کد مطلب:80281 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:349

ابوبکر











انتقاد از ابوبكر به صورت خاص در خطبه معروف «شقشقیه» آمده است، خطبه ای كه مشتمل بر شكایت در مورد خلافت و صبر امام در برابر از دست رفتن آن و سپس بیعت مردم با او می باشد.

امام علیه السلام می فرماید:

«اما و الله لقد تقمصها ابن ابی قحافه و انه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحا ینحدر عنی السیل و لا یرقی الی الطیر، فسدلت دونها ثوبا و طویت عنها كشحا و طفقت ارتای بین ان اصول بید جذاء او اصبر علی طخیه عمیاء، یهرم فیها الكبیر و یشیب فیها الصغیر و یكدح فیها مومن حتی یلقی ربه، فرایت ان الصبر علی ها تا احجی، فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا، اری تراثی نهبا»[1].

(به خدا سوگند پسر ابوقحافه (ابوبكر) ردای خلافت را بر تن كرد، در حالی كه خوب می دانست، من در گردش حكومت اسلامی همچون محور سنگهای آسیابم (كه بدون آن آسیا نمی چرخد).

(او می دانست) سیلها و چشمه های (علم و فضیلت) از دامن كوهسار وجودم جاری است و مرغان (دور پرواز اندیشه ها) به افكار بلند من راه نتوانند یافت!

پس من ردای خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن پیچیدم (و كنار گرفتم) در حالی كه در این اندیشه فرورفته بودم كه: با دست تنها (با بی یاوری) به پاخیزم (و حق خود و مردم را بگیرم) و یا در این محیط پر خفقان و ظلمتی كه پدید آورده اند صبر كنم؟ محیطی كه: پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را تا واپسین دم زندگی به رنج وامی دارد. سرانجام دیدم بردباری و صبر بر عقل و خرد نزدیكتر است، لذا شكیبائی ورزیدم ولی به كسی می ماندم كه: خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان راه گلویش را گرفته، با چشم خود می دیدم. میراثم را به غارت می برند).

«حتی مضی الاول لسبیله فادلی بها الی ابن الخطاب بعده...

فیا عجبا! بینا هو یستقیلها فی حیاته اذ عقدها لاخر بعد وفانه لشد ما تشطرا ضرعیها!»[2].

(تا اینكه اولی به راه خود رفت (و مرگ دامنش را گرفت) بعد از خودش خلافت را به پسر خطاب سپرد... شگفتا! او كه در حیات خود، از مردم می خواست عذرش را بپذیرند (با وجود

[صفحه 57]

من) وی را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را برای دیگری عقد بست او چه عجیب هر دو از خلافت به نوبت بهره گیری كردند).

انتقاد از ابوبكر كه به صورت خاص در خطبه ی شقشقیه آمده است در دو جمله خلاصه شده است: اول اینكه او به خوبی می دانست من به خلافت از او شایسته ترم و خلافت جامه ای است كه تنها بر اندام من راست می آید او با اینكه این را می دانست چرا دست بر چنین اقدامی زد؟!

منظور این است كه ابوبكر توجه به جنبه های علمی و فضائل علی علیه السلام را دارد و بارها چنانكه عایشه، ابن عباس و عمر شنیده اند او نیز شنیده است كه پیامبر فرمود:

«اعلم امتی من بعدی علی بن ابیطالب»[3].

(داناترین امتم بعد از من علی بن ابیطالب است).

«اقضا امتی علی علیه السلام»[4].

(داناترین فرد امت من به قضاوت، علی است).

و ابن عباس (حبرامت) می گفت:

«علم النبی صلی الله علیه و آله و سلم من علم الله و علم علی بن ابیطالب من علم النبی و علمی من علم علی و ما علمی و علم الصحابه فی علی الا كقطره بحر فی سبعه ابحر»[5].

(علم پیامبر از علم خدای تعالی است و علم علی علیه السلام از علم پیامبر می باشد و علم من و علم صحابه در مقابل علم علی مانند قطره آبی در هفت دریاست).

