کد مطلب:2970 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:309

نتایج
مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 417 نتایج ..... ص : 412

نتایج

نظریه ماتریالیسم تاریخی به نوبه خود یك سلسله نتایج دارد كه در استراتژی و مقصد عملی اجتماعی مؤثر است. ماتریالیسم تاریخی یك مسئله فكری و نظری محض كه تأثیری در رفتار و انتخاب اجتماعی نداشته باشد نیست. اكنون ببینیم چه نتایجی می توانیم بگیریم.

1. اولین نتیجه به مسئله «شناخت» جامعه و تاریخ مربوط می شود. بنا بر مادیت تاریخ، بهترین و مطمئن ترین راه برای تحلیل و شناخت حوادث تاریخی و اجتماعی این است كه بنیادهای اقتصادی آنها را مورد بررسی قرار دهیم. بدون بنیاد اقتصادی حوادث تاریخی، شناخت دقیق و صحیح آنها نامیسر است، زیرا فرض بر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 413

این است كه همه تحولات اجتماعی ماهیتاً اقتصادی است هرچند صورتاً می نماید كه ماهیت مستقل فرهنگی یا مذهبی یا اخلاقی دارد؛ یعنی همه این تحولات انعكاسی است از وضع اقتصادی و مادی جامعه، اینها همه معلولند و آن علت.

حكمای پیشین نیز مدعی بودند كه شناخت اشیاء از راه علل ایجاد آنها شریف ترین و كامل ترین نوع شناخت است. پس با فرض این كه ریشه اصلی همه تحولات اجتماعی از ساخت اقتصادی جامعه است، بهترین راه شناخت تاریخ، تحلیل اجتماعی- اقتصادی است. به عبارت دیگر همان طور كه علت در مرحله واقعیت و ثبوت بر معلول تقدم و اولویت دارد، در مرحله شناخت و اثبات نیز تقدم و اولویت دارد. پس اولویت بنیاد اقتصادی تنها اولویت عینی و وجودی نیست، ذهنی و شناختی و اثباتی نیز هست.

كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو در توضیح این مطلب می گوید:

در تحلیل انقلابهای اجتماعی نباید درباره كشمكشهای اجتماعی از روی شكل سیاسی، حقوقی و ایدئولوژیك آنها داوری كرد، بلكه برعكس باید آنها را به وسیله تناقض میان نیروهای مولّد و روابط تولیدی توضیح داد.

ماركس جداً ما را از چنین داوریهایی برحذر می دارد، زیرا اولًا واقع بینانه نیست و معلول یعنی شكلهای سیاسی، حقوقی و ایدئولوژیك را به جای علت كه تناقضها و دگرگونیهای اقتصادی است می گذارد. ثانیاً سطحی است چون به جای نفوذ در اعماق جامعه و جستجوی علل حقیقی، در سطح آن می ماند و به آنچه بلافاصله عرضه می گردد اكتفا می كند. ثالثاً وهمی است چون روبناها كه به طور كلی ایدئولوژیك اند جز توهم یعنی تصویر نادرست واقعیت نیستند، لكن به جای موضوع واقعی تحلیلی، تصویر نادرست آن را گرفتن مسلّماً ما را به اشتباه می كشاند «1».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 414

آنگاه از كتاب آثار برگزیده ماركس و انگلس چنین نقل می كند:

همان گونه كه درباره یك فرد از روی اندیشه ای كه نسبت به خود دارد داوری نمی كنند، نباید درباره یكچنین دوران آشفتگی از روی آگاهی كه از خویش دارد داوری كرد «1».

ماركس می كوشد نقش آگاهی، اندیشه و تمایل به «نوآوری» را كه معمولًا عامل اساسی تكامل می شمارند منتفی سازد. مثلًا سن سیمون كه در بسیاری از اندیشه ها ماركس از او بهره گرفته است، درباره نقش غریزه «نوآوری» در تكامل می گوید:

جامعه ها تابع دو نیروی اخلاقی است كه دارای شدت برابر هستند و به تناوب اثر می بخشند: یكی نیروی عادت و دیگری میل به نوآوری. پس از چندگاهی عادتها لزوماً زشت می گردند ... و در آن هنگام است كه نیاز به چیزهای تازه احساس می شود و این نیاز حالت انقلابی حقیقی را تشكیل می دهد «2».

و یا پرودون، استاد دیگر ماركس، درباره نقش عقاید و اندیشه ها در تكامل جامعه ها می گوید:

شكلهای سیاسی ملتها مظهر عقاید آنها بوده است. تحرك این شكلها، دگرگونی و نابودی آنها آزمایشهای شكوهمندی است كه ارزش این اندیشه ها را برای ما آشكار می سازد و به تدریج حقیقت مطلق ابدی و تغییرناپذیر از آنها پدیدار می شود. لكن می بینیم كه تمام نهادهای سیاسی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 415

الزاماً و به خاطر این كه خود را از مرگ نجات بخشند به سوی همطراز ساختن شرایط اجتماعی می گرایند «1».

علی رغم همه اینها ماركس مدعی است كه:

هر انقلاب اجتماعی بیش از هر چیز یك ضرورت اجتماعی- اقتصادی است كه ناشی از قطبی شدن ماهیت و شكل جامعه مدنی و نیروهای مولّد و روابط اجتماعی می باشد «2».

ماركس می خواهد بگوید این غریزه نوآوری و یا عقاید و ایمانهای شورانگیز نیست كه تحولات اجتماعی را به وجود می آورد، بلكه ضرورت اجتماعی- اقتصادی است كه میل به نوآوری یا عقاید و ایمانهای شورانگیز را می آفریند.

پس با این نتیجه گیری از مادیت تاریخ، اگر بخواهیم مثلًا جنگهای ایران و یونان یا جنگهای صلیبی یا فتوحات اسلامی یا رنسانس غرب یا انقلاب مشروطیت ایران را تحلیل كنیم، اشتباه است كه رویدادهای ظاهری و شكلهای صوری آنها را كه احیاناً سیاسی، مذهبی، فرهنگی است مورد مطالعه و قضاوت قرار دهیم و یا حتی احساسی كه خود آن انقلابیون داشته اند كه حركت خود را سیاسی یا مذهبی یا فرهنگی می پنداشتند ملاك قرار دهیم؛ باید ماهیت و هویت واقعی آن حركتها را كه اقتصادی و مادی است مورد توجه قرار دهیم تا كلید اصلی را به دست آوریم.

امروز هم می بینیم كه جوجه ماركسیستهای معاصر به توجیه هر حركت تاریخی كه می خواهند دست بزنند، ژستی می گیرند و چند جمله ای هم كه شده، ولو آنكه هیچ اطلاعی هم نداشته باشند، از اوضاع اقتصادی مقارن آن حركت بحث می فرمایند.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 416

2. قانون حاكم بر تاریخ، قانونی جبری و لایتخلّف و بیرون از اراده انسانهاست. ما در فصلهای پیش درباره این كه آیا بر تاریخ یك سلسله قوانین علّی و معلولی كه لازمه اش نوعی ضرورت علّی و معلولی است حاكم است یا نه، سخن گفتیم و توضیح دادیم كه برخی تحت عنوان تصادف و برخی به عنوان این كه انسان موجودی مختار و آزاد است، حكومت قانون علیت و در نتیجه وجود ضرورت و سنتهای لایتخلّف را در جامعه و تاریخ نفی كرده اند. ولی ما ثابت كردیم كه این نظریه بی اساس است و قانون علیت و بالنتیجه ضرورت علّی و معلولی بر جامعه و تاریخ همان گونه حاكم است كه بر سایر امور. و از طرف دیگر ثابت كردیم كه جامعه و تاریخ به حكم اینكه از وحدت و وجود حقیقی برخوردار است و طبیعت خاص دارد، قوانین حاكم بر آنها ضروری و كلی است. پس مطابق بیان گذشته، بر جامعه و تاریخ یك سلسله قوانین «ضروری» و «كلی» حاكم است. ما این نوع ضرورت را «ضرورت فلسفی» اصطلاح می كنیم و این ضرورت حكم می كند كه جریان تاریخ بر طبق یك سلسله قوانین قطعی و ضروری صورت می گیرد.

