمان داد در قادسیه فرود آید و پاسگاه قرار دهد و میان قطقطانه تا خفان را منظم سازد. او نیز حر بن یزید ریاحی را در رأس این هزار سوار به استقبال حسین فرستاد!

حر پیوسته با حسین موافق بود تا آن كه هنگام نماز ظهر رسید. حسین به حجاج بن مسروق جعفی فرمان داد كه اذان بگوید و او گفت. و چون اقامه گفته شد، حضرت ازار و ردا و نعلین پوشید و پس از حمد و ثنای الهی فرمود:

ای مردم، این عذری است كه من در پیشگاه خداوند و در نزد شما دارم. من نزد شما نیامدم تا آنگاه كه نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما نزد من آمدند، كه نزد ما بیا زیرا ما پیشوایی نداریم. شاید خداوند به وسیله ی تو ما را بر هدایت گرد آورد. اگر بر سر همان سخن ها هستید، من نزد شما آمده ام و اگر به من عهد و پیمان و قول اطمینان بخش می دهید، به شهرتان می آیم و اگر ندهید و از آمدنم ناخشنود باشید، به همان جایی كه آمده ام بازمی گردم.


لشكریان ساكت شدند و به مؤذن گفتند: اقامه بگو؛ او نیز اقامه گفت. حسین (ع) به حر گفت: آیا می خواهی كه با یارانت نماز بخوانی؟

گفت: نه، شما نماز بخوان و ما نیز به شما اقتدا می كنیم!

حسین (ع) نماز را با آنان خواند. آنگاه وارد خیمه گشت و یارانش نزد او گرد آمدند. حر نیز به جای خود بازگشت و به خیمه ای كه برایش برپا كرده بودند رفت. یك دسته از یارانش نزد او آمدند و دیگران به صفوف پیشین خود بازگشتند. و آنها را منظم ساختند. آنگاه هر مردی لجام اسبش را گرفت و در سایه اش نشست.

چون عصر فرارسید، امام فرمود كه آماده ی حركت شوند. آنگاه منادی ندای نماز عصر داد و نماز برپا شد. حسین (ع) پیش رفت و با مردم نماز خواند و پس از سلام نماز رو به مردم كرد و خدای را حمد و ثنا گفت و فرمود:

اما بعد، ای مردم، اگر پرهیزكار باشید و حق را برای اهل آن بشناسید، موجب خشنودی بیشتر خداوند می شود. ما اهل بیت به فرمانروایی بر شما، از اینان كه به ناحق مدعی حكمرانی اند و در میان شما با ستم و تجاوز رفتار می كنند سزاوارتریم. و اگر ما را خوش نمی دارید و حق ما را ندیده بگیرید و نظر شما جز آن چیزی كه در نامه هاتان نوشته اید و فرستادگان شما به من گفته اند، باشد از نزد شما بازمی گردم.

حر بن یزید گفت: به خدا سوگند، ما از این نامه ها كه می گویی خبر نداریم.

حسین گفت: ای عقبة بن سمعان دو خورجینی را كه نامه هاشان در آن است بیاور. او دو خورجینی پر از نامه آورد و جلوی آنان ریخت.

حر گفت: ما از آنهایی كه نامه نوشته اند نیستیم. ما فرمان یافته ایم كه چون به تو رسیدیم، جدا نشویم تا آن كه تو را نزد عبیدالله ببریم!

حسین گفت: مرگ از این كار به تو نزدیك تر است!

آنگاه به یارانش فرمود: برخیزید و سوار شوید. یاران سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نیز سوار گشتند. آنگاه به یارانش گفت: بازگردیم. چون آهنگ بازگشت كردند، لشكر جلوی آنان را گرفتند. حسین (ع) به حر گفت: مادر به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟


گفت: به خدا سوگند، اگر كسی از عرب جز تو چنین چیزی را در چنین وضعیتی به من می گفت از ذكر عزای مادرش خودداری نمی كردم، هر كس كه باشد. ولی من از مادر تو جز به بهترین صورت ممكن نمی توانم یاد كنم.

حسین گفت: چه می خواهی؟

حر گفت: به خدا سوگند می خواهم كه تو را نزد عبیدالله ببرم.

حسین گفت: در این صورت، به خدا سوگند كه با تو نخواهم آمد.

حر گفت: به خدا سوگند كه من هم تو را رها نخواهم كرد.

این سخن سه بار میان آنان رد و بدل شد و چون سخن میانشان بسیار شد، حر گفت: به من فرمان جنگ با تو را نداده اند، مأموریت من این است كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم! اگر نمی خواهی بروی، راهی را در پیش گیر كه نه تو را به كوفه ببرد و نه به مدینه بازگرداند، تا راه میانه ی بین من و تو باشد. آنگاه من به عبیدالله زیاد نامه می نویسم و تو هم اگر می خواهی به یزید بن معاویه یا عبیدالله زیاد نامه بنویس. شاید به این ترتیب خداوند كاری پیش آرد كه مرا از مبتلا گشتن به كار تو معاف دارند. سپس گفت كه از این جا برو و سمت چپ راه عذیب و قادسیه را در پیش گیر. سپس امام و اصحابش به حركت درآمدند و حر همپای او حركت می كرد.... [1] .


[1] تاريخ الطبري، ج 3، ص 307؛ الارشاد، ص 206؛ و ر. ك: انساب الاشراف، ج 3، ص 381 - 380؛ الفتوح، ج 5، س 139 - 134 بااندكي تفاوت.