امام با جمله «ینحدر عنی السیل» اشاره می كند به اینكه علوم و فضائل از او سرچشمه می گیرد و دانشمندان بزرگ به این حقیقت اعتراف دارند:

از جمله ابن ابی الحدید می نویسد: تمام علوم اسلامی به علی بازگشت می كند: اما علم عقاید: معتزلیها كه بزرگترین آنها «واصل بن عطاء» است شاگرد «ابن هاشم» فرزند محمد حنفیه است كه او از پدرش علی علیه السلام آموخته و اشعریها به «ابوالحسن اشعری» منسوبند كه شاگرد ابوعلی جبائی بوده كه او خود از سران معتزله است.

و اما علم فقه: تمام فقهای اسلامی ریزه خوار خوان علی علیه السلام هستند، زیرا ابوحنیفه از امام صادق كسب علم كرده و علم او به علی علیه السلام منتهی می شود و انتساب علوم شیعه به علی علیه السلام

[صفحه 58]

بسیار روشن است «شافعی» شاگرد «محمد بن الحسن» بود كه او شاگردی ابوحنیفه كرده «احمد بن حنبل» نیز از شافعی آموخته، «مالك» هم شاگرد «ربیعه» است و «ربیعه» شاگرد «عكرمه» و او شاگرد «عبدالله بن عباس» است، ابن عباس هم شاگرد ملازم امام بوده است، بازگشت فقه شیعه به او واضحتر از آن است كه گفته شود زیرا شیعه آنچه دارد از ائمه دارد كه همه آنها علوم خود را از علی علیه السلام گرفته اند و او از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اما تفسیر كه می دانیم مفسران اسلامی غالبا از ابن عباس نقل می كنند و او شاگرد و ملازم دائمی امام بوده است.

و اما ادبیات همه می دانند كه اصول آن را علی بن ابیطالب به «ابوالاسود دئلی » آموخته است.[6].

امام در این فراز از سخنانش همه به مسئله وارثت و وصایت و حق مسلم خود اشاره می كند و صریحا می فرماید: «اری تراثی نهبا» حق موروثی خود را می دیدم كه غارت برده می شود و هم از مساله ی لیاقت و شایستگی خود سخن به میان می آورد و به این وسیله به غیر شرعی بودن خلافت ابوبكر اشاره می كند زیرا بر حسب موازین شرعی سزاوار نیست كسی خلیفه امت اسلامی باشد مگر اینكه داناترین آنها به كتاب و سنت پیامبر باشد.

چنانكه در خطبه دیگر راجع به «سزاوارترین كس برای خلافت» می فرماید:

«یا ایها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقوا هم علیه و اعلمهم بامرالله فیه...»[7].

دوم این است كه چرا ابوبكر خلیفه ی پس از خود را تعیین كرد، به خصوص اینكه او در زمان خلافت خود یك نوبت از مردم خواست كه قرار بیعت را اقاله كنند و او را از نظر تعهدی كه از این جهت بر عهده آمده آزاد گذارند، كسی كه در شایستگی خود برای این كار تردید می كند و از مردم تقاضا می نماید استعفایش را بپذیرند چگونه است كه خلیفه ی پس از خود را تعیین می كند.

فواعجبا! بینا هو یستقیلها فی حیاته اذ عقدها لاخر بعد وفاته»

شگفتا كه ابوبكر از مردم می خواهد كه در زمان حیاتش او را از تصدی خلافت معاف بدارند و در همان حال زمینه را برای دیگری بعد از وفاتش آماده می سازد.

پس از این بیان، علی علیه السلام شدیدترین تعبیراتش را درباره ی دو خلیفه بكار می برد و می فرماید:

«لشد ما تشطرا ضرعیها» با هم به قوت و شدت پستان خلافت را دوشیدند، ابن ابی الحدید

[صفحه 59]

درباره ی استقاله (استعفاء) ابوبكر می گوید جمله به دو صورت از ابوبكر نقل شده كه در دوره ی خلافت بر منبر گفته است، برخی به این صورت نقل كرده اند: «ولیتكم و لست بخیركم» یعنی خلافت بر عهده ی من گذاشته شد در حالی كه بهترین شما نیستم. اما بسیاری نقل كرده اند كه گفته است:

«اقیلونی فلست بخیركم»

یعنی مرا معاف بدارید كه من بهترین شما نیستم. جمله نهج البلاغه تایید می كند كه جمله ی ابوبكر به صورت دوم اداء شده است.[8].

