کد مطلب:212648 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:43

ابوالخطاب
محمد بن مقلاص [1] ابی زینب الاسدی الكوفی الاجدع الزراد، ابوالظبیان، ابواسمعیل ابوالخطاب در اول از اصحاب حضرت صادق (ع)، و مردی مستقیم بود. علی بن عقبه گفته: او مأمور رسانیدن جواب و سؤالات اصحاب بوده، سپس مرتكب كارهایی شد كه موجب لعن و طرد او گردید. او نیز مدعی مقام نبوت گردید و گروهی از گمراهان نیز با او هم آهنگ گردیدند، تا آنكه كافه مردم از كارهایش آگاه شدند و او و پیروانش را كشتند. فرقه «خطابیه» به او منسوبند. بر او و پیروانش لعنت باد.

در توقیع شریفی كه از ناحیه مقدسه حضرت صاحب الامر ارواحنا له الفداء شرف صدور یافت مرقوم شده بود كه ابوالخطاب محمد بن ابی زینب، ملعون، و یارانش ملعونند، و با كسانی كه با او هم عقیده اند، منشینید. من از آنان بری، و پدرانم نیز از آنان بیزار می باشند. [2] .

ابوالخطاب لعنه الله، همان غالی ملعونی است كه ایمانش عاریه بود، و مكرر امام صادق (ع) او را لعن فرمود و از اصحابش خواست تا از او بیزاری جویند.

در كافی، باب ایمان عاریتی ها، از عیسی شلقان روایت شده كه گفت:(روزی نشسته بودم و حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام (كه در آن زمان كودكی بود بر من) گذر كرد و بره ای با او بود. گوید: من عرض كردم: ای پسر! می بینی پدر شما چه می كند؟ ما را به چیزی فرمان دهد، سپس از همان چیز نهی كند؛ به ما دستور داد كه ابوالخطاب را دوست بداریم، سپس دستور داد كه او را لعن كنیم و از او بیزاری جوییم. پس آن حضرت در حالیكه پسر بچه ای بود، فرمود: همانا خداوند خلقی را برای ایمان آفرید كه (آن ایمان) زوال ندارد، و خلقی را آفرید برای كفر كه زوال ندارد، و در این میان هم خلقی را آفرید و ایمان را به عاریت به آنان داد و اینان را معارین نامند، كه هرگاه (خداوند) بخواهد ایمان را از ایشان برگیرد؛ و ابوالخطاب از كسانی است كه ایمان را به عاریت بدو داده بودند.

عیسی شلقان گوید: پس از آن به خدمت امام صادق (ع) شرفیاب شدم و آن چه را (به



[ صفحه 63]



فرزندش) گفته بودم و پاسخی كه شنیده بودم، به عرض امام رساندم. امام صادق علیه السلام فرمود: این كلام از جوشش نبوت است (از سرچشمه نبوت جوشیده است). [3] .

در كتاب صادق آل محمد، از ملل و نحل شهرستانی، و همچنین دیگران، نقل شده كه ابوالخطاب روزگاری در جمع اصحاب حضرت صادق (ع) بود، ناگهان آوازه در انداخت كه امام صادق (ع) خداست.

از زمان حضرت امیرالمؤمنین (ع) كه عده ای خاص بر وی گمان خدایی بستند این عقیده باطل شاخه ها كرد و بسیاری از مردم گمراه دیگر به امام علی (ع) و پاره ای از فرزندان و فرزندزادگان او نسبت الوهیت دادند. در میان این فرقه های گمراه كه «غلات» نام گرفته اند، دسته هایی نیز پیدا شدند كه رسول اكرم (ص) و فاطمه علیهاالسلام را خدا خواندند. همچنین بر حسن بن علی (ع) و بر حسین بن علی علیه السلام، این اعتقاد بستند و كار بدانجا رسید كه صنفی چند از ایشان در الوهیت ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفیه و محمد بن عبدالله حسنی و جز آن سخن گفتند.

