کد مطلب:62618 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:243
از جمله افراد دلباخته به رسول اكرم، ابوذر غفاري است. پيغمبر براي حركت به تبوك (در صد فرسخي شمال مدينه، مجاور مرزهاي سوريه) فرمان داد. عده اي تعلل و رزيدند. منافقين كارشكني مي كردند. بالاخره لشكري نيرومند حركت كرد. از تجهيزات نظامي بي بهره اند و از نظر آذوقه نيز در تنگي و قحطي قرار گرفته اند كه گاهي چند نفر با خرمائي مي گذرانند، اما همه با نشاط و سر زنده اند. عشق، نيرومندشان ساخته و جذبه رسول اكرم قدرتشان بخشيده است. [صفحه 77] ابوذر نيز در اين لشكر به سوي تبوك حركت كرده است. در بين راه سه نفر يكي پس از ديگري عقب كشيدند. هر كدام كه عقب مي كشيدند، به پيغمبر اكرم اطلاع داده مي شد، و هر نوبت پيغمبر مي فرمود: «اگر در وي خيري است خداوند او را برمي گرداند و اگر خيري نيست بهتر كه رفت». شتر لاغر و ضعيف ابوذر از رفتن بازماند. ديدند ابوذر نيز عقب كشيد. يا رسول الله! ابوذر نيز رفت. حضرت باز جمله را تكرار كرد: «اگر خيري در او هست خداوند او را به ما باز مي گرداند و اگر خيري در او نيست بهتر كه رفت». لشكر همچنان به سير خويش ادامه مي دهد و ابوذر عقب مانده است، اما تخلف نيست، حيوانش از رفتار مانده. هر چه كرد حركت نكرد. چند ميلي را عقب مانده است. شتر را رها كرد و بارش را به دوش گرفت و در هواي گرم بر روي ريگهاي گدازنده به راه افتاد. تشنگي داشت هلاكش مي كرد. به صخره اي در سايه كوهي برخورد كرد. در ميانش آب باران جمع شده بود. چشيد. آن را بسيار سرد و خوشگوار يافت. گفت هرگز نمي آشامم تا دوستم رسول الله بياشامد. مشكش را پر كرد. آن را نيز به دوش گرفت و به سوي مسلمين شتافت. از دور شبحي ديدند. يا رسول الله! شبحي را مي بينيم به سوي ما [صفحه 78] مي آيد. فرمود بايد ابوذر باشد. نزديكتر آمد، آري ابوذر است، اما خستگي و تشنگي سخت او را از پا در آورده است. تا رسيد افتاد. پيغمبر فرمود: زود به او آب برسانيد. با صدائي ضعيف گفت «آب همراه دارم» پيغمبر گفت آب داشتي و از تشنگي نزديك به هلاكتي؟! آري يا رسول الله! وقتي كه آب را چشيدم، دريغم آمد كه قبل از دوستم رسول الله از آن بنوشم[1] . راستي در كدام مكتبي از مكتبهاي جهان، اينچنين شيفتگيها و بي قراريها و از خود گذشتگيها مي بينيم؟! نمونه ديگر: ديگر از اين دلباختگان بيقرار، بلال حبشي است. قريش در مكه در زير شكنجه هاي طاقت فرسا قرارش مي دادند و در زير آفتاب سوزان بر روي سنگهاي گداخته مي آزردنش و از او مي خواستند كه نام بتها را ببرد و ايمانش را به بتها اعلام دارد و از محمد تبري و بيزاري جويد. مولوي در جلد ششم مثنوي داستان تعذيب او را آورده است و انصافا مولوي هم شاهكار كرده است. مي گويد: ابوبكر او را اندرز مي داد كه عقيده ات را پنهان كن اما او تاب كتمان نداشت كه «عشق از اول سر كش و خوني بود». تن فداي خار مي كرد آن بلال كه چرا تو ياد احمد مي كني؟! مي زد اندر آفتابش او به خار [صفحه 79] تا كه صديق آن طرف بر مي گذشت بعد از آن خلوت بديدش پند داد عالم السر است پنهان دار كام توبه كردن زين نمط بسيار شد فاش كرد، اسپرد تن را در بلا اي تن من وي رگ من پر ز تو توبه را زين پس زدل بيرون كنم عشق قهار است و من مقهور عشق برگ كاهم در گفت اي تند باد گر هلالم ور