می گویند: از كلمه «فادلی بها» استفاده می شود كه جنبه ی رشوه در آن است این ماده در قرآن آیه ی 188 بقره نیز در مورد رشوه به كار رفته است، آنجا كه می خوانیم:

«و تدلوا بها الی الحكام لتاكلوا فریقا من اموال الناس بالاثم»

(اموال خود را به حاكمان، برای خوردن ثروت مردم به رشوه ندهید)

و این سوال پیش می آید كه: عمر برای ابوبكر چه كرده بود تا خلافت را به عنوان رشوه و پاداش به او بسپارد؟ پاسخ آن را می توان از جملاتی كه ابن ابی الحدید نوشته، فهمید او می نویسد:

و عمر هو الذی شید بیعه ابی بكر و رقم المخالفین فیها فكسر سیف الزبیر لماجرده و دفع فی صدر المقداد و وطی فی السقیفه سعد بن عباده و قال: اقتلوا سعدا، قتل الله سعدا و حطم انف الحباب بن المنذر الذی قال یوم السقیفه: انا جذیلها المحكك و غذیقها المرجب. و توعد من لجاء الی دار فاطمه علیهاالسلام من الهاشمین و اخرجهم منها و لولاه لم یثبت لابی بكر امر، و لا قامت له قائمه»[9].

عمر همان كسی است كه پایه های خلافت ابوبكر را محكم كرد و مخالفین او را هم شكست، او بود كه شمشیر زبیر را هنگامی كه از نیام بیرون آمده بود (و می گفت خلافت باید به اهلش برسد) شكست و به سینه مقداد كوبید، سعد بن عباده را در سقیفه زیر لگد گرفت، و گفت: سعد را بكشید خداوند او را بكشد! بینی حباب بن منذز را له كرد، همو بود كه هاشمیانی را كه در خانه فاطمه علیهاالسلام پناهنده شده بودند تهدید كرد و آنان را از خانه خارج ساخت و اگر او نبود كار ابوبكر و امور او رو به راه نمی گردید.

علمای اهل سنت دلیلی كه بر مشروعیت خلافت ابوبكر اقامه می كنند، این است كه

[صفحه 60]

می گویند ما هیچ كاری به سنت نبوی كه اینقدر مورد اختلاف است نداریم، ما را كتاب خدا بس است و كتاب خدا هیچ جا نگفته است كه علی خلیفه پیامبر است بلكه گفته است كه: امرشان میانشان به شورا باید گزارده شود. مسلمانان هم به موجب همین آیه در سقیفه شورا كردند ابوبكر را به عنوان خلیفه برگزیدند.

از اینكه خلافت ابوبكر، كاری عجولانه بود كه خداوند شرش را از مسلمانان دور ساخت شكی نیست.[10].

و هرگز از روی شور و مشورت هم نبود بلكه با زور و تهدید و ارعاب تصویب شد.[11] و برگزیده ترین اصحاب، از آن كناره گیری كرده و با آن به مخالفت برخاستند كه در راس آنان علی بن ابیطالب، سعد بن عباده، عمار، سلمان، مقداد، زبیر و عباس و بسیار دیگر قرار داشتند و اغلب مورخان آن را ثبت كرده اند. ما از آن صرف نظر می كنیم و به خلافت رسیدن عمر را به میان می كشیم و سپس از علمای اهل سنت كه این قدر دم از «شوری» می زنند، می پرسیم: چگونه ابوبكر خلیفه ی خود را تعیین كرد و او را بر مسلمانان مسلط نمود بی آنكه او را به مشورت بگزارد، چنانكه ادعا می كنند؟!

