کد مطلب:62632 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:245
ما هم جنبه هاي مثبت و زيبا و هم جنبه هاي منفي و نازيباي روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر مي كنيم: 1- روحيه اي مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه مي كوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائي را مي بينيم كه در تاريخ زندگي بشر كم نظير است، و اين فداكاري و از خود گذشتگي، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود. ابن عبدربه درباره آنان مي گويد: وليس في الافراق كلها أشد بصائر من الخوارج، و لا أشد اجتهادا، و لا أوطن أنفسا علي الموت منهم الذي طعن فأنفذه [صفحه 135] الرمح فجعل يسعي الي قاتله و يقول: و عجلت اليك رب لترضي.[1] . «در تمام فرقه ها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براي مرگ از آنها يافت نمي شد. يكي از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود، به سوي قاتلش پيش مي رفت و مي گفت خدايا! به سوي تو مي شتابم تا خشنود شوي». معاويه شخصي را به دنبال پسرش كه خارجي بود فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند. عاقبت گفت فرزندم! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببيني و مهر پدري تو بجنبد و دست برداري. گفت به خدا قسم من به ضربتي سخت مشتاقترم تا به فرزندم.[2] . 2- مردمي عبادت پيشه و متنسك بودند. شبها را به عبادت مي گذراندند. بي ميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتي علي، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف كرد: لهم جباه قرحة لطول السجود، و أيد كثفنات الابل، عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون.[3] . [صفحه 136] «دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است. دستها را از بس روي زمينهاي خشك و سوزان زمين گذاشته اند و در مقابل حق به خاك افتاده اند همچون پاهاي شتر سفت شده است. پيراهنهاي كهنه و مندرسي به تن كرده اند اما مردمي مصمم و قاطع. خوارج به احكام اسلامي و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند. دست به آنچه خود آن را گناه مي دانستند نمي زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافي را مرتكب نمي گشتند و از كسي كه دست به گناهي زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يكي از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد. گفت نه روز برايش غذائي بردم و نه شب برايش فراشي گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مي گذرانيد.[4] . هر گامي كه بر مي داشتند از عقيده منشأ مي گرفت و در تمام افعال مسلكي بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مي كوشيدند. علي عليه السلام درباره آنان مي فرمايد: «لا تقتلوا الخوارج بعدي فليس من طلب الحق فأخطأه كمن طلب الباطل فأدركه».[5] . «خوارج را از پس من ديگر نكشيد، زيرا آن كس كه حق را مي جويد و خطا رود همانند آنكس نيست كه باطل را [صفحه 137] مي جويد و آن را مي يابد». يعني اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حق را مي خواهند ولي در اشتباه افتاده اند اما آنها از اول حقه باز بوده اند و مسيرشان مسير باطل بوده است. بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است. قبل از آنكه ساير خصيصه هاي خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابي خوارج است يادآوري كنيم، و آن اينكه يكي از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهاي تاريخ زندگي علي كه مانند براي آن نمي توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاي متحجر و مغرور است. علي بر روي مردمي اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته، قيافه هاي حق به جانب، ژنده پو ش و عبادت پيشه، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است. ما اگر به جاي اصحاب او بوديم و قيافه هاي آنچناني را مي ديديم مسلما احساساتمان برانگيخته مي شد و علي را به اعتراض مي گرفتيم كه آخر شمشير به روي اينچنين مردمي كشيدن؟! از درسهاي بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين داستان خوارج است. علي خود به اهميت و فوق العادگي كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مي كند. مي گويد: [صفحه 138] «فانا فقأت عين الفتنة و لم يكن ليجتري عليها احد غيري بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها».[6] . «چشم اين فتنه را من درآوردم. غير از من احدي جرأت چنين كاري را نداشت پس از آنكه موج درياي تاريكي و شبهه ناكي آن بالا گرفته بود و «هاري» آن فزوني يافته بود.» اميرالمؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا: يكي شبهه ناكي و ترديدآوري اين جريان. وضع قدس و تقواي ظاهري خوارج طوري بود كه هر مؤمن نافذ الايماني را به ترديد وامي داشت. از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضاي پر از شك و دودلي به وجود آمده بود. تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به «كلب» (به فتح كاف و لام) تشبيه مي كند. كلب يعني هاري. هاري همان ديوانگي است كه در سگ پيدا مي شود. به هر كس مي رسد گاز مي زند و هر اتفاقا حامل يك بيماري (ميكروب) مسري است. نيش سگ به بدن هر انسان يا حيواني فرو رود و از لعاب دهان آن چيزي وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندي به همان بيماري مبتلا مي گردد. او هم هار مي شود و گاز مي گيرد و ديگران را هار مي كند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، فوق العاده خطرناك مي گردد. اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام مي كنند كه لااقل ديگران از خطر هاري نجات يابند. [صفحه 139] علي مي فرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند، چاره پذير نبودند، مي گزيدند و مبتلا مي كردند و مرتب بر عدد هارها مي افزودند. واي به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهي خشكه مقدس يك دنده جاهل بي خبر، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتي مي تواند در مقابل اين مارهاي افسون ناپذير ايستادگي كند؟ كدام روح قوي و نيرومند است كه در مقابل اين قيافه هاي زهد و تقوا تكان نخورد؟ كدام دست است كه بخواهد براي فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟ اينست كه علي مي فرمايد: «و لم يكن ليجتري ء عليها احد غيري». «يعني غير از من احدي جرأت بر چنين اقدامي نداشت». غير از علي و بصيرت علي و ايمان نافذ علي احدي از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامت به خود جرأت نمي داد كه بر روي اينها شمشير بكشد. اينگونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جرأت مي كنند بكشند، نه افراد معتقد و مؤمن معمولي. اينست كه علي به عنوان يك افتخار بزرگ براي خود مي گويد: اين من بودم، و تنها من بودم كه خطر بزرگي كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مي شد درك كردم. پيشانيهاي پينه بسته اينها و جامه هاي زاهد مابانه شان و زبانهاي دائم الذكرشان و حتي اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهرگرايي و تقشر و تحجري خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه اينست كه پيغمبر [صفحه 140] فرمود دو دسته پشت مرا شكستند: عالم لا ابالي، و جاهل مقدس ماب. علي مي خواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگري در دنياي اسلام مبارزه نمي كردم ديگر كسي پيدا نمي شد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند. غير از من كسي نبود كه ببيند جمعيتي پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته، مردمي مسلكي و ديني اما در عين حال سد راه اسلام، مردمي كه خودشان خيال مي كنند به نفع اسلام كار مي كنند اما در حقيقت دشمن واقعي اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار را كردم. عمل علي راه خلفا و حكام بعدي را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. سربازان اسلامي نيز بدون چون و چرا پيروي مي كردند كه علي با آنان جنگيده است، و در حقيقت سيره علي راه را براي ديگران نيز باز كرد كه بي پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولي احمق پيكار كنند. 3- خوارج مردمي جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و ناداني حقايق را نمي فهميدند و بد تفسير مي كردند و اين كج فهميها كم كم براي آنان به صورت يك مذهب و آئيني در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مي دادند. در ابتدا فريضه اسلامي نهي از منكر، آنان را به صورت حزبي شكل داد كه تنها هدفشان احياي يك سنت اسلامي بود. در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل كنيم: ما وقتي كه به سيره نبوي مراجعه مي كنيم مي بينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدي اجازه جهاد و حتي دفاع نداد، تا [صفحه 141] آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهي به حبشه مهاجرت كردند، اما سايرين ماندند و زجر كشيدند. تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد. در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند، با روح اسلام آشنا شدند، ثقافت اسلامي در اعماق روحشان نفوذ يافت. نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعي اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مي فرستاد خوب از عهده بر مي آمدند. هنگامي هم كه به جهاد مي رفتند مي دانستند براي چه هدف و ايده اي مي جنگند. به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام: «و حملوا بصائرهم علي اسيافهم».