بلالم مي دوم ماه را با زفتي و زاري چكار [صفحه 80] عاشقان در سيل تند افتاده اند همچو سنگ آسيا اندر مدار نمونه ديگر: مورخين اسلامي يك حادثه معروف تاريخي را در صدر اسلام «و غزوش الرجيع» و روز آن حادثه را «يوم الرجيع» مي نامند. داستاني شنيدني و دلكش دارد. عده اي از قبيله «عضل» و «قاره» كه ظاهرا با قريش همريشه بوده اند و در نزديكيهاي مكه سكني داشته اند در سال سوم هجرت به حضور رسول اكرم آمده اظهار داشتند: «برخي از افراد قبيله ما اسلام اختيار كرده اند. گروهي از مسلمانان را به ميان ما بفرست كه معني دين را به ما بياموزانند، قرآن را به ما تعليم دهند و اصول و قوانين اسلام را به ما ياد بدهند». رسول اكرم شش نفر از اصحاب خويش را براي اين منظور همراه آنها فرستاد و رياست گروه را بر عهده مردي به نام مرثد بن ابي 86 مرثد و يا مرد ديگري به نام عاصم بن ثابت گذاشت. فرستادگان رسول خدا همراه آن هيئت كه به مدينه آمده بودند روانه شدند تا در نقطه اي كه محل سكونت قبيله هذيل بود رسيدند و فرود آمدند. ياران رسول خدا بي خبر از همه جا آرميده بودند كه ناگاه گروهي از قبيله هذيل مانند صاعقه آتشبار با شمشيرهاي آهيخته بر [صفحه 81] سر آنها حمله آوردند. معلوم شد كه هيئتي كه به مدينه آمده بودند از اول قصد خدعه داشته اند و يا به اين نقطه كه رسيده اند به طمع افتاده و تغيير روش داده اند. به هر حال معلوم است اين افراد با قبيله هذيل ساخته اند و هدف، دستگيري اين شش نفر مسلمان است. ياران رسول خدا همين كه از موضوع آگاه شدند به سرعت به طرف اسلحه خويش رفتند و آماده دفاع از خويش گشتند. ولي هذلي ها سوگند ياد كردند كه هدف ما كشتن شما نيست، هدف ما اينست كه شما را تحويل قرشيان در مكه بدهيم و پولي از آنها بگيريم. ما هم اكنون با شما پيمان مي بنديم كه شما را نكشيم. سه نفر از اينها و از آن جمله عاصم بن ثابت گفتند ما هرگز ننگ پيمان مشرك را نمي پذيريم، جنگيدند تا كشته شدند. اما سه نفر ديگر به نام زيد بن دثنه و خبيب بن عدي و عبدالله بن طارق نرمش نشان دادند و تسليم شدند. هذيليها اين سه نفر را با طناب محكم بستند و به طرف مكه روانه شدند. عبدالله بن طارق نزديك مكه دست خويش را از بند بيرون آورد و دست به شمشير برد، اما دشمن مجال نداد با ضرب سنگ او را كشتند. زيد و خبيب به مكه برده شدند و در مقابل دو اسير از هذيل كه در مكه داشتند آنها را فروختند و رفتند. صفوان بن اميه قرشي، زيد را از آن كس كه در اختيارش بود خريد كه به انتقام خون پدرش كه در احد يا بدر كشته شده بود، بكشد. او را براي كشتن به خارج از مكه بردند. مردم قريش جمع شدند كه ناظر جريان باشند. زيد را به قربانگاه آوردند. او با قدمهاي مردانه اش جلو آمد و كوچكترين تزلزلي به خود راه نداد. ابوسفيان يكي از ناظران معركه بود. فكر كرد از شرائط موجود در اين لحظات آخر حيات زيد [صفحه 82] استفاده كند شايد بتواند يك اظهار ندامت و پشيماني و يا اظهار تنفري نسبت به رسول اكرم از او بيرون كشد. رفت جلو و به زيد گفت تو را به خدا سوگند مي دهم: «آيا دوست نداري كه الان محمد به جاي تو بود و ما گردن او را مي زديم و تو راحت به نزد زن و فرزندانت مي رفتي؟» زيد گفت: «سوگند به خدا كه من دوست ندارم كه در پاي محمد خاري برود و من در خانه ام نزد زن و فرزندم راحت نشسته