کد مطلب:223773 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:117

حکایت
یكی از منشیان یحیی می گوید چون برامكه بدست هارون متلاشی و نابود شدند هارون فرمان داد و بخشنامه كرد كه هیچ كس حق ندارد حق برامكه مرثیه یا مدیحه یا منقبتی بگوید من كه خود را مدیون الطاف و عنایات مكه می دانستم برای آنها مرثیه ای گفتم كه شهرت یافت و بگوش هارون رسید سرهنگان مرا



[ صفحه 189]



دستگیر و حضور او بردند چون وارد شدم سلام كردم هارون گفت السلام علیكم [1] مگر نشنیدی كه دستور دادم كسی برامكه را مرثیه و مدیحه نگوید؟ و اكنون ترا عقوبتی كنم كه عبرت دیگران شوی - منشی گفت ای خلیفه حكایتی دارم از من بشنوید آنگاه هر عقوبتی خواهید فرمائید!! گفت بگوی!

منشی گفت من نویسنده ی ناچیزی بودم و یحیی بحال من واقف بود وظیفه ی خود را انجام می دادم و تقاضائی هم نداشتم یحیی روزی بمن گفت می خواهم روزی بمهمانی بمنزل تو آیم گفتم ای وزیر بزرگوار خانه من مرتبت نزول شما را ندارد و شایسته قدوم شما نیست گفت چاره نیست باید مرا مهمانی كنی. گفتم فرصتی دهید. گفت تا كی؟ گفتم یك سال - گفت زیاد است تا دو ماه مهلت گرفتم كه ناهاری وزیر را مهمان كنم با هر وسیله ای بود منزلی مهیا كردم و ترتیب تشریفات ورود وزیر را دادم و آنچه لازم مهمان نوازی بود بجا آوردم و او را خبر كردم! یحیی گفت فردا بخانه تو می آیم - همان روز باز گشتم و غذا تهیه دیدم فردا یحیی با دو پسرش جعفر و فضل و چند نفر از خواص بكلبه محقر من آمدند - تا رسید پس از اندكی نشست گفت گرسنه ام بتعجیل غذائی برسان فضل گفت (فرخ بریان) جوجه مرغ بریان دوست دارد من با شتاب بریانی برای او حاضر كردم بلذتی تمام خورد و برخاست و در خانه من گشت گفت می خواهم خانه تو را تماشا كنم - گفتم ای وزیر تو صاحب خانه ای و خانه همین است كه ملاحظه می فرمائید و جز این سرائی ندارم گفت تو غیر از این خانه ای داری؟ سوگند خوردم كه تمكن دیگری ندارم آنگاه دستور داد بنائی آوردند باو گفت این دیوار را بگشای گفتم خانه ی مردم است گفت روا باشد بناء دیوار را خراب كرد پشت خانه من باغی بود در غایت حسن نیكوئی دارای بساتین و عمارات عالی و جائی چون بهشت درختان بسیار و آب روان و سبزیهای فراوان در عمارات فرش و اثاثیه وخدم و كنیزكان بسیار مشغول كار بودند اساس و اثاثیه خانه بسیار عالی و فراوان بود من متحیر شدم.

یحیی روی بمن كرده گفت این باغ با همه اثاثیه و جواهر و حواری و غلامان مال تست و بتو بخشیدم من دست او بوسیدم و بدعا و ثنا مشغول شدم - مدتها بود در جنب سرای من عرصه ای



[ صفحه 190]



كه معلوم شد آن را پنهانی بخرید و فرمود تا عمارت كنند و من می دیدم بنائی می كنند گفتم همسایه ی آنجا را خریده می سازد چون تمام شد آنرا بمن بخشید و با جعفر گفت او را سرای و عیال حاصل شد.

اما سرمایه ی معیشتی لازم دارد تا بدان زندگی كند جعفر گفت فلان ده آبادی كه بمن منسوب است باو بخشیدم - یحیی بفضل گفت تا رسیدن حاصل و منافع آن چیزی می خواهد فضل گفت من ده هزار دینار باو می دهم و فوری بداد. یحیی گفت تعجیل كنید قباله ی ملك او را بدهید بدین وسیله من از بركات این خداوندان توانگر شدم و سالهاست در آسایشم هرگاه فرصتی كنم آنها را بخیر یاد نمایم اكنون ای خلیفه آیا شما می فرمائید شكر این همه نعمت نكنم؟

هارون الرشید دلش سوخت از خون او درگذشت و دستور داد هر كه می خواهد برامكه را مرثیه گوید آزاد است. [2] .

صدها نظیر این حكایت در تاریخ دیده می شود از آن جمله روزی كه شب جشن و دامادی جعفر بود هر كس دعوت داشت چندین سكه زر و قباله ی ملكی و خانه ای و اسبی و مركبی و كیسه های زری و انواع و اقسام لباس ها بمدعوین می بخشیدند.

مردی حكایت می كند كه من با جمعی همسفر بودم آنها گفتند ما عروسی جعفر مهمان هستیم منهم بدون دعوت رفتم چون وارد شدم شناختند من عرب غریب هستم در استكان شربت دو برابر دیگران سكه طلا برای من ریختند و در هنگام مرخصی قباله ملكی بمن دادند و جامه های فراوان و اسب سواری و من بدین شكرانه سالها را شكر و ثنا می كردم و مدیحه و منقبت می گفتم.


[1] در اسلام رسم است كه هر كس بديگري سلام كند بايد از جان و مال و عرض و ناموس در امان او باشد و هر كس بخواهد امان ندهد سلام را بر مي گرداند چنانكه هارون گفت (لا سلام عليكم) و حكاياتي در اخبار عرب در اين زمينه وافر مشاهده مي شود.

[2] تجارب السلف ص 146.