[7] . «همانا بصيرتها و انديشه هاي روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاي خود حمل مي كردند». چنين شمشيرهاي آبديده و انسانهاي تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند. وقتي كه تاريخ را مي خوانيم و گفتگوهاي اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزي را نمي شناختند مي بينيم،از انديشه بلند و ثقافت اسلامي اينها غرق در حيرت مي شويم. در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوي فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژه هاي اسلام به روي افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد [صفحه 142] اسلام و عدل و مساوات اسلام، عرب و عجم را جذب مي كرد، مي بايست فرهنگ و ثقافت اسلامي هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند. خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود، ولي همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامي بودند. همه كسريهاي خود را مي خواستند با فشار آوردن بر روي ركوع و سجودهاي طولاني جبران كنند. علي عليه السلام روحيه اينها را همينطور توصيف مي كند، مي فرمايد: «جفاش طغام و عبيد اقزام، جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب، ممن ينبغي ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب و يولي عليه و يؤخذ علي يديه، ليسوا من المهاجرين و الانصار الذين تبوؤا الدار و الايمان».[8] . «مردمي خشن، فاقد انديشه عالي و احساسات لطيف، مردمي پست، برده صفت، او باش كه از هر گوشه اي جمع شده اند و از هر ناحيه اي فراهم آمده اند. اينها كساني هستند كه بايد اول تعليمات ببينند. آداب اسلامي به آنها تعليم داده شود، در فرهنگ و ثقافت اسلامي خبرويت پيدا كنند. بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ دستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند. اينها نه از مهاجرينند كه از خانه هاي خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار [صفحه 143] خود پذيرفتند». پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئي از آنها بودند براي اسلام گران تمام شد. گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكاري بهره مند بودند، عده اي ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه اين هنر را هم نداشت. اينها اسلام را به سوي رهبانيت و انزوا كشاندند، بازار تظاهر و ريا را رائج كردند. اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روي صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روي صاحبان فضيلت كشيدند. بازار تكفير و تفسيق و نسبت بي ديني به هر صاحب فضيلت را رائج ساختند. به هر حال يكي از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود. از مظاهر جهالتشان، عدم تفكيك ميان ظاهر يعني خط و جلد قرآن و معني قرآن بود. لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند. در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود. علي مي خواست با جهالت آنها بجنگد، اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد، بلكه عبادتشان عين جهالت بود. عبادت توأم با جهالت از نظر علي كه اسلام شناس درجه اول است ارزشي نداشت. لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپري در مقابل علي قرار گيرد: خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار مي گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامي واقع مي شوند. هميشه منافقان بيدين، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامي بر مي انگيزند. اينها شمشيري مي گردند در دست [صفحه 144] آنها و تيري در كمان آنها. چقدر عالي و لطيف، علي عليه السلام اين وضع اينها را بيان مي كند. مي فرمايد: «ثم انتم شرار الناس و من رمي به الشيطان مراميه و ضرب به تيهه».[9] . «همانا بدترين مردم هستيد. شما تيرهائي هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما براي زدن نشانه خود استفاده مي كند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهي مي افكند». گفتيم: در ابتدا حزب خوارج براي احياء يك سنت اسلامي به وجود آمد اما عدم بصيرت و ناداني، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبي پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه موادي را ترسيم نمودند. آيه اي است در قرآن كه مي فرمايد: «ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين».[10] . در اين آيه «حكم» از مختصات ذات حق بيان شده است، منتهي بايد ديد مراد از حكم چيست؟ بدون ترديد مراد از حكم در اينجا [صفحه 145] قانون و نظامات حياتي بشر است. در اين آيه، حق قانونگزاري از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق (يا كسي كه ذات حق به او اختيارات بدهد) مي داند. اما خوارج حكم را به معناي حكومت كه شامل حكميت نيز مي شد گرفتند و براي خود شعاري ساختند و مي گفتند لا حكم الا لله. مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبري نيز همچون قانونگزاري حق اختصاصي خدا است و غير از خدا احدي حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد. گاهي اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر براي مردم سخن مي گفت، ندا در مي دادند و به او خطاب مي كردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابك يا علي حق حاكميت جز براي خدا نيست. تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت يا حكميت كنيد. او در جواب مي گفت: «كلمة حق يراد بها الباطل، نعم انه لا حكم الا لله و لكن هؤلاء يقولون لا امره الا لله، و انه لابد للناس من امير بر او فاجر، يعمل في امرته المؤمن، و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيها الاجل، و يجمع به الفي ء، و يقاتل به العدو، و تأمن به السبل، و يؤخذ به للضعيف من القوي، حتي يستريح بر و يستراح من فاجر».[11] . «سخني به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند. درست است قانونگزاري از آن خداست اما اينها مي خواهند بگويند غير از خدا كسي نبايد حكومت كند و امير باشد. مردم احتياج [صفحه 146] به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار (يعني حداقل و در فرض نبودن نيكوكار). در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را (براي خدا) انجام مي دهد و كافر از زندگي دنياي خويش بهره مند مي گردد، و خداوند مدت ر ا به پايان مي رساند. به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آوري مي گردد، با دشمن پيكار مي شود، راهها امن مي گردد، حق ضعيف و ناتوان از قوي و ستمكار گرفته مي شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد». خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمي گردد، فرد يا جمعيتي مي بايست تا براي اجراء آن بكوشند. 4- مردمي تنگ نظر و كوته ديد بودند. در افقي بسيار پست فكر مي كردند. اسلام و مسلماني را در چهار ديواري انديشه هاي محدود خود محصور كرده بودند. مانند همه كوته نظران ديگر مدعي بودند كه همه بد مي فهمند و يا اصلا نمي فهمند و همگان راه خطا مي روند و همه جهنمي هستند. اينگونه كوته نظران اول كاري كه مي كنند و اينست كه تنگ نظري خود را به صورت يك عقيده ديني در مي آورند، رحمت خدا را محدود مي كنند، خداوند را همواره بر كرسي غضب مي نشانند و منتظر اينكه از بنده اش لغزشي پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود. يكي از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر ، كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است. عليهذا جز عده بسيار معدودي از بشر همه مخلد در آتش جهنمند. [صفحه 147] تنگ نظري مذهبي از خصيصه هاي خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامي مي بينيم. اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضي افراد و طبقات همچنان زنده و باقي است. بعضي از خشك مغزان را مي بينيم كه جز خود و عده اي بسيار معدود مانند خود ، همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مي نگرند و دائره اسلام و مسلماني را بسيار محدود خيال مي كنند. در فصل پيش گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامي آشنا نبودند ولي شجاع بودند. چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق مي كردند تا آنجا كه اسلام و مسلماني را منحصر به خود مي دانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمي پذيرفتند كافر مي خواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت مي رفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهي از منكر مي كردند و خود كشته مي شدند. و گفتيم در دوره هاي بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابي و تنگ نظري آنها براي ديگران باقي ماند اما شجاعت و شهامت و فداكاري از ميان رفت. خوارج بي شهامت، يعني مقدس مابان ترسو، شمشير پولادين را به كناري گذاشتند و از امر به معروف و نهي از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد مي كرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند. هر صاحب فضيلتي را به نوعي متهم كردند به طوري كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتي را مي توان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد. يكي