در عصر امام باقر (ع)، ابومنصور نامی، امام را به الوهیت نسبت داد. آن حضرت او را از خویش براند و از وی برائت جست. پس از رحلت امام باقر (ع)، ابومنصور دعاوی دیگر آورد و گروهی از مردم «بنی كنده» نیز با وی همراه شدند، لیكن سرانجام یوسف بن عمر، والی كوفه، او را گرفت و بر دار كرد. [4] .

به روزگار امام صادق (ع) نیز رویدادی مشابه پدید آمد و ابوالخطاب، محمد بن ابی زینب، وی را نسبت خدایی داد. امام به دعوی باطل و بیجای ابوالخطاب سخت برآشفت و او را از خود دور كرد و بر او لعنت فرستاد. لیكن ابوالخطاب كار خود را رها نكرد و ضمن آنكه امامت و نبوت خویش نیز بر آن مدعا افزود، مردم را به باور سخن خویش خواند.

به حضرت صادق (ع) خبر دادند كه ابوالخطاب از قول ایشان می گوید: چون حق را شناختی باك مدار و آن چه خواهی بكن. حضرت فرمود: لعنت خدا بر او باد، و الله، من چنین سخنی نگفته ام. [5] .

ابوالخطاب بر پیروان خویش جمیع محرمات را مباح گردانید و چون بر آنان ادای فرائض گرانی می كرد، با وی گفتند كه این امور را بر ما سبك گردان. ابوالخطاب یكباره



[ صفحه 64]



ایشان را به ترك فرائض خواند و از رنج به جای آوردن آن اعمال رهانید. [6] .

چون دعوی ابوالخطاب سخت آشكار شد و روزبه روز بر شماره تابعان او افزوده گشت، عیسی بن موسی - والی وقت كوفه - به دفع غائله وی كمر بست و روزی كه او و هفتاد تن از پیروانش در مسجد گرد آمده بودند، فرمان داد تا ایشان را در حصار گیرند و از میان بردارند. در آن حال پیروان ابوالخطاب سلاحی با خود نداشتند و ناگزیر با سنگ و چوب و كارد آماده نبرد شدند. ابوالخطاب به یارانش گفت: چوب های شما بر پیكر این قوم اثر نیزه و شمشیر می كند و سلاح ایشان شما را هرگز آسیب نرساند، بكوشید و از نبرد روی نتابید. رزمندگان از دو سوی در هم افتادند، دسته ای با نیره و شمشیر و گروهی با چوبدست و سنگ و كارد، به زودی سی تن از یاران ابوالخطاب در خون غلطیده و به كام مرگ رفتند. بازماندگان آن گروه به پیشوای خود گفتند: مگر نبینی كه شمیشر و نیزه با جان ما چه می كند و در پیكر ما چگونه تأثیر گذارند؟ ابوالخطاب گفت: گناه از من نیست بلكه خواست خداوند بگردیده است و او خواهد تا شما را بدین محنت بیازماید؛ چون خواست خدا چنین شد، دل به مرگ سپارید و خویشتن به كشتن دهید. دیگر یاران ابوالخطاب نیز كه در آن تنگنا مانده بودند، كشته شدند و او خود زنده به چنگ سربازان حكومتی افتاد. عیسی بن موسی وی را بردار كرد و آن گاه سر او و سرهای تنی چند از یارانش را به نزد منصور فرستاد. خلیفه فرمان داد سرها را سه روز بر دروازه بغداد بیاویزند، و سپس بسوزانند.

پس از قتل ابوالخطاب و جمعی از تابعان وی، دیگر پیروانش گفتند كه او هرگز كشته نشد و از یاران او كسی به قتل نرسید؛ بلكه ایشان به فرمان جعفر بن محمد در مسجد گرد آمدند و پیكار كردند و اندكی نیز آسیب ندیدند، سپس از مسجد بیرون شدند و هیچ كس آنان را ندید و در اثنای جنگ، سربازان عیسی بن موسی یكدیگر را می كشتند و گمان می بردند كه یاران ابوالخطاب را كشته اند. و همچنین درباره ابوالخطاب گفتند كه او به آسمان رفت و به شمار فرشتگان در آمد. [7] .

