کد مطلب:53228 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:136
عمرو چندان گريست كه به رو به زمين افتاد، مأمور او را بلند كرد، عمرو گفت:اي معاويه، پدر و مادرم فداي آن كس كه از او به زشتي ياد كردي و از مقام او كاستي، به خدا سوگند او به حكم خدا دانا، در طاعت خدا كوشا، در خشم خدا محدود، در دنياي فاني زاهد و به سراي باقي راغب بود، منكر و بزرگ منشي از خود بروز نداد و به آنچه موجب خشنودي خدا بود عمل مي كرد... فقدان او ما را از هم پاشيده و پس از او آرزوي مرگ داريم.
معاويه به دربان گفت، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعي را داخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت: اي اباخزاعه، سر از فرمان بر تافتي و شمشير بر روي ما كشيدي، و ستمت را به ما پيشكش نمودي، اعراض را طولاني كردي و اعراض[1] را ناسزا گفتي، و نادانيت كه بايد از آن مي پرهيختي تو را فرو افكند؛ آيا كار خدا را با رفيقت (علي) چگونه ديدي؟