کد مطلب:53161 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:259
پدرم فرمود: اي حسين! آيا مي شنوي ناله گناهكاري را كه به درگاه خدا پناه آورده و با قلبي پاك، اشك ندامت و پشيماني مي ريزد؟ او را پيدا كن و پيش من بياور». امام حسين عليه السلام فرمود: «در آن شب تاريك، گرد خانه حق گشتم و مردم را در تاريكي، يك طرف مي كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كرده، به خدمت پدرم آوردم. حضرت علي عليه السلام ديد جواني است زيبا و خوش اندام با لباسهاي گرانبها؛به او فرمود: تو كيستي؟ عرض كرد: مردي از اعرابم؛ پرسيد: اين ناله و فرياد براي چه بود؟ گفت: از من چه مي پرسي يا علي عليه السلام! كه بار گناهم پشتم را خميده و نافرماني پدر و نفرين او اساس زندگيم را درهم پاشيده و سلامتي را از من ربوده است؟! حضرت فرمود: قصه تو چيست؟ گفت: پدر پيري داشتم كه به من خيلي مهربان بود، ولي من شب و روز به كاري زشت، مشغول بودم و هرچه پدرم مرا نصيحت و راهنمايي مي كرد نمي پذيرفتم، بلكه گاهي او را آزار رسانده، دشنامش مي دادم.يك روز پولي خواستم و در نزد او سراغ داشتم، براي پيدا كردن آن پول، نزديك صندوقي كه در آنجا پنهان بود، رفتم تا پول را بردارم، پدرم از من جلوگيري كرد، من دست او را فشردم و بر زمينش انداختم، خواست از جاي برخيزد از شدت درد نتوانست، پولها را برداشتم و در پي كار خود رفتم، در آن دم شنيدم كه گفت: به خانه خدا مي روم و تو را نفرين مي كنم؛ چند روز روزه گرفت و نماز خواند، پس از آن آماده سفر شد و بر شتر سوار شد و به جانب مكه حركت كرد و رفت تا خود را به كعبه رساند؛ من شاهد كارهايش بودم، دست به پرده كعبه گرفت و با آهي سوزان مرا نفرين كرد، به خدا قسم هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگي مرا فرا گرفت و تندرستي را از من سلب نمود؛ بعد پيراهن خود را بالا زد، ديديم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتي ندارد. جوان گفت: بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفته و عذر خواهي كردم ولي او نپذيرفت و به طرف خانه رهسپار گشت. سه سال بر همين منوال گذشت و هميشه از او پوزش مي خواستم و او رد مي كرد تا اين كه سال سوم ايام حج درخواست كردم همان جايي كه مرا نفرين كرده اي دعا كن، شايد خداوند سلامتي را به بركت دعاي تو به من بازگردان، قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادي اراك رسيديم؛ شب تاريكي بود، ناگاه مرغي از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن او، شتر پدرم رميد و او را از پشت خود بر زمين افكند، پدرم ميان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها مرد و او را همان جا دفن كردم؛ اين گرفتاري من فقط به واسطه نفرين و نارضايتي پدرم مي باشد. اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: فريادرس تو دعايي است كه پيغمبر به من تعليم داده است، به تو مي آموزم و هر كس آن دعا، كه اسم اعظم در آن است، بخواند بيچارگي و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستي از او برطرف مي گردد و گناهانش آمرزيده مي شود و حضرت مقداري از مزاياي آن دعا را شمرد». امام حسين عليه السلام فرمود: «من از امتيازات آن دعا بيشتر از جوان بر سلامتي خويش مسرور شدم. آنگاه حضرت فرمود: در شب دهم ذيحجه، دعا را بخوان، و صبحگاه پيش من آي تا تو را ببينم؛ و نسخه دعا را به او داده بعد از چندي جوان با شدادي به سوي ما آمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتي كه از او جستجو كرديم، سالمش يافتيم و گفت: به خدا اين دعا اسم اعظم دارد، سوگند به پروردگار كعبه، دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد. حضرت فرمود: قصه شفا يافتن خود را بگو. او گفت: در شب دهم همين كه ديدگان مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ندامت ريختم؛ براي مرتبه دوم، خواستم بخوانم آوازي از غيب آمد: اي جوان! كافي است؛ خدا را به اسم اعظم، قسم دادي و دعايت مستجاب شد؛ پس از لحظه اي به خواب رفتم، پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: «احتفظ بالله العظيم فانك علي خير» از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم». آن دعايي كه حضرت، تعليم داد دعاي مشلول است كه اول آن اين است: «أللهم اني أسئلك باسمك بسم الله الرحمن الرحيم يا ذالجلال و الا كرام يا قيوم...»[1] .
امام حسين عليه السلام فرمود: «من با پدرم، علي عليه السلام در شب تاريكي به طواف خانه خدا مشغول بوديم، در اين هنگام، متوجه ناله اي جانگداز و آهي آتشين شديم، شخصي دست نياز به درگاه بي نياز دراز كرده و با سوز و گدازي بي سابقه به تضرع و زاري مشغول است.