کد مطلب:235965 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164
او نمي شناسدمان
مردها برخاستند در بزرگ مسجد تا آخر باز شد. چشمها همه به آستانه ي آن خيره ماند.
از وقتي كه خادم مسجد آمد و بلند گفت: «انتظار به سر آمد و مردي را كه منتظرش بوديد دارد مي آيد.» مهمانها دل توي دل نداشتند.
- سلام بر شما!
همه ي آن شصت نفر يك صدا و بلند به او سلام دادند. در فضاي مسجد صداي خوش او به پرواز درآمد.
- بفرماييد بنشينيد! خوش آمديد!
پسركش رضا هم همراهش بود. دست كوچكش را در دست پدر گره داشت. او به مرقد پاك پيامبر (ص) سلام كرد و نشست.
ابن عبدالاعلي هاشمي پيشتر رفت تا از جانب آن شصت نفر دانشمند شيعي سخن آغاز كند.
اما تا خواست سخن بگويد امام كاظم (ع) گفت: «آيا مي دانيد من كيستم؟» همه ي نگاه ها با تعجب به هم گره خورد. پچ پچ كندي درگرفت.
- مولايمان چه مي پرسد؟
- نكند ما را به جا نياورده!
- او نمي شناسدمان؟
- ما كه بارها به دست بوسي اش آمده ايم!
آنها گفتند: «تو آقا و بزرگ ما هستي!»
امام كاظم (ع) فرمود: «پس نام و نسب مرا بگوييد.»
آنها باز هم تعجب كردند. اما اين بار بي آن كه يك صدا و به نظم بگويند، هر كدام به
[ صفحه 24]
صدايي بلند شروع به گفتن كردند: «شما موسي پسر جعفر صادق پسر محمد باقر پسر علي سجاد... هستيد!»
زمزمه ها خوابيد. رضا در كنار پدر آرام بود. او همچون جواني عاقل و دانا به دانشمندان نگاه مي كرد.
امام كاظم (ع) دست بر شانه ي او گذاشت. تبسم كنان نگاهش كرد و رو به جمع گفت: «اين كودك كه همراه من است كيست؟»
دوباره پچ پچ ها بالا گرفت.
- چه شده؟
- ما كه همه ي خاندان پاك امام (ع) را مي شناسيم!
- اين چه فرمايشي است كه شما داريد؟
و باز از همگي آنها، بي نظم و درهم صدايي درآمد كه:
- رضا، فرزند مولايمان موسي كاظم (ع) است.
امام كاظم (ع) همه را به سكوت فراخواند. اين بار رساتر از قبل گفت: «پس گواهي مي دهيد كه رضا وكيل و نماينده ي من در هنگام زندگي من است و جانشينم پس از مرگم مي باشد؟»
صلواتي بلند ديوارها و سقف مسجد را لرزاند. همه برخاستند و براي بيعت با رضا پيش رفتند. خيلي زود دستهاي كوچك رضا در ميان دستهاي درشت آن شصت نفر قرار گرفت....
[ صفحه 25]