اما جبر تاریخ ماركسیستی كه از آن به «جبر اقتصادی» تعبیر می شود تعبیر خاصی است از ضرورت فلسفی. این نظریه تركیبی است از دو نظریه دیگر: یكی همان ضرورت فلسفی كه حكم می كند هیچ حادثه ای بدون ضرورتْ وجود پیدا نمی كند، وجود هر پدیده ای در زمینه پیدایش علل خاص خودش حتمی و اجتناب ناپذیر است و در زمینه نبودن آن عللْ محال و ممتنع است، و دیگر نظریه تقدم بنیاد مادی جامعه بر سایر بنیادها، كه قبلًا توضیح دادیم. لازمه این دو نظریه، جبر مادی تاریخ است؛ یعنی تبعیت روبنا از زیربنا حتمی و اجتناب ناپذیر است، با تغییر و دگرگونی زیربنا تغییر و دگرگونی روبنا قطعی و لایتخلّف است و بدون تغییر زیربنا تغییر روبنا ناممكن است.

آنچه كه به ادعای ماركسیسم، سوسیالیزم ماركسیستی را «علمی» می كند و به صورت یك قانون طبیعی درمی آورد مانند سایر قوانین طبیعی جهان، همین اصل است، زیرا طبق این اصل ابزار تولید كه اساسی ترین قسمت ساخت اقتصادی جامعه است طبق یك سلسله قوانین طبیعی به رشد خود ادامه می دهد. همچنان كه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 417

انواع گیاهان و حیوانات در طول تاریخِ چند صد میلیون سالی خود به رشد تدریجی خود ادامه داده و در مراحل خاصی وارد نوعیت جدیدی شده اند و همچنان كه رشد و تكامل و تبدل نوعی گیاهان و جانورانْ خارج از اراده و هوس و آرزوی كسی بوده است، رشد و تكامل ابزار تولید نیز چنین است.

ابزار تولید در جریان رشد تدریجی خود مراحلی را طی می كند. به هر مرحله كه رسید جبراً به دنبال خود سایر شئون جامعه را دگرگون می سازد و قابل جلوگیری نیست و پیش از آنكه به مرحله خاص رشد خود برسد، امكان پیش افتادن تحولات روبنایی اجتماعی وجود ندارد. سوسیالیستها و به طور كلی عدالتخواهانی كه بدون توجه به امكاناتی كه از ناحیه رشد ابزار تولید باید به دست آید صرفاً به حكم عاطفه و آرزوی عدالتخواهی و سوسیالیسم و اشتراكی شدن جامعه در تلاش هستند، جز بیهوده كاری چیزی انجام نمی دهند. كارل ماركس در مقدمه كتاب سرمایه گفته است:

كشوری كه از لحاظ صنعتی بیش از همه توسعه یافته، خود نمونه ای است از تصور آینده كشورهایی كه در جدول صنعتی پس از وی قرار دارند «1» ...

حتی اگر جامعه ای به مرحله ای برسد كه مسیر قانون طبیعی حاكم بر حركت خویش را كشف كند، نه قادر به جهیدن از مراحل توسعه طبیعی خود خواهد بود و نه قادر به از بین بردن آنها با صدور فرامین، اما می تواند دوره بارداری را كوتاهتر و رنجهای وضع حمل را خفیف تر كند.

ماركس در قسمت اخیر بیان خود نكته ای را بیان می كند كه به آن توجه نشده و یا كمتر توجه شده است و در حقیقت می خواهد به یك پرسش یا ایراد «مقدّر»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 421 نتایج ..... ص : 412

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 418

پاسخ دهد. ممكن است كسی بگوید توسعه مرحله به مرحله جامعه به دنبال توسعه منظم و مرحله به مرحله طبیعت تا وقتی جبری و تخلف ناپذیر است كه انسان آن را نشناسد و مسیر قانون طبیعی را كشف نكند، اما همین كه انسان آن را شناخت تحت سلطه انسان در می آید و انسان بر آن حاكم می گردد. لذا می گویند: طبیعت مادام كه شناخته نباشد ارباب انسان است و به هر نسبت كه فهمیده شود به صورت خدمتگزار انسان در می آید. مثلًا یك بیماری از قبیل وبا و غیره تا ناشناخته است و معلوم نیست از چه پدید می آید و با چه چیز می توان آن را نابود كرد، حاكم علی الاطلاق بر زندگی بشر است، اما همین كه شناخته شد- آنچنان كه امروز شناخته شده است- مهار می شود و مانع تلفات می گردد. همچنین است سیل، طوفان و غیره.

ماركس ضمن بیان خود می خواهد بگوید حركت منظم و مرحله به مرحله جامعه از نوع حركات و تغییرات دینامیكی است یعنی از نوع حركات خود به خودی و درونی اشیاء است، مانند حركات منظم رشد گیاهان و جانوران، نه از قبیل حركات و تغییرات مكانیكی یعنی تغییراتی كه در اشیاء وسیله عوامل بیرون از وجود آنها صورت می گیرد، مانند همه تغییرات فنی و صنعتی در طبیعت، و از این قبیل است از بین بردن حشرات وسیله مواد حشره كش یا از بین بردن میكروب بیماری وسیله دوا. آنجا كه كشف قانون طبیعت سبب می شود كه طبیعت مهار شود و در اختیار انسان قرار گیرد، قوانین و روابط مكانیكی است و اما در مورد تغییرات دینامیكی و حركات ذاتی و درونی اشیاء، حداكثر نقش علم و آگاهی انسان این است كه انسان خود را با مسیر این قوانین تطبیق دهد و از این راه بهره برداری نماید.

انسان با كشف قوانین حاكم بر رشد گیاهان و تكامل جانوران و از آن جمله قوانین رشد جنین در رحم، به یك سلسله قوانین جبری و لایتخلّف دست می یابد كه ناچار است به آنها گردن نهد و تسلیم شود.

ماركس می خواهد بگوید رشد اجتماعی انسان كه تابعی از رشد و تكامل ابزار تولید است، یك نوع رشد دینامیكی و درونی و ذاتی و خود به خودی است كه علم و آگاهی نمی تواند آن را عوض كند و شكل دلبخواه به آن بدهد. انسان جبراً باید به مراحل خاص تكامل اجتماعی كه یك خط سیر معین است، نظیر خط سیری كه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 419

جنین در رحم طی می كند، گردن نهد و اندیشه عوض شدن آن را، مثلًا اندیشه اینكه جامعه برخی مراحل وسط را طی نكرده به مرحله نهایی برسد و یا اندیشه اینكه از راه دیگر غیر از راههای مشخصی كه تاریخ نشان داده به مرحله نهایی برسد، از سر بیرون كند.