باشم». دهان ابوسفيان از تعجب بازماند. رو كرد به ديگر قرشيان و گفت: «به خدا قسم من هرگز نديدم ياران كسي او را آنقدر دوست بدارند كه ياران محمد، محمد را دوست مي دارند». پس از چندي نوبت به خبيب بن عدي رسيد. او را نيز براي دار زدن به خارج مكه بردند. در آنجا از جمعيت خواهش كرد اجازه دهند دو ركعت نماز بخواند. اجازه دادند. دو ركعت نماز در كمال خضوع و خشوع و حال خواند. آنگاه خطاب به جمعيت كرد و گفت: «به خدا قسم اگر نبود كه مورد تهمت قرار مي گيرم كه خواهيد [صفحه 83] گفت از مرگ مي ترسد زياد نماز مي خواندم». خبيب را محكم به چوبه دار بستند. در اين وقت بود كه آهنگ دلنواز خبيب بن عدي با روحانيتي كامل كه همه را تحت تأثير قرار داد و گروهي از ترس خود را به روي خاك افكندند، شنيده شد كه با خداي خود مناجات مي كرد: «اللهم انا قد بلغنا رسالة رسولك فبلغه الغداش ما يصنع بنا. اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تغادر منهم احدا».[2] . نمونه ديگر: چنانكه مي دانيم، ماجراي احد به صورت غم انگيزي براي مسلمين پايان يافت. هفتاد نفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه، عموي پيغمبر، شهيد شدند. مسلمين در ابتدا پيروز شدند و بعد در اثر بي انضباطي گروهي كه از طرف رسول خدا بر روي يك تل گماشته شدند، مورد شبيخون دشمن واقع شدند. گروهي كشته و گروهي پراكنده شدند و گروه كمي دور رسول اكرم باقي ماندند. آخر كار همان گروه اندك بار ديگر نيروها را جمع كردند و مانع پيشروي بيشتر دشمن شدند. مخصوصا شايعه اينكه رسول اكرم كشته شد بيشتر سبب پراكنده شدن مسلمين گشت، اما همين كه فهميدند رسول [صفحه 84] اكرم زنده است نيروي روحي خويش را بازيافتند. عده اي مجروح روي زمين افتاده بودند و از سرنوشت نهائي به كلي بي خبر بودند. يكي از مجروحين سعد بن ربيع بود. دوازده زخم كاري برداشته بود. در اين بين يكي از مسلمانان فراري به سعد- در حالي كه روي زمين افتاده بود- رسيد و به او گفت شنيده ام پيغمبر كشته شده است. سعد گفت: «اگر محمد كشته شده باشد خداي محمد كه كشته نشده است. دين محمد هم باقي است. تو چرا معطلي و از دين خودت دفاع نمي كني»؟! از آن طرف، رسول اكرم پس از آنكه اصحاب خويش را جمع و جور كرد يك يك اصحاب خود را ياد كرد ببيند كي زنده است و كي مرده؟ سعد بن ربيع را نيافت. پرسيد كيست برود از سعد بن ربيع اطلاع صحيحي براي من بياورد؟ يكي از انصار گفت من حاضرم. مرد انصاري وقتي رسيد كه رمق مختصري از حيات سعد باقي بود. گفت اي سعد پيغمبر مرا فرستاده كه برايش خبر ببرم كه مرده اي يا زنده؟ سعد گفت سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است، زيرا چند لحظه ديگر بيشتر از عمرش باقي نمانده است. بگو به پيغمبر كه سعد گفت: «خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد». [صفحه 85] آنگاه خطاب كرد به مرد انصاري و گفت يك پيامي هم از طرف من به برادران انصار و ساير ياران پيغمبر ابلاغ كن. بگو سعد مي گويد: «عذري نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبي برسد و شما جان در بدن داشته باشيد.»[3] . صفحات تاريخ صدر اسلام پر است از اين شيفتگيها و دلدادگيها و از اين زيبائيها. در همه تاريخ بشر نتوان كسي را يافت كه به اندازه رسول اكرم محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده است و تا اين حد از عمق وجدان او را دوست مي داشته اند. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي گويد: «كسي سخن او (رسول اكرم) را نمي شنيد مگر اينكه محبت او در دلش جاي مي گرفت و متمايل به او مي شد. لهذا قريش مسلمانان را در دوران مكه «صباش» (شيفتگان و دلباختگان) مي ناميدند و مي گفتند: نخاف ان يصبو الوليد بن المغيرش الي دين محمد يعني: بيم آن است كه وليد بن المغيرش دل به دين محمد بدهد. ولئن صبا الوليد و هو ريحانة قريش لتصبون قريش باجمعها. يعني: و اگر وليد كه گل سرسبد قريش است دل بدهد تمام قريش بدو دل خواهند سپرد. مي گفتند: «سخنانش جادو است، بيش از شراب مست كننده است» فرزندان خويش [صفحه 86] را از نشستن با او نهي مي كردند كه مبادا با سخنان و قيافه گيراي خود آنها را جذاب نمايد. هر گاه پيغمبر در كنار كعبه در حجر اسماعيل مي نشست و با آواز بلند قرآن مي خواند و يا خدا را ياد مي كرد انگشتهاي خويش را در گوشهاي خويش فرو مي كردند كه نشنوند، مبادا تحت تأثير جادوي سخنان او قرار گيرند و مجذوب او گردند. جامه هاي خويش بر سر مي كشيدند و چهره خويش را مي پوشاندند كه سيماي جذاب او، آنها را نگيرد. لهذا اكثر مردم به مجرد شنيدن سخنش و ديدن قيافه و منظره اش و چشيدن حلاوت الفاظش به اسلام ايمان آوردند.»[4] . از جمله حقايق تاريخي اسلام كه موجب اعجاب هر بيننده و محقق انسان شناس و جامعه شناس است، انقلابي است كه اسلام در عرب جاهلي به وجود آورد. روي حساب عادي و با ابزار آموزشها و پرورشهاي معمولي اصلاح چنين جامعه اي احتياج به گذشت زماني بسيار دارد تا نسل كهنه و مأنوس با رذائل منقرض گردد و از نو نسلي جديد پي ريزي شود اما از اثر جذبه ها و كششها نيز نبايد غافل بود كه گفتيم همچون زبانه هاي آتش ريشه سوز مفاسد است. غالب ياران رسول خدا به آن حضرت سخت عشق مي ورزيدند و با مركب عشق بود كه اينهمه راه را در زماني كوتاه پيمودند و در اندك مدتي جامعه خويش را دگرگون ساختند. [صفحه 87] پر و بال ما كمند عشق اوست من چگونه نور دارم پيش و پس نور او در يمن و يسر و تحت و فوق [صفحه 88]
در تاريخ اسلام از علاقه شديد و شيدائي مسلمين نسبت به شخص رسول اكرم نمونه هائي برجسته و بي سابقه مي بينيم. اساسا يك فرق بين مكتب انبياء و مكتب فلاسفه همين است كه شاگردان فلاسفه فقط متعلم اند و فلاسفه نفوذي بالاتر از نفوذ يك معلم ندارند، اما انبياء نفوذشان از قبيل نفوذ يك محبوب است، محبوبي كه تا اعماق روح محب راه يافته و پنجه افكنده است و تمام رشته هاي حياتي او را در دست گرفته است.
خواجه اش مي زد براي گوشمال
بنده بد منكر دين مني
او «احد» مي گفت بهر افتخار
آن احد گفتن به گوش او برفت
كز جهودان خفيه مي دار اعتقاد
گفت كردم توبه پيشت اي همام
عاقبت از توبه او بيزار شد
كاي محمد اي عدو توبه ها
توبه را گنجا كجا باشد در او
از حيات خلد توبه چون كنم؟
چون قمر روشن شدم از نور عشق
من چه دانم تا كجا خواهم فتاد؟
مقتدي بر آفتابت مي شوم
در پي خورشيد پويد سايه وار
بر قضاي عشق دل بنهاده اند
روز و شب گردان و نالان بي قرار
موكشانش مي كشد تا كوي دوست
چون نباشد نور يارم پيش و پس
بر سر و برگردنم چون تاج و طوق
صفحه 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88.