ابن قتیبه در كتاب «تاریخ الخلفاء» باب «مرض ابی بكر و استخلافه عمر» می نویسد:

... سپس ابوبكر، عثمان بن عفان را طلبید و به او گفت: وصیتم را بنویس. عثمان طبق گفته ابوبكر شروع به نوشتن كرد:

«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما عهد به ابوبكر بن ابی قحافه آخر عهده فی الدنیا نازحا عنها و اول عهده بالاخره داخلا فیها انی استخلفت علیكم عمر بن الخطاب فان تروه عدلا فیكم، فذلك ظنی به و رجائی فیه و ان بدل و غیر فالخیر اردت و لا اعلم الغیب، و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون»

(این وصیت ابوبكر است در آخرین لحظات دنیایش و اولین دقایق آخرتش. من عمربن خطاب را بر شما خلیفه قرار دادم، اگر او را انسان شایسته دیدید كه من امیدم به او است او را بپذیرید و اگر در دین خدا تغییراتی داد من جز خیر نمی خواستم و از غیب اطلاعی ندارم و آنان كه ظلم می كنند، خواهند دید كه چه بازگشتی خواهند داشت).

سپس وصیت نامه اش را مهر كرد و به آنان واگذار نمود، مهاجرین و انصار كه این خبر را شنیدند نزد او آمدند و گفتند: می بینیم كه عمر را بر ما خلیفه قرار دادی. تو او را می شناسی و

[صفحه 61]

در زمانی كه خود تو بودی كارهای ناشایسته و خلافش را دیدی، اكنون كه تو از نزد ما می روی، چگونه او را بر ما ولایت می بخشی؟ تو كه با خدایت دیدار خواهی كرد چه پاسخی به خدا خواهی داد؟! ابوبكر گفت: اگر خداوند از من سوال كند می گویم: كسی را بر آنان گماشتم كه به نظرم از همه آنها بهتر بود).[12].

برخی از مورخان نظیر طبری[13] و ابن اثیر[14] یادآور شده اند كه: وقتی ابوبكر عثمان را طلبید كه وصیتش را بنویسد، در وسط ابوبكر از هوش رفت، عثمان نام عمر بن خطاب را نوشت وقتی به هوش آمد گفت: آنچه را كه نوشته ای بخوان، عثمان در میان خواندن نام عمر بن خطاب را ذكر كرد، ابوبكر گفت: از كجا فهمیدی؟ گفت: من می دانستم كه غیر او را نمی پذیری ابوبكر گفت: آری، حق با تو است.

وقتی از نوشتن فارغ شد گروهی از اصحاب از جمله: طلحه بر او وارد شدند و گفتند: تو فردا به پروردگارت چه می گوئی كه یك آدم خشن و تندخو را بر ما مسلط می كنی، كسی كه مردم از او متنفر و قلبها از او دورند؟ ابوبكر پاسخ داد: مرا درست بنشانید- او قبلا دراز كشیده بود- پس او را نشاندند به طلحه گفت: آیا تو مرا از خدا می ترسانی؟ اگر فردا خداوند از من باز خواست كرد، به او می گویم: بهترین آفریدگانت را بر آنها مسلط كردم.[15].

بدین ترتیب مورخان اتفاق نظر دارند در اینكه ابوبكر، بدون مشورت اصحاب، عمر را جانشین خود قرار داد و هرگز اصحاب از خلافت عمر راضی نبودند بلكه ابوبكر، عمر را به زور بر آنها مسلط نمود و نتیجه آن همین شد كه امام علی علیه السلام قبلا از آن خبر داده بود، آن روزی كه عمر بن خطاب بر او فشار آورد كه با ابوبكر بیعت كند، حضرت به او فرمود:

«احلب حلبالك شطره و اشرد و له الیوم امره یردده علیك غدا»[16].

(شیری به دوش كه قسمتی از آن به خودت می رسد و امروز در كار او فشار آور تا فردا كار را به تو واگذار كند).

و این درست همان سخنی بود كه یكی از اصحاب به عمر بن خطاب گفت: آن وقت كه عمر وصیت خلافت را به او نشان داد، به او گفت: «در كتاب چه نوشته است، ای ابوحفص؟ گفت:

[صفحه 62]

نمی دانم ولی من نخستین كسی هستم كه می شنوم و اطاعت می كنم، آن مرد گفت:

«لكنی و الله ادری ما فیه، امرته عام اول و امرك العام»[17].