را گفتند منكر خدا، ديگري را گفتند منكر [صفحه 148] معاد، سومي را گفتند منكر معراج جسماني و چهارمي را گفتند صوفي، پنجمي را چيز ديگر و همينطور، به طوري كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچوقت هيچ دانشمند واقعي مسلمان نبوده است. وقتي كه علي تكفير بشود تكليف ديگران روشن است. بوعلي سينا، خواجه نصير الدين طوسي، صدرالمتألهين شيرازي، فيض كاشاني، سيد جمال الدين اسد آبادي، و اخيرا محمد اقبال پاكستاني از كساني هستند كه از اين جام جرعه اي به كامشان ريخته شده است. بوعلي در همين معني مي گويد: كفر چو مني گزاف و آسان نبود در دهر يكي چو من و آنهم كافر خواجه نصيرالدين طوسي كه از طرف شخصي مسمي به «نظام العلماء» مورد تكفير واقع شد، مي گويد: نظام بي نظام ار كافرم خواند مسلمان خوانمش، زيرا كه نبود به هر حال، يكي از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظري و كوته بيني آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب مي خواندند. علي، عليه اين كوته نظري آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطي است كه دنبال مي كنيد؟ فرمود: پيغمبر جاني را سياست مي كرد و سپس بر جنازه او نماز مي خواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمي خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز [صفحه 149] نيست و قرآن از آن نهي كرده است.[12] شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامي را در حقشان جاري كرد اما اسمشان را از اسامي مسلمانها بيرون نبرد.[13] . فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامي را تكفير مي كنيد؟ مگر گمراهي و ضلال كسي موجب مي گردد كه ديگران نيز در گمراهي و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند؟! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بي گناه و گناهكار- به نظر خودتان- هر دو را از دم شمشير مي گذرانيد؟![14] در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مي گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع مي كند: يكي از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤاخذه گرفته اند و ديگري از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعني دائره اسلام را محدود گرفته اند كه هر كه پا از حدود برخي مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است. علي در اينجا تنگ نظري و كوته بيني را محكوم كرده و در حقيقت پيكار علي با خوارج، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمي كردند علي نيز اين چنين با آنها رفتار نمي كرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه هاي نيز بميرد، قرآن درست فهميده شود و مسلمانان، اسلام و قرآن را آنچنان ببينند [صفحه 150] كه هست و قانونگزارش خواسته است. در اثر كوته بيني و كج فهمي بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براي اسلام به وجود آوردند و علي را كه مي رفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را براي هميشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومي كه بر جامعه اسلامي رو آورد؟[15] . [صفحه 157] خوارج در اثر اين كوته نظري ، ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمي دانستند، ذبيحه آنها را حلال نمي شمردند، خونشان را مباح مي دانستند، با آنها ازدواج نمي كردند. [صفحه 158]
روحيه خوارج، روحيه خاصي است. آنها تركيبي از زشتي و زيبائي بودند و در مجموع به نحوي بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان علي قرار گرفتند و شخصيت علي آنها را «دفع» كرد نه «جذب».
محكمتر از ايمان من ايمان نبود
پس در همه دهر يك مسلمان نبود
چراغ كذب را نبود فروغي
دروغي را جوابي جز دروغي
صفحه 135، 136، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 157، 158.
«فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفة ليتفقهوا في الدين». (توبه: 122( پس چرا از هر گروهي از ايشان دسته اي كوچ نمي كنند تا در دين تفقه كنند؟». درك ساده چيزي را «تفقه در آن» نمي گويند بلكه تفقه درك با اعمال نظر و بصيرت است. «ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» (انفال: 29( «اگر تقواي الهي داشته باشيد خدا در جان شما نوري قرار مي دهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد». «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (عنكبوت: 69( «آنانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاي خود را به آنها مي نمايانيم». خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآني كه مي خواست فقه اسلامي براي هميشه متحرك و زنده بماند جمود و ركود را آغاز كردند، معارف