ماركسیسم از این نظر كه سیر تكاملی اجتماعی را سیری خود به خودی و ناآگاهانه و طبیعی و جبری می داند، مطلبی را مطرح كرده شبیه به مطلبی كه سقراط در مورد ذهن بشر و زایندگی فطری او مطرح كرده بود. سقراط در تعلیمات خود از روش استفهامی استفاده می كرد و معتقد بود كه اگر پرسشها مرحله به مرحله و منظم و با شناخت دقیق از عملكرد ذهن صورت گیرد، ذهن با حركت قهری و فطری خود پیشاپیش پاسخ آن پرسش را می دهد و نیازمند به تعلیم از خارج نیست. سقراط «مامازاده» بود و می گفت من با اذهان همان عملی را انجام می دهم كه مادرم در مورد زائوها انجام می داد. ماما بچه را نمی زایاند، طبیعت مادر است كه به موقع خود بچه را می زایاند. در عین حال به وجود ماما نیاز هست، ماما مراقبت می كند كه یك جریان غیرطبیعی پیش نیاید و سبب ناراحتی مادر یا كودك نشود.

از نظر ماركسیسم با اینكه كشف قوانین جامعه شناسی و فلسفه تاریخ تأثیری در تغییر جامعه ندارد، در عین حال به علم جامعه شناسی و فلسفه تاریخ باید ارج نهاد. سوسیالیسم علمی جز كشف همین قوانین نیست. كمترین اثرش دور ریختن سوسیالیسم تخیلی و عدالتخواهیهای آرزویی است، زیرا قوانین دینامیكی علی رغم اینكه از دسترس تغییر و تبدیل خارج است، از یك مزیت برخوردار است و آن مزیتِ پیش بینی است. در پرتو جامعه شناسی علمی و سوسیالیسم علمی می توان وضع هر جامعه را بررسی كرد كه در چه مرحله ای است و آینده آن جامعه را پیش بینی كرد و در نتیجه می توان فهمید كه كودك سوسیالیسم در رحم هر جامعه ای در چه مرحله ای است و در هر مرحله ای همان را انتظار داشت كه باید، و انتظارهای بیجا را كنار گذاشت. از یك جامعه ای كه هنوز در مرحله فئودالیسم است انتظار انتقال به سوسیالیسم را نباید داشت، همچنان كه در انتظار تولد فوری یك جنین چهارماهه نباید نشست.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 420

ماركسیسم كوشش دارد مراحل طبیعی دینامیكی جامعه ها را بشناسد و معرفی كند و قوانین جبری تحول جامعه ها را از هر دوره ای به دوره دیگر كشف نماید.

از نظر ماركسیسم جامعه ها چهار مرحله كلی را طی كرده تا به سوسیالیسم رسیده یا خواهند رسید: دوره اشتراك اولیه، دوره بردگی، دوره سرمایه داری، دوره سوسیالیسم. احیاناً به جای چهار دوره، پنج دوره یا شش دوره و یا هفت دوره ذكر می شود؛ یعنی هریك از دوره های بردگی، سرمایه داری، سوسیالیسم به دو دوره قابل تقسیم است.

3. هر دوره تاریخی با دوره دیگر از نظر ماهیت و نوعیت مختلف است. همان طور كه از نظر زیستی، جانوران از نوعی به نوعی دیگر متبدّل می شوند و تغییر ماهیت می دهند، دورانهای تاریخی نیز همین طور است. از این رو هر دوران تاریخی قوانین ویژه ای دارد و هرگز قوانین دوران قبل از یك دوران یا قوانین دورانی بعد از آن دوران را نمی توان به آن دوران تعمیم داد. همان طور كه آب تا وقتی كه آب است تابع قوانین خاص مایعات است اما همین كه تبدیل به بخار شد دیگر تابع آن قوانین نیست بلكه تابع قوانین مخصوص گازهاست، جامعه نیز تا وقتی كه مثلًا در مرحله فئودالیسم است با یك سلسله قوانین اداره می شود و همین كه از آن مرحله گذشت و به مرحله كاپیتالیسم رسید كوشش برای ابقای قوانین دوره فئودالیسم بیهوده است. از این رو جامعه نمی تواند قوانین جاودانه و ابدی داشته باشد. بنا بر ماتریالیسم تاریخی و «زیربنا» بودن اقتصاد، هرگونه قانون مدعی جاودانگی محكوم است. یكی از ناسازگاریهای مادیت تاریخی با مذهب- خصوصاً اسلام كه به یك سلسله قوانین جاودانه قائل است- در همین جاست.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو، از ملحقات چاپ دوم سرمایه چنین نقل می كند:

هر دوران تاریخی قانونهای ویژه ای دارد ... همین كه زندگی از یك مرحله به مرحله دیگر عبور می كند، با قانونهای دیگری اداره خواهد شد. زندگی اقتصادی در نموّ تاریخی خویش همان پدیده ای را ارائه می دهد كه ما در

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 421

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 428 نتایج ..... ص : 412

شاخه های دیگر زیست شناسی با آن روبرو هستیم ... ارگانیسمهای اجتماعی به همان اندازه از هم متمایزند كه ارگانیسمهای جانوری و گیاهی از هم متمایز می باشند «1».

4. رشد ابزار تولید سبب شد كه در فجر تاریخ، مالكیت اختصاصی به وجود آمد و جامعه منقسم شد به دو طبقه استثمارگر و استثمارشده، و این دو طبقه دو قطب اصلی جامعه را از بدو تاریخ تاكنون تشكیل داده و می دهند و همواره میان این دو قطب تضاد و كشمكش وجود داشته است. البته معنی دو قطبی شدن جامعه این نیست كه همه گروهها منحصراً یا استثمارگرند یا استثمارشده، احیاناً ممكن است گروههایی باشند نه استثمارگر و نه استثمارشده. مقصود این است كه گروههای مؤثر در سرنوشت جامعه این دو گروه اند كه دو قطب اصلی را تشكیل می دهند، سایر گروهها از یكی از این دو گروه اصلی پیروی می كنند.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو می نویسد:

در نزد ماركس و انگلس دو الگوی مختلف از تقسیم جامعه به طبقات و پیكار آنها می یابیم: یكی دو قطبی و دیگری چند قطبی. تعریف طبقه از این دو الگو متفاوت است. در الگوی اول طبقه مجازی است و در دومی واقعی است «2». ضوابط پیدایش طبقه هم متفاوت است. انگلس در مقدمه جنگ كشاورزان آلمان می كوشد این دو الگو را با هم آشتی دهد و یك الگوی متجانس از آنها بسازد. او در جامعه طبقات متعدد و در درون هریك از طبقات دسته های گوناگونی را تشخیص می دهد، لكن به عقیده وی فقط دو طبقه می تواند یك رسالت تاریخی قطعی را انجام دهند:

بورژوازی و پرولتاریا، زیرا آنها قطبهای حقیقتاً متضاد جامعه را تشكیل

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 422

می دهند «1».

از نظر فلسفه ماركسیسم همان طور كه محال است جامعه از نظر روبنایی بر زیربنای خود پیشی گیرد، همچنین محال است آنجا كه جامعه از نظر زیربنا (روابط اجتماعی و اقتصادی، روابط مالكیت) به دو قطب استثمارگر و استثمارشده تجزیه می شود، از نظر روبنایی به صورت یكپارچه باقی بماند. وجدان اجتماعی نیز به نوبه خود تجزیه می شود به دو بخش: وجدان استثمارگر و وجدان استثمارشده. دو جهان بینی، دو ایدئولوژی، دو سیستم اخلاقی، دو نوع فلسفه در جامعه پدید می آید.

