کد مطلب:53186 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:194
عمران در تحت قبه منوره اميرالمؤمنين عليه السلام پيوسته به دعا و نماز و نياز مشغول بود تا اينكه يك شب آن حضرت را در خواب ديد كه به او فرمود: «اي عمران! فردا «فنا خسرو» براي زيارت اينجا مي آيد و حرم را براي او قرق مي كنند و هر كسي كه در اينجاست از حرم بيرون مي نمايند؛ حضرت با دست مبارك خود اشاره به يكي از زواياي قبه منوره نمودند و فرمودند: تو در اينجا توقف كن و بمان، تو را نمي بينند؛ عضدالدوله خواهد آمد و مشغول زيارت و نماز مي شود و به درگاه خدا با تضرع و ابتهال، دعا مي كند و خدا را به محمد و آل طاهرينش سوگند مي دهد كه او را بر تو پيروز كند. در اين حال تو نزديك او برو و بگو؛ اي پادشاه! آن كسي كه در دعايت اصرار مي كردي و خدا را به محمد و آلش سوگند مي دادي كه تو را بر او پيروز كند، كيست؟ فنا خسرو مي گويد: مردي است كه در بين ملت من اختلاف افكنده و عصاي قدرت مرا شكسته و در حكومت با من منازعه نموده است؛ به او بگو: اگر كسي تو را بر او پيروز كند، مژدگاني او را چه مي دهي؟ او مي گويد: هر چه بخواهد مي دهم، حتي اگر مرا الزام كند كه او را عفو كنم، عفو مي كنم. در اين وقت تو خودت را به او معرفي كن و آنچه از او توقع داري از جانب او به تو خواهد رسيد.» عمران مي گويد: «همان طور كه حضرت به من در عالم خواب، نشان داده و راهنمايي كرده بود واقع شد؛ عضدالدوله آمد و مشغول دعا و نماز شد و بعد براي پيروزيش بر عمران خدا را به محمد و آلش قسم داد؛ من در كناري قرار گرفته بودم، نزدش آمدم همان سؤال را از او كردم و او هم در پاسخم گفت: هر كس مرا بر او پيروز كند حتي اگر خواستش عفو باشد از او هم در پاسخم گفت: هر كس مرا بر او پيروز كند حتي اگر خواستش عفو باشد از او خواهم گذشت». عمران در اين هنگام به او مي گويد: منم عمران بن شاهين!! او مي گويد: چه كسي تو را در اينجا راه داد و در اين موقف قرار داد؟ من گفتم: اين مولايم علي عليه السلام در خواب به من فرمود: فنا خسرو در اينجا مي آيد و به من چنين و چنان فرمود كه خدمت شما عرض كردم. عضدالدوله گفت: تو را به حق اميرالمؤمنين عليه السلام، سوگند مي دهم كه او به تو گفت فنا خسرو مي آيد؟ گفتم: آري قسم به حق اميرالمؤمنين عليه السلام. عضدالدوله گفت: هيچ كس غير از من و مادرم و قابله نمي داند كه اسم من، فنا خسرو است. همانجا از گناه او درگذشت و او را به وزارت منصوب كرد و دستور داد برايش لباس و خلعت وزارت آوردند و خود به كوفه حركت كرد. عمران، نذر كرده بود كه چنانچه مورد عفو عضدالدوله قرار گيرد با سر و پاي برهنه به زيارت علي عليه السلام آيد، چون به وزارت منصوب شده بود چنين انديشيد كه چون شب شد و تاريكي، عالم را فرا گرفت، من از كوفه با سر و پاي برهنه به زيارت روم؛ چون شب فرا رسيد با سر و پاي برهنه، تنها از كوفه به سمت نجف مي آيد. راوي اين داستان، حسن طهال مقدادي است، گويد: جد من كليددار بقعه نجف بود كه حضرت را شب به خواب مي بيند كه حضرت به او فرمود: از خواب برخيز و براي دوست ما عمران بن شاهين در حرم را باز كن. جد من، علي بن طهال از خواب بر مي خيزد و شمعها را روشن مي كند و در حرم را باز مي كند و منتظر مي نشيند، كه ناگهان مي بيند شيخي به طرف مرقد حضرت مي آيد. چون به حرم رسيد، جدم بدو مي گويد: بفرماييد اي مولاي ما! عمران مي گويد: من كيستم؟ او مي گويد: شما عمران بن شاهين هستيد! عمران گفت: من عمران بن شاهين نيستم؛ جدم مي گويد: شما عمران هستيد! الآن علي عليه السلام در خواب، نزدم آمد و امر كرد برخيز و در را براي دوست ما باز كن. عمران گويد: به حق خدا تو را سوگند مي دهم كه، چنين گفت؟ جدم گفت: آري به حق او سوگند مي خورم كه چنين گفت. عمران خود را روي در حرم مي اندازد و مشغول بوسيدن مي شود و به مدير خود در صيد ماهي مي گويد: شصت دينار به جد من بدهند.[1] .
عمران بن شاهين از اهل عراق بود و مقام ستيزگي و عصيان بر حكومت عضدالدوله ديلمي برآمد و عليه او قيام نمود؛ عضدالدوله در صدد تعقيب و دستگيري او برآمد و با كوشش و جديتي هر چه تمام تر او را تعقيب نمود، عمران براي خود چاره اي نديد مگر آنكه مخفيانه به نجف اشرف فرار كند و در آنجا با لباس مبدل،روزگار را بگذراند، پس به اميرالمؤمنين عليه السلام پناه آورد تا او را از دست عضدالدوله نجات بخشد.