اسلامي را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند. اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگي نپرداخته است. تعليمات اسلامي همه متوجه روح و معني، و راهي است كه بشر را به آن هدفها و معاني مي رساند. اسلام هدفها و معاني و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمي با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است. در اسلام يك وسيله مادي و يك شكل ظاهري نمي توان يافت كه جنبه «تقدس» داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد. از اين رو، پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن يكي از جهاتي است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مي دارد. اين همان درهم آميختن تعقل و تدين است. از طرفي اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفي آنرا از شكلها جدا كرده است. كليات را به دست داده است. اين كليات مظاهر گوناگوني دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغيير نمي دهد. اما تطبيق حقيقت بر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه كس باشد بلكه نيازمند دركي عميق و فهمي صحيح است و خوارج مردمي جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مي شنيدند ياراي درك نداشتند و لذا وقتي اميرالمؤمنين، ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وي گفت: «لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسنة فانهم لن يجدوا عنها محيصا». (نهج البلاغه، نامه 77(. «با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مي پذيرد، تو مي گوئي و آنان مي گويند، و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فراري ندارند». يعني قرآن كليات است. در مقام احتجاج، آنها چيزي را مصداق مي گيرند و استدلال مي كنند و تو نيز چيز ديگري را، و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه بخش نيست. آنان، آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از حقايق قرآن چيزي بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه با آنها با سنت سخن بگو كه جزئي است و دست روي مصداق گذاشته است. در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزي آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است. خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكري بودند. آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمي توانستند كلي را از مصداق جدا كنند. خيال مي كردند وقتي حكميت در موردي اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردي ناروا باشد. و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مي بينيم: 1- علي به شهادت تاريخ راضي به حكميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را «مكيده» و «غدر» مي دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشاري مي كرد. 2- مي گفت اگر بناست شوراي تحكيم تشكيل شود، ابوموسي مرد بي تدبيري است و صلاحيت اين كار را ندارند، بايست شخص صالحي را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مي كرد. 3- اصل حكميت صحيح است و خطا نيست. در اينجا نيز علي اصرار داشت. ابوالعباس مبرد در «الكامل في اللغة و الادب» ج 2، ص 134 مي گويد: «علي شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت: شما را به خدا سوگند! آيا هيچكس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدي كه نه. گفت: آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم؟ گفتند: خدايا! تو شاهدي كه چرا. گفت: پس چرا با من مخالفت مي كنيد و مرا طرد كرده ايد؟ گفتند: گناهي بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم. ما توبه كرديم، تو نيز توبه كن. گفت: «استغفر الله من كل ذنب». آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه علي توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم. اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت: مردم مي گويند شما تحكيم را گمراهي مي دانيد و پايداري بر آن را كفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: هر كس كه خيال مي كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مي گويد و هركس كه آن را گمراهي شمرد خود گمراهتر است. خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر علي شوريدند». حضرت مي فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر كه معاويه و اصحابش مي خواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابوموسي نالايق مي بوده و من هم از اول مي گفتم، شما نپذيرفتيد، و اما اين دليل نيست كه اساس تحكيم باطل باشد. خوارج در اثر اين كوته نظري ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمي دانستند، ذبيحه آنها را حلال نمي شمردند، خونشان را مباح مي دانستند، با آنها ازدواج نمي كردند. از طرفي ما بين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمي گذشتند. قبول حكومت قرآن اينست كه در حادثه اي به هر چه قرآن پيش بيني كرده است عمل شود و اما قبول حكومت افراد پيروي كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن كه خود سخن نمي گويد بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست. حضرت خود در اين باره مي فرمايد: «انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن، و هذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين، لا ينطق بلسان و لابد له من ترجمان، و انما ينطق عنه الرجال، و لما دعانا القوم الي ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولي عن كتاب الله، و قد قال سبحانه: «فان تنازعتم في شي ء فردوه الي الله و الرسول»فرده الي الله ان نحكم بكتابه، و رده الي الرسول ان نأخذ بسنته، فاذا حكم بالصدق في كتاب الله فنحن احق الناس به، و ان حكم بسنة رسول الله فنحن أولاهم به». (نهج البلاغه، خطبه 125(. «ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطي است كه در ميان جلد قرار گرفته است، با زبان سخن نمي گويد و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آنان سخن مي گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم ما كساني نبوديم كه از قرآن روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مي فرمايد: «اگر در چيزي نزاع داشتيد آنرا به خدا و پيغمبرش برگردانيد» رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروي كنيم.و اگر به راستي در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود، ما بدان اولي هستيم». در اينجا اشكالي است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤمنين، (نهج البلاغه، خطبه 2، قسمت آخر). زمامداري و امامت در اسلام انتصابي و بر طبق نص است پس چرا حضرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مي كرد؟ جواب اين اشكال را ما به خوبي از ذيل كلام امام مي فهميم، زيرا همچنانكه مي فرمايند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمي دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است. تأثير فرق اسلامي در يكديگر مطالعه در احوال خوارج از اين نظر براي ما ارزنده است كه بفهميم چقدر در تاريخ اسلامي از لحاظ سياسي و از لحاظ عقيده و سليقه و از لحاظ فقه و احكام اثر گذاشته اند. فرق مختلف و دسته ها هر چند در چهارچوب شعارها از يكديگر دورند، اما گاهي روح يك مذهب در يك فرقه ديگر حلول مي كند و آن فرقه در عين اينكه با آن مذهب مخالف است روح و معناي آنرا پذيرفته است. طبيعت آدمي دزد است. گاهي اشخاصي پيدا مي شوند كه مثلا سني هستند اما روحا و معنا شيعي هستند و گاهي برعكس. گاهي شخصي طبيعتا متشرع و ظاهري است و روحا متصوف، و گاهي برعكس. همچنين بعضي انتحالا و شعارا ممكن است شيعي باشند اما روحا و عملا خارجي. اين، هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها. و هنگامي كه نحله ها با هم معاشر باشند هر چند شعارها محفوظ است اما عقائد و سليقه ها به يكديگر سرايت مي كند همان طوري كه مثلا قمه زني و بلند كردن طبل و شيپور از ارتدوكسهاي قفقاز به ايران سرايت كرد و چون روحيه مردم براي پذيرفتن آنها آمادگي داشت همچون برق در همه جا دويد. بنابراين بايد به روح فرقه هاي مختلف پي برد. گاهي فرقه اي مولود حسن ظن و «ضع فعل اخيك علي احسنه» هستند مثل سنيها كه مولود حسن ظن به شخصيتها هستند، و فرقه اي مولود يك نوع بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامي نه به افراد و اشخاص، و قهرا مردمي منتقد خواهند بود، مثل شيعه صدر اول، فرقه اي مولود اهميت دادن به باطن روح و تأويل باطن مثل متصوفه و فرقه اي مولود تعصب و جمود هستند مثل خوارج. وقتي كه روح فرقه ها و حوادث تاريخي اول آنها را شناختيم بهتر مي توانيم قضاوت كنيم كه در قرون بعد چه عقائدي از فرقه اي به فرقه ديگر رسيده و در عين حفظ شعارها و چهار چوب نامها، روح آنها را پذيرفته اند. از اين جهت عقائد و افكار نظير لغتها هستند كه بدون آنكه تعمدي در كار باشد لغتهاي قومي در قوم ديگر سرايت مي كند. مثل اينكه بعد از فتح ايران به وسيله مسلمين كلمات عربي وارد لغت فارسي شد و برعكس كلمات فارسي هم چند هزار در لغت عربي وارد شد. همچنين تأثير تركي در زبان عربي و فارسي، مثل تركي زمان متوكل و تركي سلاجقه و مغولي، و همچنين است ساير زبانهاي دنيا، و همچنين است ذوقها و سليقه ها. طرز تفكر خوارج و روح انديشه آنان- جمود فكري و انفكاك تعقل از