کد مطلب:53184 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:195
وقتي در جنگ خندق علي عليه السلام دروازه خندق را بر دشمن مسدود كرد تا وارد شهر مدينه نشوند، عمروبن عبدود وارد شد بر وسط ميدان و فرياد برآورد: كيست به جنگ من آيد؟ هيچ كس از ترس، جوابي نداد؛ عمرو گفت: مسلمين كجاست هستند كه به دستم كشته شوند تا به بهشت روند؛ چرا به سوي بهشت نمي شتابيد؟ چرا نزديك من نمي آييد؟ هيچ كس پاسخي نداد و سپس اين اشعار را خواند: «از بس مبارز طلبيدم، سينه ام تنگ شد و صدايم بگرفت؛ من در جايي ايستاده ام كه هر دلير و حنگجويي بر جان خود مي لرزد و مي ترسد؛ راستي كه دليري و از جان گذشتگي از بهترين غريزه هاي جوانمردان است». در اين وقت علي عليه السلام برخاست واز پيامبر اجازه خواست؛ پيامبر فرمود: بنشين؛ چند مرتبه ديگر عمرو مبارز طلبيد و حماسه خواند، فقط علي عليه السلام بلند مي شد و مي گفت: يا رسول الله! اگر او عمرو است، من علي بن ابيطالبم! تا اينكه پيامبر اجازه دادند و فرمودند: از خداوند مسألت دارم كه تو را بر عمرو، نصرت دهد بعد سر را بلند كرد و عرض كرد: پروردگارا! برادر من و پسر عم مرا تنها مگذار! و با چشمي پر از عاطفه و اشك فرمود: برو كه خدا يار و مددكار توست. اميرالمؤمنين عليه السلام به ميدان آمد و اين رجز را خواند: «اي عمرو! در كار جنگ شتاب مكن، آن كس كه تو را جواب گويد، عاجز نيست، او داراي حسن نيت و بصيرت و راستي مي باشد و اين صفات، اساس هر رستگاريست. نزد تو نيامدم جز بر آن اميد كه زن نوحه گر را بر جنازه تو بنشانم و اثر ضربت شمشيري كه پس از دوراني از طول زمان، نام آن بماند باقي گذارم)). عمرو از روي تكبر، پاسخي نداد؛ امام فرمود: شنيدم تو پيمان بستي كه اگر مردي از قريش يكي از سه چيز را از تو بخواهد بپذيري؟ گفت: آري، فرمود: اول، من تو را دعوت به توحيد و اسلام و رسالت محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي كنم؛ عمرو گفت: قبول نمي كنم؛ فرمود: دوم آنكه، از اين راهي كه آمدي برگرد و از جنگ با پيامبر درگذر؛ گفت: اگر اين كار را كنم زنان قريش مرا سرزنش كنند، زيرا من در جنگ بدر، زخمي برداشتم و نذر كردم تا محمد صلي الله عليه و آله و سلم را نكشم روغن بر موي سرم نمالم؛ حضرت فرمود: سوم آنكه، تو را به مبارزه با خود مي خوانم؛ عمرو بخنديد و گفت: عرب اين خواهش را از من نمي كند؛ من دوست ندارم تو را بكشم زيرا با پدرت ابوطالب دوست بودم و در عموهاي تو كساني هستند كه از تو زورمندتر هستند؛ تو جواني و ميل ندارم به دست من كشته شوي، تو هم كفو من نيستي. فرمود: اما من دوست دارم تو را در راه خدا بكشم! عمرو گفت: چه گفتي؟ فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم! عمرو گفت: چه گفتي؟ فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم و براي اين كار پياده شو با هم بجنگيم. عمرو در حالي كه غضبناك بود از اسب پياده شد، بر صورت اسب بكوفت و شمشيري به پاي اسب زد و اسب روي زمين بيفتاد، شمشير ديگري به طرف علي عليه السلام فرود آورد كه حضرت با سپر آن را رها كرد در حاليكه سپر دو نيم شد و فرقش را شكافت، حضرت خود را به گوشه ميدان رسانيد و با عمامه سر خود را بست و به ميدان آمد و فرمود: اي عمرو! تو خجالت نكشيدي با اين شخصيت، براي خود همراه آوردي با اين كه من جوانم و تنها به جنگ تو آمدم.عمرو برگشت كه ببيند كيست، حضرت شمشيري بي درنگ بر پاي او فرود آورد و او را بر زمين انداخت. دو لشكر، منظره را مي ديدند، و غالب شدن علي عليه السلام بر عمرو موجب شد كه صداي تكبير و تهليل بلند شود؛مشركين رو به فرار گذاشتند و مسلمين با شادي، مشركين را تعقيب مي كردند تا جايي كه همه مشركين فرار كردند. امام، بعد از چند لحظه آمد كه سر عمرو را جدا كند، عمرو گفت: مرا فريب دادي!فرمود: معني جنگ همين است عمرو (به قولي) آب دهان بر صورت امام انداخت و غضبناك شد. امام از روي سينه عمرو برخاست و چند قدمي بزد و آنگاه بازگشت تا سر عمرو را از تن جدا كند. عمرو گفت: چرا منصرف شدي و اكنون باز آمدي؟ فرمود: تو آب دهان به صورت من انداختي، در آن حال من خشمناك شدم، نخواستم با آن حال غضب، سر تو را جدا كنم، بلكه با حال انبساط، براي رضاي خدا سرت را از تنت جدا مي كنم. امام سر عمرو را جدا كرد و به نزد پيامبر آورد و از كلمات پيامبر در جنگ خندق اين است كه «ضرب زدن علي عليه السلام در جنگ خندق از عبادت جن و انس افضل است».[1] .
جنگي خندق در سال پنجم هجري اتفاق افتاد. يكي از پيكارهاي مهم در اين جنگ، نبرد امام با عمرو بن عبدود بود؛ عمرو از شجاعان عرب بود، كسي بود كه عمر گفت: «من با او همسفر شام بودم و هزار نفر، دزد بر قافله ما تاختند، عمرو به تنهايي آنها را متفرق ساخت و دست و پاي شتري را به جاي سپري دست گرفت و آنها را تعقيب كرد»..