کد مطلب:53155 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:292

زنی در نکاح فرزندش











در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شكایت كرد و ناله سر می داد كه:

خدایا بین من و مادرم حكم كن.

عمر از او پرسید:

مگر مادرت چه كرده است؟ چرا درباره او شكایت می كنی؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم، مرا طرد كرده و می گوید تو فرزند من نیستی! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم.

عمر دستور داد زن را بیاورند. زن كه فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.

جوان گفته های خود را تكرار كرد و قسم یاد كرد كه این زن مادر من است.

عمر به زن گفت:

شما در جواب چه می گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد می گیرم و به پیغمبر سوگند یاد می كنم كه این پسر را نمی شناسم. او با چنین ادعایی می خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نكرده ام و هنوز هم باكره ام.

در چنین حالتی چگونه ممكن او فرزند من باشد؟!

عمر پرسید: آیا شاهد داری؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.

آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند كه این زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است.

عمر دستور داد كه پسر را زندانی كنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.

مأموران در حالی كه پسر را به سوی زندان می بردند، با حضرت علی علیه السلام برخورد نمودند. پسر فریاد زد:

یا علی! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟

گفتند: علی علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مكرر شنیده ایم كه با دستور علی بن ابی طالب علیه السلام مخالفت نكنید.

در این وقت حضرت علی علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان كن.

جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

علی علیه السلام رو به عمر كرد و گفت:

آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت كنم؟

عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیده ام كه فرمود:

علی بن ابی طالب علیه السلام از همه شما داناتر است.

حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟

گفت: بلی! چهل شاهد دارم كه همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.علی علیه السلام فرمود: طبق رضای خداوند حكم می كنم. همان حكمی كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است.

سپس به زن فرمود: آیا در كارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟

زن پاسخ داد: بلی!

این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آنگاه حضرت به برادران زن فرمود:

آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید؟

گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم كه در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آورده ام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را می پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم كه در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را می پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).

سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر كن.

قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت.

فرمود: این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنكه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل كرده برگردی.

پسر از جای خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:

برخیز! برویم.

در این هنگام زن فریاد زد «ألنار! ألنار!» (آتش! آتش!)

ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار دهی؟!

به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده ای بود. این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:

فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اكنون اعتراف می كنم كه او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.

مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بیرون رفتند.

عمر گفت: «واعمراه، لولا علی لهلك عمر»- «اگر علی نبود من هلاك شده بودم.»[1] .









    1. بحار: ج 40 ص306 نقل از داستانهای بحارالانوار، ج2 ،ص51.