پس از ابولاخطاب، جمعی از پیروانش مردی را كه موسوم به معمر بود جانشین وی شناختند و سر به طاعت او سپردند. معمر نیز شرب خمر و زنا و دیگر محرمات را بر یاران خود حلال گردانید و ایشان را به ترك فرائض خواند. این جماعت را كه «معرمیه» نام دارند به بقای جهان اعتقاد بود و می پنداشتند كه مراد از بهشت، آن خوشی ها و نعمت هایی



[ صفحه 65]



است كه مردم را در این جهان بهره می گردد و جهنم نیز تمام رنج ها و مشتقت هایی است كه در این عالم نصیب افراد می شود.

گروهی دیگر از پیروان ابوالخطاب پس از مرگ پیشوای دروغ زن خویش، بزیغ نامی را جانشین او، و امام خود، شناختند، و «بزیغیه» نام یافتند. بزیغیه می پنداشتند كه خداوند، خویش را در هیأت جعفر بن محمد (ع) به خلق نمایانده است و نیز معتقد بودند كه ایشان هرگز نمی میرند، بلكه پس از پایان زندگی در این جهان به ملكوت باز می گردند.

دسته سوم از تابعان ابوالخطاب پس از قتل او، عمیر بن بیان عجلی را به پیشوایی برگزیدند و به نام «عمیریه» و «عجلیه» خوانده شدند. عمیر بن بیان، با یارانش، در كناسه ی كوفه خیمه ای برافراشته و در آن جا به عبادت جعفر بن محمد (ع) مشغول بودند.

چهارمین فرقه از آنان «مفضلیه» است كه بعد از ابوالخطاب، رهبر خود را، مفضل صیرفی می دانستند كه او نیز به امام صادق (ع) نسبت ربوبیت می داد. [8] .

فرقه پنجم، خطابیه مطلق اند كه امامت پس از ابوالخطاب را انكار نموده، و تنها به تعیت از او اكتفا كردند. [9] .

حضرت صادق (ع) بیزاری خود را از یكایك این فرقه های گمراه اظهار نمود و از اقوال باطل و اعمال ناصواب ایشان، به خدای بزرگ و بی همتا پناه می جست. [10] .

از بعضی از اصحاب امام باقر (ع) روایت شده كه وقتی حضرت در حالی كه بسیار غضبناك بود، نزد ما آمد و فرمود: برای كاری از منزل بیرون رفتم، یكی از سودانیان مدینه متعرض من شد و گفت: «لبیك یا جعفر بن محمد لبیك». من بشتاب به سوی منزل بازگشتم، در حالی كه خائف و ترسان بودم از آن چه آن مرد گفته بود، تا آن كه در محل سجود خود، از برای خدای خود، به سجده رفتم و رویم را بر خاك مالیدم و تذلل كردم و از آن چه او به من گفت بیزاری جستم؛ و اگر عیسی بن مریم (ع) به غیر از آن چه خدا در حق او فرموده بود، بر خود می بست، گوش او كر می شد به طوری كه بعد از آن هیچ چیزی را نمی شنید و كور می شد و بعد از آن چیزی را نمی دید و گنگ می شد و بعد از آن نمی توانست سخن گوید.

سپس فرمود: خدا لعنت كند ابوالخطاب را و بكشد او را به وسیله آهن. [11] .



[ صفحه 66]



علامه مجلسی (ره)، در بحار، می گوید: آن مرد سودانی از اصحاب ابوالخطاب بوده و اعتقاد به ربوبیت حضرت صادق (ع) داشته، پس آن حضرت را آن گونه كه پروردگار را در حین احرام حج و عمره می خوانند (لبیك اللهم لبیك)، خوانده است، و حضرت از این جهت مضطرب گردیده و سجده نموده، تا آن كه در نزد خدای تعالی نفس خود را از آن نسبت بری سازد، و به همین علت ابوالخطاب را لعن فرموده، چون او این مذهب فاسد را به وجود آورده بود. [12] .