موضع اجتماعی و اقتصادی هر طبقه الهام بخش نوعی فكر و اندیشه و بینش و ذوق و طرز تفكر و جهت گیری و موضع گیری اجتماعی می گردد. هیچ طبقه ای نمی تواند از نظر وجدان و ذوق و طرز تفكر بر موضع اقتصادی خود پیشی گیرد. تنها چیزی كه دو قطبی نمی شود و از مختصات طبقه استثمارگر است «دین» و دیگر «دولت» است. دین و دولت از اختراعات خاص طبقه استثمارگر برای تسلیم كردن طبقه استثمارشده و به اسارت رفته است. ولی طبقه استثمارگر به حكم اینكه مالك مواهب مادی اجتماع است، فرهنگ خود را- و از آن جمله مذهب را- به طبقه استثمارشده تحمیل می كند. از این رو همواره فرهنگ حاكم (یعنی جهان بینی حاكم، ایدئولوژی حاكم، اخلاق حاكم، ذوق و احساس حاكم و به طریق اولی مذهب حاكم) همان فرهنگ طبقه استثمارگر است. فرهنگ طبقه استثمارشده مانند خودش همواره محكوم است و جلو رشدش گرفته می شود. ماركس در ایدئولوژی آلمانی گفته است:

افكار طبقه حاكم در هر عصر، افكار حاكم آن عصر است؛ یعنی طبقه ای كه نیروی مادی حاكم در جامعه است در عین حال نیروی معنوی حاكم آن نیز می باشد، طبقه ای كه وسایل تولید مادی را در اختیار دارد ... افكار حاكم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 423

چیزی نیست جز بیان اندیشوار روابط مادی حاكم، یعنی روابط مادی به زبان افكار، یعنی همان روابطی كه این طبقه را حاكم ساخته است، افكار حاكمیت او. افرادی كه طبقه حاكم را تشكیل می دهند علاوه بر چیزهای دیگر آگاهی نیز دارند و از این رو فكر نیز می كنند. تا آنجا كه به مثابه طبقه حاكمیت دارند و عصر تاریخی را تعیین می كنند، خود روشن است كه آن را در همه سطوح انجام می دهند؛ یعنی علاوه بر چیزهای دیگر چون اندیشندگان و مولّدان افكار حكومت می كنند و توزیع افكار را تنظیم می كنند، افكارشان افكار حاكم دوران است «1».

قطب حاكم و استثمارگرْ بالذات ارتجاعی، محافظه كار، سنت گرا و گذشته نگر است و فرهنگش كه همان فرهنگ حاكم و تحمیلی است فرهنگ ارتجاعی و سنت گرایی و گذشته نگری است. و اما قطب استثمارشده و به اسارت رفته بالذات انقلابی و قالب شكن و پیشرو و آینده نگر است و فرهنگش كه همان فرهنگ محكوم است فرهنگ انقلابی و سنت شكنی و آینده نگری است. استثمارشدگی شرط لازم انقلابی شدن است؛ یعنی تنها این طبقه است كه استعداد انقلابی شدن دارد.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو پس از عبارتی كه در بالا از انگلس در مقدمه جنگ كشاورزان آلمان نقل كردیم می گوید:

یك سال پس از انتشار این مقدمه (مقدمه كتاب جنگ كشاورزان آلمان) كنگره سوسیالیستهای آلمانی در «گوئا» در برنامه خود نوشت كه در برابر طبقه كارگر، تمام طبقات، توده ای ارتجاعی را تشكیل می دهند. ماركس این جمله را به شدت مورد انتقاد قرار داد. اما اگر بخواهیم منطقی باشیم باید اعتراف كرد كه این سوسیالیستهای بینوا پس از آنچه ماركس در بیانیه خود نوشته بود، چون نمی توانستند میان الگوی دوقطبی و چندقطبی وی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 424

تمیز دهند، جز آنچه گفته اند داوری دیگری نمی توانستند كرد. ماركس در بیانیه (مانیفست حزب كمونیست) پیكار كنونی طبقات را همچون پیكار میان پرولتاریا و بورژوازی معرفی كرده و نوشته بود كه میان تمام طبقاتی كه مخالف بورژوازی اند تنها طبقه پرولتاریا طبقه ای حقیقتاً انقلابی است «1».

ماركس در بعضی سخنان خود گفته است كه تنها طبقه پرولتاریاست كه تمام ویژگیها و شرایط انقلابی شدن را داراست. آن شرایط عبارت است از:

1. استثمارشدگی كه برای آن، تولیدكننده هم باید باشند.

2. مالكیت نداشتن (این ویژگی و ویژگی اول را كشاورزان هم دارند).

3. سازمان یافتگی كه لازمه اش تمركز و تجمّع است (این ویژگی به طبقه پرولتر كه در یك كارخانه به معاضدت یكدیگر كار می كنند اختصاص دارد، اما در كشاورزان كه در بخشهای مختلف زمین پراكنده اند وجود ندارد).

ماركس در مورد ویژگی دوم گفته است:

كارگر به دو معنی آزاد است: آزاد برای فروش نیروی كار خود، و آزاد از هرگونه مالكیت.

و برای ویژگی سوم در بیانیه گفته است:

رشد صنعتْ تنها تعداد پرولتاریا را افزون نمی سازد، علاوه بر آن آنها را به صورت توده ای چشمگیر متمركز می كند. نیروی پرولترها افزایش می یابد و خودشان به نیروی خویش آگاه می گردند «2».

اصل فوق الذكر را می توان به نام «اصل تطابق میان پایگاه ایدئولوژی و پایگاه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 425

طبقاتی و اجتماعی» نامید. بنا بر این اصل هر طبقه نوعی فكر، اندیشه، اخلاق، فلسفه، هنر، شعر، ادب و غیره را تولید می كند كه وضع زندگی و معاش و منافع او ایجاب می كند. همچنان كه می توان این اصل را «اصل تطابق میان خاستگاه هر فكر و اندیشه و جهت آن فكر و اندیشه» نام نهاد؛ یعنی هر فكر و هر اندیشه و هر سیستم اخلاقی یا مذهبی از میان هر طبقه ای كه برخاسته باشد در جهت منافع همان طبقه است؛ محال است كه یك سیستم فكری از میان طبقه ای در جهت خیر و صلاح و سود طبقه ای دیگر برخیزد و یا از میان طبقه ای در جهت خیر و صلاح انسانیت برخیزد و هیچ جهت گیری خاص طبقاتی نداشته باشد. فكر و اندیشه آنگاه جنبه اومانیستی و انسانی و ماورای طبقاتی پیدا می كند كه تكامل ابزار تولید ایجاب كند نفی همه طبقات را؛ یعنی با نفی تضاد پایگاه طبقاتی، تضاد پایگاه ایدئولوژیك هم نفی می شود و با نفی تضاد خاستگاههای فكری، تضاد جهت گیریهای فكری هم نفی می شود.

