کد مطلب:171857 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:297

نهیب
من رای سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا لعهدالله مخالفا لسنة رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یعمل فی عبادالله بالاثم و العدوان فلم یعیر علیه بفعل و لا قول كان حقا علی الله ان یدخله مدخله. [1] .

ای مردم! رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: كسی كه حكمران و فرمانروای ستمگری را كه حرام خدا را حلال شمرد و عهد خدا را بشكند و خلاف سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتار و به گناه و ستم در میان بندگان خدا عمل كند، ببیند و او را با كردار و گفتار خویش سرزنش ‍ نكند، بر خداست كه او را به همان جایگاه حاكم ستمگر داخل كند.

امام حسین علیه السلام

روزی عمر بر منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در بین سخنانش خود را خلیفه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خواند و خویشتن را به مؤ منان اولی و برتر از خودشان دانست؛ در اینحال امام حسین علیه السلام نهیب زد:

ای دروغگو! از منبر پدرم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، فرود آ.

عمر گفت:

درست است كه منبر پدر توست ولیكن این سخنان را پدرت، علی بن ابیطالب، به تو آموخته است؟

امام حسین علیه السلام فرمود:

به جانم قسم، پدرم هدایتگر و من پیرو او هستم؛ بیعت با او را كه خداوند متعال توسط جبرییل دستورش را ابلاغ فرمود، از زمان پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم بر عهده همه مردم است و جز بی باوران به كتاب الهی، كسی آنرا انكار نمی كند؛ مردم پدرم را به دل شناخته و با زبان انكار نمودند؛ و ای بر كسانی كه حق ما، اهل بیت، را انكار كنند؛ محمد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، آنها را در شدت عذاب، با خشم و غضب خواهد دید.

عمر گفت:

ای حسین!بر انكار كننده حق پدرت لعنت خدا باد؛ مردم به جای ما اگر پدرت را به امیری بر می گزیدند؛ اطاعتش می كردیم.

امام حسین علیه السلام فرمود:

ای پسر خطاب! قبل از اینكه ابوبكر را امیر خود قرار دهی تا بدون هیچ دلیل و حجتی از پیامبر و رضایت خاندان او ترا بر مردم حكمران كند، چه كسی ترا بر خودش فرمانروا قرار داد؛ آیا خشنودی شما خشنودی محمد صلی الله علیه و آله و سلم و خشنودی خاندانش موجب خشم اوست؟! اگر زبانی استوار در تصدیق و كرداری كه ایمان داران یاریش رسانند بود، بر آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم چیره نمی شدی كه بر منبرشان رفته و به كتابی كه در بین ایشان نازل شده و تو غیر از شنیدن آن، نه حروفش را شناخته و نه معنا و تأویلش را می دانی، حاكم بر آنان شوی.

همه افراد اعم از خوب و بد، نزد تو یكی است؛ خداوند ترا جزا و پاداشی دهد كه سزایش هستی و از آنچه (بدعت) پدید آوردی، به سختی مؤ اخذه ات كند.

عمر خشمگین از منبر فرود آمد و با عده ای از طرفدارانش به در خانه علی علیه السلام رفت و بعد از كسب اجازه وارد شد و گفت:

ای اباالحسن! امروز از فرزندت، حسین، چه كه ندیدم؛ با صدای در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با ما سخن گفته و اوباش و اهل مدینه را بر من می شوراند.

در اینحال نخست امام حسن علیه السلام در پاسخ او فرمود:

آیا كسی كه اجازه حكم از خداوند متعال و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ندارد، بر شخصی چون حسین علیه السلام، فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، خشم كرده و هم كیشانش را اوباش می خواند؟! به خدا قسم جز به دست اوباش به حكومت نرسیدی؛ پس خداوند تحریك كننده اوباش را لعنت كند.

حضرت علی علیه السلام ضمن دعوت امام حسن علیه السلام به آرامش ‍ فرمود:

ابا محمد! آرام؛ به یقین تو هرگز زود به خشم نیامده و از خاندان پست و فرومایه نبوده و عرق آشفته حالان در تو نیست؛ سخنم را بشنو و در سخن گفتن شتاب مكن.

عمر گفت:

اباالحسن! آندو به چیزی جز به خلافت، نمی اندیشند.

امام علی علیه السلام فرمود:

ایشان به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نزدیك تر از آنند كه در پی آن باشند ولیكن تو آندو را به حق شان خشنود نما تا پس از ایندو همه از تو راضی شوند.

عمر پرسید:

خشنودی شان در چیست؟

امام علی علیه السلام فرمود:

باز گشت از خطا و توبه و خودداری از گناه.

عمر گفت:

اباالحسن! فرزندت را ادب نما تا با سلاطین كه فرمانروایان روی زمین اند، كاری نداشته باشند.

حضرت علی علیه السلام فرمود:

من گنهكاران را بر گناهشان و كسانی را كه بیم لغزش و نابودی شان دارم، ادب می كنم و لیكن كسی كه پدرش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شیوه و منش او ادب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است، ادبی بهتر از آن نیست تا به آن رو كند. ای فرزند خطاب! ایشان را خشنود نما.

عمر بیرون آمد و در راه، عثمان و عبدالرحمن بن عوف او را دیدند و عبدالرحمن از نتیجه كار پرسید و عمر گفت:

آیا قدرت استدلال و بحث با علی و فرزندان چون شیرش برای كسی می تواند باشد؟!

عثمان گفت:

فرزند خطاب! ایشان فرزندان پرمایه عبد مناف اند و دیگران بی مایه.

عمر را این سخن ناخوش آمد و گفت:

دیگر این سخنان فخرآمیز را از روی حماقت تكرار مكن.

به دنبال این جریان، عثمان خشمگین شد و جامه او را گرفته و پرتابش كرد و گفت:

گویا آنچه را گفتم، قبول نداری؟!

پس عبدالرحمن آندو را از هم جدا كرد و مردم پراكنده شدند. [2] .


[1] احقاق الحق 11/609 و بحار الانوار 44/382.

[2] احتجاج طبرسي 1/292.