کد مطلب:53146 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:252
حضرت فرمود: زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ريختم، در حالي كه عده اي از صحابه حاضر بودند. پيامبر فرمود: خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت، بعد فرمود: اي گروه اصحاب من، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به علي عليه السلام به اجازه خداي تعالي دادم؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت: خداي تعالي سلام مي رساند و مي گويد: فاطمه عليهماالسلام را به علي عليه السلام دو هزار سال پيش از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان، جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند... رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم مقداري از دراهم را به سلمان داد و فرمود: به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه را تهيه كن؛ مقداري پول هم به مقداد دادند و فرمودند: براي فاطمه عليهماالسلام مشك بخر؛ مقداري پول به ابوذر دادند و فرمودند: اين مقدار را به ام هاني، خواهر علي عليه السلام برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛ به اميرالمؤمنين فرمود: برو به منزل فاطمه عليهماالسلام، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم؛ بعد از ساعتي پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند، ام هاني در را باز كرد؛ پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛ فرمود: اي علي عليه السلام! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست، فاطمه عليهماالسلام را بر تو جلوه مي دهند؛ بعد فرمود: اي ام هاني! ظرفي پر از آب بياور؛ ام هاني، ظرفي پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفي از آب برداشت و بر سينه فاطمه عليهماالسلام بينداخت و فرمود! خدايا! فاطمه و ذريه او را از شيطان رجيم، به تو پناه مي دهم و كفي ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف علي عليه السلام ريخت و فرمود: خدايا! علي عليه السلام و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مي دهم؛ سپس فرمود: خداوند اين وصلت شما را براي شما و به هر دوي شما مبارك گرداند.»[1] .
جابر بن عبدالله انصاري گفت: روزي در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم، ابوبكر آمد و گفت: يا رسول الله! مي داني به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براي تو آزاد نمودم؛ مي خواهم فاطمه عليهماالسلام را به تزويج من درآوري! پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: تا وحي از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم؛ پس از نزد رسول خدا بيرون رفت و در راه، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر گفت: نزد رسول خدا بودم و چنين سخني به او گفتم و او چنين جوابي داد. عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاي ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد، پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم فرمود: من به وحي عمل مي كنم، تا وحي نباشد فايده اي ندارد. عمر گفت: از آنجا بيرون آمدم و علي عليه السلام را در راه ديدم، فرمود: كجا بودي؟ گفتم: به خدمت رسول الله براي تقاضاي ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم، ولي رسول خدا به وحي حواله كرد. اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: من به خدمت رسول الله رسيدم و پهلوي او نشستم و عرض كردم: يا رسول الله! تو حق مرا مي داني و حق پدرم بر تو را مي داني و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را مي شناسي؛ پيامبر تبسمي كرده و فرمود: يا علي عليه السلام آيا حاجتي داري؟ عرض كردم: تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم، فرمود: چيزي از درهم و دينار داري؟ عرض كردم: شتر و زرهي دارم، فرمود: از حيوان سواري چاره اي نباشد، لكن زره را بفروش و بهاي آن را پيش من آور.