ماركس در برخی آثار دوره جوانی اش (مقدمه بر انتقاد فلسفه حقوق هگل) كه به جنبه سیاسی طبقات (فرمانروایی و فرمانبرداری) بیشتر تكیه كرده تا جنبه اقتصادی (بهره كشی و بهره دهی)، قهراً ماهیت پیكارهای طبقاتی را پیكار برای آزادی و رهایی از بند دانسته است. برای این پیكار دو مرحله تشخیص داده است:

مرحله جزئی و سیاسی و دیگر مرحله كلی و انسانی. او چنین ابراز داشته است كه انقلاب پرولتاریا كه آخرین مرحله انقلاب «به اسارت رفتگان تاریخ» است انقلاب بنیادی است یعنی انقلاب برای رهایی كلی انسان و از میان برداشتن تام و تمام فرمانروایی و بندگی در همه شكلهای آن است. ماركس توجیه این مطلب را كه چگونه یك طبقه در جهت گیری اجتماعی خود از موضع طبقاتی خویش پیش می افتد و هدفش كلی و انسانی می گردد كه با ماتریالیسم تاریخی هم درست درآید، اینچنین بیان كرده كه چون بندگی این طبقه بنیادی است انقلاب او هم بنیادی است.

این طبقه مورد بی عدالتی خاص قرار نگرفته بلكه نفس بی عدالتی بر او تحمیل شده؛ از این رو او هم نفس عدالت را خواهان است و خواستار رهایی انسان است.

این بیان اولًا «شعر» است نه بیان علمی. «نفس بی عدالتی بر او تحمیل شده»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 426

یعنی چه؟ آیا طبقه استثمارگر قبلًا از طبقه خود به نحوی دیگر پیش افتاده و ظلم را به خاطر ظلم نه به خاطر منافع، و بی عدالتی را به خاطر بی عدالتی نه به خاطر استثمار خواهان شده است تا نتیجه اش و عكس العملش در طبقه پرولتاریا خواستاری نفس عدالت باشد؟! تازه این فرض كه طبقه استثمارگر در دوره سرمایه داری به چنین حالتی می رسد، بر ضد مفهوم ماتریالیسم تاریخی است و نوعی به اصطلاح بینش ایده آلیستی می باشد.

اصل «تطابق میان پایگاه ایدئولوژیك و پایگاه طبقاتی» همچنان كه ایجاب می كند كه میان خاستگاه یك فكر و جهت گیری آن تطابق باشد، ایجاب می كند میان گرایشهای یك فرد به یك مكتب با خاستگاه طبقاتی خود آن فرد تطابق وجود داشته باشد؛ یعنی گرایش طبیعی هر فرد به همان اندیشه مكتبی است كه از طبقه خودش برخاسته و جهت گیری آن مكتب به سود طبقه خودش است.

از نظر منطق ماركسیستی این اصل در شناخت اجتماعی یعنی در شناخت ماهیت ایدئولوژیها و در شناخت طبقات اجتماعی از نظر گرایشها فوق العاده ثمربخش و راهنماست.

5. پنجمین نتیجه، نقش محدود ایدئولوژی، راهنمایی، دعوت، تبلیغ، اندرز و امثال اینها از امور روبنایی در جهت دادن به جامعه یا طبقات اجتماعی است. معمولًا چنین تصور می شود كه مكتب، دعوت، استدلال، برهان، آموزش و پرورش، تبلیغ، موعظه و اندرز قادر است وجدان بشر را به طور دلخواه بسازد و دگرگون نماید. با توجه به این كه وجدان هر فرد و هر گروه و هر طبقه ساخته موضع اجتماعی و طبقاتی است و در حقیقت انعكاس قهری موضع طبقاتی اوست و نمی تواند بر آن پیشی گیرد و یا پس بیفتد، تصور این كه مسائل روبنایی از قبیل امور نامبرده بتواند مبدأ تحول اجتماعی بشود یك تصور ایده آلیستی از جامعه و تاریخ است و به این معنی است كه گفته می شود «روشنفكری»، «اصلاح طلبی» و «انقلابی شدن» جنبه «خود انگیختگی» دارد؛ یعنی محرومیت طبقاتی است كه خود به خود الهام بخش روشنفكری و اصلاح طلبی و انقلابی شدن است نه عوامل بیرونی تعلیم و تربیتی و غیره، و لااقل زمینه اصلی این امور را موضع طبقاتی به طور خود به خود می سازد،

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 427

حداكثر نقش ایدئولوژی و راهنمایی و سایر عملیات روشنفكرانه این است كه تضاد طبقاتی و در حقیقت موضع طبقاتی طبقه محروم را وارد خودآگاهی او نماید و بس، و به تعبیر خود حضرات «طبقه فی نفسه» را یعنی طبقه ای كه در ذات خود طبقه خاص است تبدیل به «طبقه لنفسه» یعنی طبقه ای كه علاوه بر آن، آگاهی طبقاتی هم دارد بنماید. علیهذا تنها اهرم فكری كه می تواند در جامعه طبقاتی طبقه ای را به جنبش درآورد آگاه شدن طبقه به موضع خود و استثمارشدگی خود است. اما اهرمهای به اصطلاح كلی انسانی، عدالتخواهانه و نوعخواهانه، در جوامع طبقاتی كه انسان به دو گروه استثمارگر و استثمارشده تجزیه شده و هر گروه به نوعی «با خود بیگانه» شده است و وجدان اجتماعی به دو تیپ تجزیه شده است، نمی تواند نقشی داشته باشد. آری، آنگاه كه به حكم تكامل ابزار تولید، جبراً حكومت پرولتاریا برقرار شود و طبقات معدوم گردد و انسان به خود واقعی اش یعنی انسانیت بی مرز طبقاتی بازگردد و وجدان تجزیه شده انسان وسیله مالكیت، به وحدت بازگردد، در آن هنگام اهرمهای فكری نوعخواهانه كه انعكاسی از وضع اشتراكی ابزار تولید خواهد بود می تواند نقش داشته باشد. پس همان طور كه از نظر دوره های تاریخی، سوسیالیسم را كه روبنای یك دوره تاریخی خاص است نمی توان دلبخواهانه به طور پیشرس به دوره قبل از آن دوره اعطا كرد (آنچنان كه سوسیالیستهای خیالباف می خواستند)، در یك دوره خاص تاریخی نیز كه جامعه به دو طبقه تقسیم شده است، آگاهی خاص طبقه ای را به طبقه ای دیگر نمی توان تحمیل كرد. آگاهی مشترك انسانی وجود ندارد.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 425 نتایج ..... ص : 412

شاخه های دیگر زیست شناسی با آن روبرو هستیم ... ارگانیسمهای اجتماعی به همان اندازه از هم متمایزند كه ارگانیسمهای جانوری و گیاهی از هم متمایز می باشند «1».

4. رشد ابزار تولید سبب شد كه در فجر تاریخ، مالكیت اختصاصی به وجود آمد و جامعه منقسم شد به دو طبقه استثمارگر و استثمارشده، و این دو طبقه دو قطب اصلی جامعه را از بدو تاریخ تاكنون تشكیل داده و می دهند و همواره میان این دو قطب تضاد و كشمكش وجود داشته است. البته معنی دو قطبی شدن جامعه این نیست كه همه گروهها منحصراً یا استثمارگرند یا استثمارشده، احیاناً ممكن است گروههایی باشند نه استثمارگر و نه استثمارشده. مقصود این است كه گروههای مؤثر در سرنوشت جامعه این دو گروه اند كه دو قطب اصلی را تشكیل می دهند، سایر گروهها از یكی از این دو گروه اصلی پیروی می كنند.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو می نویسد:

در نزد ماركس و انگلس دو الگوی مختلف از تقسیم جامعه به طبقات و پیكار آنها می یابیم: یكی دو قطبی و دیگری چند قطبی. تعریف طبقه از این دو الگو متفاوت است. در الگوی اول طبقه مجازی است و در دومی واقعی است «2». ضوابط پیدایش طبقه هم متفاوت است. انگلس در مقدمه جنگ كشاورزان آلمان می كوشد این دو الگو را با هم آشتی دهد و یك الگوی متجانس از آنها بسازد. او در جامعه طبقات متعدد و در درون هریك از طبقات دسته های گوناگونی را تشخیص می دهد، لكن به عقیده وی فقط دو طبقه می تواند یك رسالت تاریخی قطعی را انجام دهند:

بورژوازی و پرولتاریا، زیرا آنها قطبهای حقیقتاً متضاد جامعه را تشكیل

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 422

می دهند «1».

