کد مطلب:235173 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:344

شروط
روزهای ماه جمادی به پایان رسید و ماه رجب همراه با بادهای سرد ماه فوریه (بهمن ماه) كه در جای جای این سرزمین می وزید، فرارسید.

مأمون به اندازه ای كه در مورد موضعگیری علی بن موسی می اندیشید، پیرامون مسأله ی دیگری فكر نمی كرد. ولی علی بن موسی همچنان پیشنهادات مأمون را رد می كرد. این چالش، تنها و یگانه دغدغه ی او شده بود... این مسأله، باعث گردیده بود كه در مورد شورش زنجیان كه در اطراف بصره به پا شده بود به اندازه ی آنچه كه در مورد گزارشات رسیده از تحركات زید بن موسی، برادر رضا، در شهر بصره فكر می كرد، نیندیشد. و این مسأله سبب شد به اخبار رسیده از شورش بابك خرمی و اعلان شورش او در منطقه ی آذربایجان و هم پیمانی او با امپراتور بیزانس «میخائیل دوم» توجهی نداشته باشد. چیزی كه ذهن او را به خود مشغول ساخته بود، این بود كه چگونه آن مرد علوی را متقاعد سازد. او اكنون به نزدش آمده ولی او نمی داند چه بكند. این بار ترجیح داده بود وزیرش را از آنچه در حال جریان یافتن بود، مطلع



[ صفحه 122]



نسازد. هنگامی كه علی در نزدیكی خلیفه در جایگاه خود نشست، لبخندی تصنعی بر لبان مأمون نقش بست... لبخندی كه در پس آن كینه ای فروزان را مخفی ساخته بود... كینه ای كه با وجود سرمای شدیدی كه درختان انار را به چوب های خشكی مبدل ساخته بود، آن ها را به آتش می كشید. مأمون سخن خود را از آب و هوا شروع كرد: - ماه نوامبر (بهمن) چقدر سرد است؟ یك روز از آن گذشته و بیست و نه روز از آن باقی مانده است. امام لبخندی زد و فرمود: - ماه نوامبر بیست و هشت روز است. بادها در آن وزان است و باران بسیاری در آن فرومی بارد و گیاهان سر برمی آورند و آب ها در بستر رودها جاری می شوند و خوردن سیر و گوشت پرندگان و میوه سودمند است و بایستی از خوردن شیرینی جات در این ماه كاسته شود و تحرك زیاد و ورزش در آن سزاوار است. [1] .

مأمون به كلام گرمابخش امام گوش می داد، ولی ناگاه به خود آمد و چنین تظاهر كرد كه می خواهد جامه اش را درست كند و پس از آنكه كف دستش را بر روی دهانش نهاد، بادی به غبغبه انداخت... او تلاش می كرد از تأثیر شگرف انسانی رهایی یابد كه نزدیك او نشسته و نوری عجیب از او



[ صفحه 123]



ساطع است... نوری كه می كوشید به قلب همچون سنگ او رخنه كند. مأمون گفت: - یا اباالحسن! شما پس از رد پذیرش خلافت، عذری در عدم پذیرش ولایتعهدی ندارید... شما می دانید كه من جز مصلحت امت چیز دیگری نمی خواهم. [2] .

امام پاسخ داد: - من در این مسأله رغبتی ندارم. مأمون نتوانست بیش از این تحمل كند: - من در صدق و راستی شما شك دارم و به پارسایی و زهد شما فریب نمی خورم... امام با درد و اندوه فریاد كشید: - به خدا سوگند! از هنگامی كه پروردگارم مرا آفرید، من به خاطر دنیا از دنیا كناره نگرفتم... من نمی دانم تو چه می خواهی؟ مأمون همچون كسی كه عقرب او را نیش زده باشد، بر خود لرزید و گفت: - مگر من چه می خواهم؟! - تو با این كار می خواهی به مردم بگویی علی بن موسی نسبت به دنیا بی رغبت نیست... آیا نمی بینید كه چگونه به طمع خلافت، ولایتعهدی را



[ صفحه 124]



پذیرفته است؟! مأمون از شدت خشم منفجر شد: - تو نباید خلاف میل من عمل كنی. من تو را از قدرت و خشمم امان می دهم. به خداوند سوگند بایستی ولایتعهدی را بپذیری. مگر نه شما را به آن مجبور می سازم و اگر خودداری كردید، گردن شما را از سرتان جدا خواهم ساخت! سكوتی هولناك حكمفرما گردید... مأمون همانند گرگی جست و خیز می كرد و امام نیز به سكوت پیامبران پناه برده بود. سپس به آرامی لب به سخن گشود و كلماتی كه بیرون می تراوید، بازتاب احساساتی بود كه در قلبش موج می زد. به سقف می نگریست... ولی دیدگانش، پرده ها و حجاب ها را از هم می درید و صدایش می لرزید: - پروردگارا! تو مرا از افكندن خود در ورطه ی هلاكت نهی فرموده ای و من همچون یوسف با بی میلی و از سر اضطرار این مسأله را قبول می كنم... پروردگارا! پیمان تنها پیمان توست و ولایت تنها از جانب توست. مرا به برپایی دینت و احیای سنت پیامبرت محمد (صلی الله علیه و آله) توفیق ده. چرا كه تو سرپرست و یاور ما هستی. [3] .

مأمون با شادمانی فریاد زد: - پس سرانجام پذیرفتید؟!



[ صفحه 125]



- ولی من شرایطی دارم. -؟! - كسی را تعیین نكنم، كسی را عزل ننمایم و فرمانی را نقض نكنم و از دور مشاور تو در امور دولتی باشم. [4] .

- هرچه شما بخواهید. امام در حالی كه زمزمه می كرد، برخاست و فرمود: - انا لله و انا الیه راجعون... نمی دانم به من و شما چه خواهد گذشت. حكم تنها از آن خدایی است كه به حق حكم می كند و حكمش قاطعانه است. [5] .

آن شب قطرات اشك در دیدگان امام حلقه زد. همچون ابرهایی باران زا. او بازیچه های روباه مكار بنی عباس را دریافته بود و از تمامی نیات و اهداف او آگاه بود... ولی هیهات كه او چیزی جز پشیمانی درو نخواهد كرد. در آن شب مأمون بیدار ماند و سند ولایتعهدی را می نوشت. چرا كه عنكبوت می بایست آخرین رشته ی آشیان سست خویش را درهم بتند.



[ صفحه 127]




[1] حياة الامام الرضا، ج 1، ص 215.

[2] نورالابصار، ص 142.

[3] عيون اخبارالرضا، ج 1، ص 19.

[4] همان، ج 2 ص 140.

[5] همان، ج 2، ص 299.