(ولیكن من به خدا قسم می دانم كه در آن چه نوشته است؟ تو در آن سال او را امیر كردی و امروز او تو را امیر كرده است). بدین ترتیب برای ما كاملا روشن می شود كه نظریه ی «شوری» كه اهل سنت پیوسته از آن دم می زنند، نزد ابوبكر و عمر هیچ اعتباری ندارد و ابوبكر نخستین كسی بود كه این اصل را لغو و از بین برد و راه را برای حكام بنی امیه گشود تا خلافت اسلامی را به پادشاهی تبدیل كنند و فرزندان، سلطنت را از پدران خود به ارث ببرند و بنی عباس نیز بر همین عنوان گذراندند و فرضیه «شوری» در عالم تسنن هرگز محقق نشده و نمی شود. غرض ابوبكر، پیش از مرگش از كارهایش در ایام زندگی، اظهار ندامت و پشیمانی می كرد ابن قتیبه در «تاریخ الخلفاء» نقل كرده است كه ابوبكر می گفت:

«اجل و الله انی لا آسی الا علی ثلاث فعلتهن لیتنی كنت تركتهن، فلیتنی تركت بیت علی و فی روایه «فوددت انی لم اكشف بیت فاطمه عن شی ء و ان كانوا قد اعلنوا علی الحرب»

و لیتنی یوم سقیفه بنی ساعده كنت ضربت علی یداحد الرجلین ابی عبیده او عمر فكان هو الامیر و كنت انا الوزیر، و لیتنی حین اتیت ذی الفجاءه السلمی اسیرا انی قتلته ذبیحا او اطلقته نجیحا و لم اكن احرقته بالنار»[18].

(آری، به خدا قسم، تاسف نمی خورم جز بر سه كاری كه انجام دادم و ای كاش انجام نمی دادم، ای كاش خانه ی علی را رها می كردم و در روایتی: ای كاش به خانه فاطمه كاری نداشتم هر چند اعلان جنگ علیه من می كردند و ای كاش در روز سقیفه، روی دست یكی از آن دو نفر ابوعبیده یا عمر می زدم كه او امیر می شد و من وزیرش می شدم و ای كاش روزی كه ذوالفجاءه سلمی را به اسارت گرفتند و نزد من آوردند او را می كشتم یا آزاد می كردم ولی او را با آتش نمی سوزاندم).

خلاصه به اصل موضوع برمی گردیم، در اینجا می بینیم انتقادات امام علیه السلام از ابوبكر احساساتی و متعصبانه نیست و تحلیلی و منطقی است و مبتنی بر خصوصیات روحی و اخلاقی او می باشد و از همین جاست كه ارزش درجه ی واقع بینی امام به عنوان انتقادكننده روشن می گردد.

[صفحه 63]


صفحه 57، 58، 59، 60، 61، 62، 63.








    1. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1 ص 151- خطبه ی شماره ی 3.
    2. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1 ص 162.
    3. خوارزمی، المناقب، 49- مقثل الحسین، ج 1 ص 43- متقی كنزالعمال، ج 6 ص 153.
    4. مصابیح البغوی، 277:20- الریاض النضره ج 2 ص 198- مناقت الخوارزمی، 50- فتح الباری، ج 8 ص 136.
    5. سلیمان قندوزی- ینابیع الموده، ص 70.
    6. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1 ص 17-20.
    7. نهج البلاغه، خطبه 173.
    8. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1 ص 169- نهج البلاغه عبده، ص 40 چاپ دوم.
    9. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1 ص 174.
    10. صحیح بخاری، ج 8 ص 26 كتاب «المحاربین من اهل الكفر» باب «رجم الحبلی من النساء» سیره حلبی، ج 3 ص 401.
    11. الامامه السیاسه ابن قتیبه، ج 1 ص 1-16.
    12. تاریخ الخلفاء ابن فتیبه، معروف به «الامامه و السیاسه» ج 1 ص 24- عقد الفریه، ج 4 ص.
    13. تاریخ طبری، ج 3 ص 429 و 433.
    14. تاریخ ابن اثیر، ج 2 ص 435.
    15. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1 ص 163-165.
    16. الامامه و السیاسه، ج 1 ص 18.
    17. الامامه و السیاسه، ج 1 ص 25.
    18. عقد الفرید، ج 4 ص 268- تاریخ طبری، ج 3 ص 430- مروج الذهب، ج 2 ص 303.