از نظر فلسفه ماركسیسم همان طور كه محال است جامعه از نظر روبنایی بر زیربنای خود پیشی گیرد، همچنین محال است آنجا كه جامعه از نظر زیربنا (روابط اجتماعی و اقتصادی، روابط مالكیت) به دو قطب استثمارگر و استثمارشده تجزیه می شود، از نظر روبنایی به صورت یكپارچه باقی بماند. وجدان اجتماعی نیز به نوبه خود تجزیه می شود به دو بخش: وجدان استثمارگر و وجدان استثمارشده. دو جهان بینی، دو ایدئولوژی، دو سیستم اخلاقی، دو نوع فلسفه در جامعه پدید می آید.

موضع اجتماعی و اقتصادی هر طبقه الهام بخش نوعی فكر و اندیشه و بینش و ذوق و طرز تفكر و جهت گیری و موضع گیری اجتماعی می گردد. هیچ طبقه ای نمی تواند از نظر وجدان و ذوق و طرز تفكر بر موضع اقتصادی خود پیشی گیرد. تنها چیزی كه دو قطبی نمی شود و از مختصات طبقه استثمارگر است «دین» و دیگر «دولت» است. دین و دولت از اختراعات خاص طبقه استثمارگر برای تسلیم كردن طبقه استثمارشده و به اسارت رفته است. ولی طبقه استثمارگر به حكم اینكه مالك مواهب مادی اجتماع است، فرهنگ خود را- و از آن جمله مذهب را- به طبقه استثمارشده تحمیل می كند. از این رو همواره فرهنگ حاكم (یعنی جهان بینی حاكم، ایدئولوژی حاكم، اخلاق حاكم، ذوق و احساس حاكم و به طریق اولی مذهب حاكم) همان فرهنگ طبقه استثمارگر است. فرهنگ طبقه استثمارشده مانند خودش همواره محكوم است و جلو رشدش گرفته می شود. ماركس در ایدئولوژی آلمانی گفته است:

افكار طبقه حاكم در هر عصر، افكار حاكم آن عصر است؛ یعنی طبقه ای كه نیروی مادی حاكم در جامعه است در عین حال نیروی معنوی حاكم آن نیز می باشد، طبقه ای كه وسایل تولید مادی را در اختیار دارد ... افكار حاكم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 423

چیزی نیست جز بیان اندیشوار روابط مادی حاكم، یعنی روابط مادی به زبان افكار، یعنی همان روابطی كه این طبقه را حاكم ساخته است، افكار حاكمیت او. افرادی كه طبقه حاكم را تشكیل می دهند علاوه بر چیزهای دیگر آگاهی نیز دارند و از این رو فكر نیز می كنند. تا آنجا كه به مثابه طبقه حاكمیت دارند و عصر تاریخی را تعیین می كنند، خود روشن است كه آن را در همه سطوح انجام می دهند؛ یعنی علاوه بر چیزهای دیگر چون اندیشندگان و مولّدان افكار حكومت می كنند و توزیع افكار را تنظیم می كنند، افكارشان افكار حاكم دوران است «1».

قطب حاكم و استثمارگرْ بالذات ارتجاعی، محافظه كار، سنت گرا و گذشته نگر است و فرهنگش كه همان فرهنگ حاكم و تحمیلی است فرهنگ ارتجاعی و سنت گرایی و گذشته نگری است. و اما قطب استثمارشده و به اسارت رفته بالذات انقلابی و قالب شكن و پیشرو و آینده نگر است و فرهنگش كه همان فرهنگ محكوم است فرهنگ انقلابی و سنت شكنی و آینده نگری است. استثمارشدگی شرط لازم انقلابی شدن است؛ یعنی تنها این طبقه است كه استعداد انقلابی شدن دارد.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو پس از عبارتی كه در بالا از انگلس در مقدمه جنگ كشاورزان آلمان نقل كردیم می گوید:

یك سال پس از انتشار این مقدمه (مقدمه كتاب جنگ كشاورزان آلمان) كنگره سوسیالیستهای آلمانی در «گوئا» در برنامه خود نوشت كه در برابر طبقه كارگر، تمام طبقات، توده ای ارتجاعی را تشكیل می دهند. ماركس این جمله را به شدت مورد انتقاد قرار داد. اما اگر بخواهیم منطقی باشیم باید اعتراف كرد كه این سوسیالیستهای بینوا پس از آنچه ماركس در بیانیه خود نوشته بود، چون نمی توانستند میان الگوی دوقطبی و چندقطبی وی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 424

تمیز دهند، جز آنچه گفته اند داوری دیگری نمی توانستند كرد. ماركس در بیانیه (مانیفست حزب كمونیست) پیكار كنونی طبقات را همچون پیكار میان پرولتاریا و بورژوازی معرفی كرده و نوشته بود كه میان تمام طبقاتی كه مخالف بورژوازی اند تنها طبقه پرولتاریا طبقه ای حقیقتاً انقلابی است «1».

ماركس در بعضی سخنان خود گفته است كه تنها طبقه پرولتاریاست كه تمام ویژگیها و شرایط انقلابی شدن را داراست. آن شرایط عبارت است از:

1. استثمارشدگی كه برای آن، تولیدكننده هم باید باشند.

2. مالكیت نداشتن (این ویژگی و ویژگی اول را كشاورزان هم دارند).

3. سازمان یافتگی كه لازمه اش تمركز و تجمّع است (این ویژگی به طبقه پرولتر كه در یك كارخانه به معاضدت یكدیگر كار می كنند اختصاص دارد، اما در كشاورزان كه در بخشهای مختلف زمین پراكنده اند وجود ندارد).

ماركس در مورد ویژگی دوم گفته است:

كارگر به دو معنی آزاد است: آزاد برای فروش نیروی كار خود، و آزاد از هرگونه مالكیت.

و برای ویژگی سوم در بیانیه گفته است:

رشد صنعتْ تنها تعداد پرولتاریا را افزون نمی سازد، علاوه بر آن آنها را به صورت توده ای چشمگیر متمركز می كند. نیروی پرولترها افزایش می یابد و خودشان به نیروی خویش آگاه می گردند «2».

