کد مطلب:53200 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:139

وقتي عمر از علي مي گويد











ابووائل نقل مي كند، روزي همراه عمر بن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.

گفتم: چرا ترسيدي؟

گفت: واي بر تو! مگر شير درنده، انسان بخشنده، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمي بيني؟

گفتم: او علي بن ابي طالب است.

گفت: شما او را به خوبي نشناخته اي! نزديك بيا از شجاعت و قهرماني علي براي تو بگويم، نزديك رفتم، گفت:

در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم سرپرست اوست. هنگامي كه آتش جنگ، شعله ور شد، هر دو لشگر به يكديگر هجوم بردند. ناگهان صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طوري كه توان جنگي را از دست داديم و با كمال آشفتگي از ميدان فرار كرديم. در ميدان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه علي را ديم كه مانند شير پنجه افكن، راه را بر ما بست، مقداري ماسه از زمين برداشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد، زشت و سياه باد روي شما به كجا فرار مي كنيد؟ آيا به سوي جهنم مي گريزيد؟

ما به ميدان برنگشتيم. بار ديگر بر ما حمله كرد و اينبار در دستش اسلحه اي بود كه از آن خون مي چكيد، فرياد زد: شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.

به چشم هايش نگاه كردم، گويي مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مي كشيد و يا شبيه دو پياله پر از خون. يقين كردم به طرف ما مي آيد و همه ما را مي كشد، من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم:

اي ابوالحسن! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهي فرار مي كنند و گاهي حمله مي آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مي كنند.

گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون، همواره آن وحشي كه آن روز از هيبت علي عليه السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نكرده ام![1] .









    1. بحار، ج 2 ص-52 ج 41 ص 73 با مختصري تفاوت ؛ داستانهاي بحارالأنوار، ج 1 ص50.