كشی (ره) از عیسی بن ابی منصور روایت كرده كه گفت: شنیدم از امام صادق (ع) - هنگامی كه ابوالخطاب را یاد كرد - گفت: بارالها لعنت كن ابوالخطاب را كه مرا در تمام احوال: ایستاده و نشسته و خوابیده، ترسانید، و سوزش آهن را به او بچشان. [13] .

و نیز كشی، از یحیی حلبی، از پدرش عمران بن علی، روایت كرده كه گفت: از حضرت صادق (ع) شنیدم كه می فرمود: خدا لعنت كند ابوالخطاب را، و لعنت كند كسانی كه با او كشته شدند و لعنت كند كسانی كه بعد از او باقی و هم عقیده با او هستند و لعنت كند كسی را كه در دلش بر او ترحم كند. [14] .

و نیز كشی، از علی بن مهزیار، از امام جواد (ع)، روایت كرده كه هنگامی كه به نام ابوالخطاب در محضرش ذكر شد، حضرت فرمود: خدا لعنت كند ابوالخطاب را و لعنت كند یارانش را و لعنت كند كسی را كه در لعن او شك كند و كسی كه در او متوقف یا شاك باشد. [15] .

و نیز كشی، از حنان بن سدیر، روایت كرده كه گفت: در سال 138 هجری، در خدمت امام صادق (ع) نشسته بودیم و میسر هم حاضر بود. میسر به حضرت عرض كرد: فدایت گردم، تعجب می كنم از مردمی كه با ما در این جا می آیند، و لیكن آثارشان از بین می رود، و عمرشان تباه می گردد. حضرت پرسید: اینان چه كسانی هستند؟ گفت: ابوالخطاب و یارانش. امام كه تكیه زده بود، نشست و انگشتش را به سوی آسمان بالا برد و فرمود: لعنت خدا و ملائكه و مردم بر ابوالخطاب باد، خدا را شاهد می گیرم كه او كافر، فاسق، و مشرك است و در روز قیامت با فرعون محشور می گردد، و عذابی دردناك خواهد داشت. [16] .



[ صفحه 67]



و نیز كشی، از ابن ابی عمیر، از مفضل بن یزید، روایت كرده كه هنگامی كه از غلات و اصحاب ابی الخطاب در محضر امام صادق (ع) یاد شد، فرمود: ای مفضل! با آنان منشین و هم غذا مشو و با آنان مصافحه مكن و محشور مباش. [17] .

فضیل بن یسار گوید: امام صادق (ع) فرمود: بترسید از این كه غلات جوانان شما را فاسد كنند، به درستی كه غلات بدترین خلق خدایند؛ آنان عظمت و بزرگی پروردگار را كوچك جلوه داده و مقام ربوبیت را به بندگان خدا نسبت می دهند. سوگند به پروردگار كه غلات از یهود و نصاری و مجوس و مشركین بدترند. [18] .

همچنین، از فضل، در یكی از كتاب هایش، نقل شده كه از دروغگویان مشهور: ابوالخطاب و یونس بن ظبیان اند. [19] .

حضرت صادق علیه السلام در سفارشاتش به ابی جعفر محمد بن نعمان احول، پس از تأكید بسیار بر پنهان نگه داشتن اسرار و نقشه های محرمانه و سیاسی اهل بیت (ع) و بر حذر بودن از خبر پراكنی و دروغ زنی، می فرماید: ای پسر نعمان! ما خاندانی هستیم كه پیوسته شیطان كسی را به میان ما در آورد كه نه از ما است و نه به كیش ما است، و چون او را نامور كند و مورد توجه مردم گردد، شیطان به او امر می كند تا بر ما دروغ بندد و هر گاه یكی برود، دیگری آید.