اصل فوق الذكر را می توان به نام «اصل تطابق میان پایگاه ایدئولوژی و پایگاه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 425

طبقاتی و اجتماعی» نامید. بنا بر این اصل هر طبقه نوعی فكر، اندیشه، اخلاق، فلسفه، هنر، شعر، ادب و غیره را تولید می كند كه وضع زندگی و معاش و منافع او ایجاب می كند. همچنان كه می توان این اصل را «اصل تطابق میان خاستگاه هر فكر و اندیشه و جهت آن فكر و اندیشه» نام نهاد؛ یعنی هر فكر و هر اندیشه و هر سیستم اخلاقی یا مذهبی از میان هر طبقه ای كه برخاسته باشد در جهت منافع همان طبقه است؛ محال است كه یك سیستم فكری از میان طبقه ای در جهت خیر و صلاح و سود طبقه ای دیگر برخیزد و یا از میان طبقه ای در جهت خیر و صلاح انسانیت برخیزد و هیچ جهت گیری خاص طبقاتی نداشته باشد. فكر و اندیشه آنگاه جنبه اومانیستی و انسانی و ماورای طبقاتی پیدا می كند كه تكامل ابزار تولید ایجاب كند نفی همه طبقات را؛ یعنی با نفی تضاد پایگاه طبقاتی، تضاد پایگاه ایدئولوژیك هم نفی می شود و با نفی تضاد خاستگاههای فكری، تضاد جهت گیریهای فكری هم نفی می شود.

ماركس در برخی آثار دوره جوانی اش (مقدمه بر انتقاد فلسفه حقوق هگل) كه به جنبه سیاسی طبقات (فرمانروایی و فرمانبرداری) بیشتر تكیه كرده تا جنبه اقتصادی (بهره كشی و بهره دهی)، قهراً ماهیت پیكارهای طبقاتی را پیكار برای آزادی و رهایی از بند دانسته است. برای این پیكار دو مرحله تشخیص داده است:

مرحله جزئی و سیاسی و دیگر مرحله كلی و انسانی. او چنین ابراز داشته است كه انقلاب پرولتاریا كه آخرین مرحله انقلاب «به اسارت رفتگان تاریخ» است انقلاب بنیادی است یعنی انقلاب برای رهایی كلی انسان و از میان برداشتن تام و تمام فرمانروایی و بندگی در همه شكلهای آن است. ماركس توجیه این مطلب را كه چگونه یك طبقه در جهت گیری اجتماعی خود از موضع طبقاتی خویش پیش می افتد و هدفش كلی و انسانی می گردد كه با ماتریالیسم تاریخی هم درست درآید، اینچنین بیان كرده كه چون بندگی این طبقه بنیادی است انقلاب او هم بنیادی است.

این طبقه مورد بی عدالتی خاص قرار نگرفته بلكه نفس بی عدالتی بر او تحمیل شده؛ از این رو او هم نفس عدالت را خواهان است و خواستار رهایی انسان است.

این بیان اولًا «شعر» است نه بیان علمی. «نفس بی عدالتی بر او تحمیل شده»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 429 نتایج ..... ص : 412

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 426

یعنی چه؟ آیا طبقه استثمارگر قبلًا از طبقه خود به نحوی دیگر پیش افتاده و ظلم را به خاطر ظلم نه به خاطر منافع، و بی عدالتی را به خاطر بی عدالتی نه به خاطر استثمار خواهان شده است تا نتیجه اش و عكس العملش در طبقه پرولتاریا خواستاری نفس عدالت باشد؟! تازه این فرض كه طبقه استثمارگر در دوره سرمایه داری به چنین حالتی می رسد، بر ضد مفهوم ماتریالیسم تاریخی است و نوعی به اصطلاح بینش ایده آلیستی می باشد.

اصل «تطابق میان پایگاه ایدئولوژیك و پایگاه طبقاتی» همچنان كه ایجاب می كند كه میان خاستگاه یك فكر و جهت گیری آن تطابق باشد، ایجاب می كند میان گرایشهای یك فرد به یك مكتب با خاستگاه طبقاتی خود آن فرد تطابق وجود داشته باشد؛ یعنی گرایش طبیعی هر فرد به همان اندیشه مكتبی است كه از طبقه خودش برخاسته و جهت گیری آن مكتب به سود طبقه خودش است.

از نظر منطق ماركسیستی این اصل در شناخت اجتماعی یعنی در شناخت ماهیت ایدئولوژیها و در شناخت طبقات اجتماعی از نظر گرایشها فوق العاده ثمربخش و راهنماست.

5. پنجمین نتیجه، نقش محدود ایدئولوژی، راهنمایی، دعوت، تبلیغ، اندرز و امثال اینها از امور روبنایی در جهت دادن به جامعه یا طبقات اجتماعی است. معمولًا چنین تصور می شود كه مكتب، دعوت، استدلال، برهان، آموزش و پرورش، تبلیغ، موعظه و اندرز قادر است وجدان بشر را به طور دلخواه بسازد و دگرگون نماید. با توجه به این كه وجدان هر فرد و هر گروه و هر طبقه ساخته موضع اجتماعی و طبقاتی است و در حقیقت انعكاس قهری موضع طبقاتی اوست و نمی تواند بر آن پیشی گیرد و یا پس بیفتد، تصور این كه مسائل روبنایی از قبیل امور نامبرده بتواند مبدأ تحول اجتماعی بشود یك تصور ایده آلیستی از جامعه و تاریخ است و به این معنی است كه گفته می شود «روشنفكری»، «اصلاح طلبی» و «انقلابی شدن» جنبه «خود انگیختگی» دارد؛ یعنی محرومیت طبقاتی است كه خود به خود الهام بخش روشنفكری و اصلاح طلبی و انقلابی شدن است نه عوامل بیرونی تعلیم و تربیتی و غیره، و لااقل زمینه اصلی این امور را موضع طبقاتی به طور خود به خود می سازد،

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 427

حداكثر نقش ایدئولوژی و راهنمایی و سایر عملیات روشنفكرانه این است كه تضاد طبقاتی و در حقیقت موضع طبقاتی طبقه محروم را وارد خودآگاهی او نماید و بس، و به تعبیر خود حضرات «طبقه فی نفسه» را یعنی طبقه ای كه در ذات خود طبقه خاص است تبدیل به «طبقه لنفسه» یعنی طبقه ای كه علاوه بر آن، آگاهی طبقاتی هم دارد بنماید. علیهذا تنها اهرم فكری كه می تواند در جامعه طبقاتی طبقه ای را به جنبش درآورد آگاه شدن طبقه به موضع خود و استثمارشدگی خود است. اما اهرمهای به اصطلاح كلی انسانی، عدالتخواهانه و نوعخواهانه، در جوامع طبقاتی كه انسان به دو گروه استثمارگر و استثمارشده تجزیه شده و هر گروه به نوعی «با خود بیگانه» شده است و وجدان اجتماعی به دو تیپ تجزیه شده است، نمی تواند نقشی داشته باشد. آری، آنگاه كه به حكم تكامل ابزار تولید، جبراً حكومت پرولتاریا برقرار شود و طبقات معدوم گردد و انسان به خود واقعی اش یعنی انسانیت بی مرز طبقاتی بازگردد و وجدان تجزیه شده انسان وسیله مالكیت، به وحدت بازگردد، در آن هنگام اهرمهای فكری نوعخواهانه كه انعكاسی از وضع اشتراكی ابزار تولید خواهد بود می تواند نقش داشته باشد. پس همان طور كه از نظر دوره های تاریخی، سوسیالیسم را كه روبنای یك دوره تاریخی خاص است نمی توان دلبخواهانه به طور پیشرس به دوره قبل از آن دوره اعطا كرد (آنچنان كه سوسیالیستهای خیالباف می خواستند)، در یك دوره خاص تاریخی نیز كه جامعه به دو طبقه تقسیم شده است، آگاهی خاص طبقه ای را به طبقه ای دیگر نمی توان تحمیل كرد. آگاهی مشترك انسانی وجود ندارد.