تدين- در طول تاريخ اسلام به صورتهاي گوناگوني در داخل جامعه اسلامي رخنه كرده است. هر چند ساير فرق خود را مخالف با آنان مي پندارند اما باز روح خارجيگري را در طرز انديشه آنان مي يابيم و اين نيست جز در اثر آنچه كه گفتيم: طبيعت آدمي دزد است و معاشرتها اين دزدي را آسان كرده است. همواره عده اي خارجي مسلك بوده و هستند كه شعارشان مبارزه با هر شيي ء جديد است. حتي وسائل زندگي را كه گفتيم هيچ وسيله مادي و شكل ظاهري در اسلام رنگ تقدس ندارد، رنگ تقدس مي دهند و استفاده از هر وسيله نو را كفر و زندقه مي پندارند. در بين مكتبهاي اعتقادي و علمي اسلامي و همچنين فقهي نيز مكتبهائي را مي بينيم كه مولود روح تفكيك تعقل از تدين است و درست مكتبشان جلوه گاه انديشه خارجيگري است، عقل را در راه كشف حقيقت و يا استخراج قانون فرعي به طور كلي طرد شده است، پيروي از آن را بدعت و بيديني خوانده اند و حال اينكه قرآن در آياتي بسيار، بشر را به سوي عقل خوانده و بصيرت انساني را پشتوانه دعوت الهي قرار داده است. معتزله كه در اوائل قرن دوم هجري به وجود آمده اند- و پيدايششان در اثر بحث و كاوش در تفسير معناي كفر و ايمان بود كه آيا ارتكاب كبيره موجب كفر است يا نيست و قهرا پيدايش آنان با خوارج پيوند مي خورد - مردمي بودند كه تا اندازه اي مي خواستند آزاد فكر كنند و يك حيات عقلي به وجود آورند. هر چند از مبادي و مباني علمي بي بهره بودند اما مسائل اسلامي را تا حدي آزادانه مورد بررسي و تدبر قرار مي دادند، احاديث را تا حدودي نقادي مي كردند، تنها آراء و نظرياتي را كه به عقيده خود تحقيق و اجتهاد كرده بودند متبع مي شناختند. اين مردم از اول با مخالفتها و مقاومتهاي اهل حديث و ظاهر گرايان روبرو بودند، آنهائي كه تنها ظواهر حديث را حجت مي دانستند و به روح و معني قرآن و حديث كاري نداشتند، براي حكم صريح عقل ارزشي قائل نبودند. هر چه معتزله براي انديشه قيمت قائل بودند آنان قيمت را تنها براي ظواهر مي پنداشتند. در طول يك قرن و نيمي كه از حيات مكتب عقلي اعتزال گذشت با نوسانهاي عجيبي دست به گريبان بودند تا عاقبت مذهب اشعري به وجود آمد و يكباره ارزش تفكر و انديشه هاي عقلي محض و محاسبات فلسفي خالص را منكر شدند. مدعي بودند كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه در ظاهر تعبيرات نقلي رسيده است متعبد باشند و در عمق معاني تدبير و تفكر نكنند، هر گونه سئوال و جواب چون و چرائي بدعت است. امام احمد حنبل كه از ائمه چهار گانه اهل سنت است سخت با طرز تفكر اعتزالي مخالفت مي كرد آنچنانكه به زندان افتاد و در زير ضربات شلاق واقع گشت و باز به مخالفت خويش ادامه مي داد. بالاخره اشعريان پيروز شدند و بساط تفكر عقلي را برچيدند و اين پيروزي ضربه بزرگي بر حيات عقلي عالم اسلام وارد آورد. اشاعره، معتزله را اصحاب بدعت مي شمردند. يكي از شعراي اشعري پس از پيروزي مذهبشان مي گويد: ذهبت دوله اصحاب البدع و تداعي بانصراف جمعهم هل لهم يا قوم في بدعتهم دوران قدرت صاحبان بدعت از ميان رفت و ريسمانشان سست شد و سپس منقطع گشت. و حزبي كه شيطان جمعشان كرده بود همدگر را خواندند تا جمعشان را متفرق كنند. هم مسلكان! آيا آنان در بدعتهايشان فقيه يا امام قابل اتباعي داشتند؟ المعتزلة، تأليف زهدي جاء الله، ص 185. مكتب اخباريگري نيز- كه يك مكتب فقهي شيعي است و در قرنهاي يازدهم و دوازدهم هجري به اوج قدرت خود رسيد و با مكتب ظاهريون و اهل حديث در اهل سنت بسيار نزديك است و از نظر سلوك فقهي هر دو مكتب سلوك واحدي دارند و تنها اختلافشان در احاديثي است كه بايد پيروي كرد- يك نوع انفكاك تعقل از تدين است. اخباريها كار عقل را به كلي تعطيل كردند و در مقام استخراج احكام اسلامي از متون آن، درك عقل را از ارزش و حجيت انداختند و پيروي از آن را حرام دانستند و در تأليفات خويش بر اصوليين- طرفداران مكتب ديگر فقهي شيعي- سخت تاختند و مي گفتند فقط كتاب و سنت حجتند. البته حجيت كتاب را نيز از راه تفسير سنت و حديث مي گفتند و در حقيقت قرآن را نيز از حجيت انداختند و فقط ظاهر حديث را قابل پيروي مي دانستند. ما اكنون در صدد نيستيم كه طرزهاي مختلف تفكر اسلامي را دنبال كنيم و مكتبهاي پيرو انفكاك تعقل از تدين را كه همان روح خارجيگري است بحث كنيم- اين بحثي است كه دامنه اي بسيار وسيع دارد- بلكه تنها غرض اشاره اي به تأثير فرق در يكديگر بود و اينكه مذهب خارجيگري با اينكه ديري نپائيد اما روحش در تمام قرون و اعصار اسلامي جلوه گر بوده است تا اكنون كه عده اي از نويسندگان معاصر و روشنفكر دنياي اسلام نيز طرز تفكر آنان را به صورت مدرن و امروزي درآورده اند و با فلسفه حسي پيوند داده اند.
و وهي حبلهم ثم انقطع
حزب ابليس الذي كان جمع
من فقيه او امام يتبع