در ادامه وصیت حضرت می فرماید: ای پسر نعمان... اسرار مرا فاش مكن كه مغیرة بن سعید بر پدرم دروغ بست و سر او را فاش كرد و خدا به او شكنجه آهن را نچشانید، و ابی الخطاب بر من دروغ بست و سر مرا فاش كرد و خدا به او سوزش آهن را چشانید... [20] .

كشی از حضرت صادق (ع) روایت كرده كه حضرت در تفسیر این آیه مباركه «هل انبئكم علی من تنزل الشیاطین تنزل علی كل افاك اثیم» [21] - آیا خبرتان دهم كه شیطان ها به چه كسی نازل می شوند؟ بر همه دروغ گویان گنه پیشه نازل می شوند - فرمود: آنان هفت نفرند: 1 - مغیرة بن سعید 2 - بنان 3 - صائد 4 - حمزة بن عماره 5 - حارث



[ صفحه 68]



شامی 6 - عبدالله بن عمرو بن حارث 7 - ابوالخطاب. [22] .

همچنین كشی، از یحیی الواسطی، روایت می كند كه امام رضا (ع) فرمود: بنان بر حضرت زین العابدین (ع) دروغ بست، خداوند سوزش آهن را به او چشانید و مغیرة بن سعید بر حضرت باقر (ع) دروغ بست، خداوند به او نیز سوزش آهن را چشانید و ابوالخطاب بر حضرت صادق (ع) دروغ بست. خداوند به او نیز سوزش آهن را چشانید و محمد بن بشیر بر حضرت كاظم (ع) دروغ بست، خداوند به او نیز سوزش آهن را چشانید و كسی كه بر من دروغ می بندد، محمد بن الفرات است.

محمد بن الفرات از نویسندگان بود كه به دست ابراهیم بن شكله نابود شد. [23] .

نویسنده گوید: از آن جایی كه در روایت كشی - از حضرت رضا (ع) - از بنان و مغیره و محمد بن بشیر و محمد بن الفرات در كنار ابوالخطاب نام برده شده، برای استحضار بیشتر خوانندگان به شرح مختصری از حالات این چند تن می پردازیم:


[1] در رجال كشي، مقلاص با صاد ضبط شده (صفحه 246). امادر رجال شيخ طوسي، مقلاص با سين ضبط شده است (ص 302).

[2] بحار الانوار، ج 47، ص 334 - كلمة الامام المهدي، ص 288.

[3] اصول كافي، ج 2، باب المعارين، ص 306 - بحارالانوار، ج 47، ص 336.

[4] الملل و النحل شهرستاني 7 ج 1، ص 297.

[5] بحارالانوار، ج 47، ص 338.

[6] الكني و الالقاب، ج 1، ص 62.

[7] تاريخ مذاهب اسلام، ص 394.

[8] الملل و النحل شهرستاني، ص 303 - 300.

[9] الفرق بين الفرق، ابومنصور عبدالقاهر بغدادي، باب چهارم فصل هفتم.

[10] صادق آل محمد، ص 239 - 235.

[11] بحارالانوار، ج 47، ص 43 (به نقل از كافي).

[12] بحارالانوار، ج 47، ص 44.

[13] رجال كشي، ص 247.

[14] رجال كشي، ص 250.

[15] اختيار معرفة الرجال، ص 528.

[16] رجال كشي، ص 251.

[17] رجال كشي، ص 252.

[18] امالي طوسي، ج 1، ص 264.

[19] اختيار معرفة الرجال، ص 546.

[20] تحف العقول، سفارشات امام صادق (ع) به محمد بن نعمان، ص 323.

[21] سوره شعراء، آيات 221 و 222.

[22] رجال كشي، ص 247 و ص 256 - خصال صدوق، ج 2، ابواب السبعه، ص 36.

[23] رجال كشي، ص 256.