لهذا در جامعه طبقاتی، نه ایدئولوژی عام و كلی كه جهت گیری طبقاتی نداشته باشد می تواند پدید آید، هر ایدئولوژی كه در جامعه طبقاتی ظهور كند خواه ناخواه رنگ طبقه ای خاص دارد، و نه به فرض محال اگر وجود پیدا كند می تواند عملًا نقشی ایفا كند. از این رو دعوتهای ادیان و مذاهب و لااقل آنچه به نام ادیان و مذاهب به صورت هدایت و تبلیغ و پند و اندرز و از موضعی عدالتخواهانه و انصاف جویانه و مساوات مآبانه خطاب به نوع بشر ادا می شود، اگر نگوییم فریبكارانه است لااقل باید بگوییم خیالبافانه است.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 428

6. نتیجه دیگری كه به ترتیب باید بگیریم این است كه خاستگاه رهبران انقلابی و پیشرو و مجاهد جبراً و لزوماً طبقه استثمارشده است.

پس از آنكه ثابت شد كه تنها طبقه استثمارشده آمادگی روشنفكری، اصلاح طلبی و انقلابی شدن را دارد و این زمینه تنها وسیله استثمارشدگی و محرومیت به وجود می آید و حداكثرِ نیازمندی به عوامل روبنایی در وارد شدن تضاد طبقاتی در خودآگاهی است، به طریق اولی افراد برجسته ای كه این روشنفكری را وارد خودآگاهی طبقه استثمارشده می كنند باید خود همدرد و همزنجیر آن طبقه باشند تا به چنین خودآگاهی رسیده باشند. همان طوری كه محال است وضع روبنایی یك جامعه از لحاظ دوره تاریخی بر زیربنای خود پیشی گیرد و همان طور كه محال است یك طبقه از نظر وجدان اجتماعی بر موضع اجتماعی خود پیشی گیرد، محال است كه یك فرد به عنوان «رهبر» بر طبقه خود پیشی گیرد و خواسته هایی بیش از خواسته های طبقه خود را منعكس سازد. از این رو محال است كه از میان طبقات استثمارگر جامعه فردی ولو استثنایی علیه طبقه خود و به سود طبقه استثمارشده قیام نماید.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو می گوید:

نوآوری دیگر (كتاب) ایدئولوژی آلمانی تحلیل آگاهی طبقاتی است.

ماركس در اینجا برخلاف آثار پیشین خود «1» آگاهی طبقاتی را محصول خود طبقه می داند نه اینكه از بیرون به آن وارد شده باشد. آگاهی حقیقی جز یك ایدئولوژی نیست، زیرا باید به منافع طبقه یك شكل عمومی بدهد. لكن این امر مانع آن نیست كه این آگاهی بر بنیاد آگاهی خودانگیخته طبقه از منافع آن استوار باشد. به هرحال، طبقه جز با فراهم ساختن آگاهی طبقاتی ویژه خود به پختگی دست نخواهد یافت.

این امر به نظر ماركس تقسیمی را میان كار فكری (كار ایدئولوژیك،

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 429

رهبری) و كار مادی در درون طبقه ایجاب می كند. بعضی افراد، اندیشه مندان این طبقه می شوند در حالی كه دیگران وضع انفعالی تر و پذیرنده تر در برابر این اندیشه ها و این اوهام به خود می گیرند «1».

ایضاً در آن كتاب ضمن تحلیل نظریه ماركس در بیانیه و در فقر فلسفه می گوید:

بدین سان، به دست آوردن آگاهی طبقاتی و شكل گرفتن به صورت یك «طبقه لنفسه» كار خود پرولتاریا و نتیجه پیكار اقتصادی خودانگیخته خود اوست. این دگرگونی را نه تئوری دانانی كه بیرون از جنبش كارگری هستند برای آن می آورند و نه حزبهای سیاسی. ماركس سوسیالیستهای خیالپرداز را سرزنش می كند كه با وجود خصلت پرولتاریایی خود، خودانگیختگی تاریخی پرولتاریا و جنبش سیاسی خاص آن را نمی بینند ... و می خواهند خیالبافیهای خود را جایگزین سازمان یافتن تدریجی و خودانگیخته پرولتاریا به صورت طبقه سازند «2».

این اصل نیز در شناخت جامعه و گرایشهای اجتماعی و شناخت افراد كه چه گرایشی دارند و مخصوصاً در شناخت مدعیان رهبری و اصلاح جامعه، در منطق ماركسیستی از اهمیت ویژه ای برخوردار است و باید راهنما قرار گیرد.

از آنچه گذشت معلوم شد كه ماركس و انگلس به گروه روشنفكر مافوق طبقه و مستقل قائل نیستند و نمی توانند قائل باشند؛ یعنی اصول ماركسیسم جز این اجازه نمی دهد و اگر احیاناً ماركس در برخی آثار خود برخلاف این گفته است، از مواردی است كه ماركس نخواسته ماركسیست باشد و بعداً خواهیم گفت این موارد كم نیست. اكنون این پرسش پیش می آید كه ماركس و انگلس موضع روشنفكرانه خود را با توجه به اصول ماركسیسم چگونه توجیه خواهند كرد؟ ماركس و انگلس

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 431 نتایج ..... ص : 412

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 430

هیچ كدام از طبقه پرولتاریا نیستند، دو نفر فیلسوف اند و نه كارگر و مع ذلك بزرگترین تئوری كارگری را به وجود آورده اند.

پاسخ ماركس به این پرسش شنیدنی است. در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو چنین می گوید:

ماركس بسیار كم از روشنفكران سخن می گوید. ظاهراً آنها را قشر خاصی نمی شمارد، بلكه بخشی از طبقات دیگر بویژه بورژوازی می پندارد. در (كتاب) 18 برومر اعضای آكادمی، روزنامه نگاران، دانشگاهیان و دادرسان را نیز مانند كشیشان و افسران ارتش جزو بورژواها می شمارد.

در بیانیه هنگامی كه می خواهد از تئوری دانان طبقه كارگر كه منشأ پرولتری ندارند- مانند انگلس و خودش- نام ببرد، آنها را همچون روشنفكران معرفی نمی كند، بلكه همچون «دسته هایی از طبقه فرمانروا ...

كه در پرولتاریا فرو افتاده اند» و «عناصر فراوانی جهت آموزش و پرورش او آورده اند» می خواند «1».

ماركس هیچ گونه توضیح نمی دهد كه چگونه او و انگلس از آسمان طبقه فرمانروا لغزیده و به زمین طبقه فرمانبردار «هبوط» كرده اند و ارمغانهایی گرانبها جهت آموزش و پرورش این طبقه به خاك افتاده و به تعبیر قرآن «ذا مَتْرَبَةٍ» «2» با خود آورده اند. حقاً آنچه كه نصیب ماركس و انگلس و به وسیله آنها نصیب طبقه زیرین به خاك افتاده پرولتر شده است، نصیب آدم ابوالبشر كه طبق روایات مذهب از آسمان به زمین هبوط كرد نشده است؛ «آدم» با خود چنین ارمغانی نیاورد.

ماركس توضیح نمی دهد كه چگونه است كه ایدئولوژی رهایی بخش طبقه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 431

پرولتر در متن طبقه فرمانروا شكل می گیرد و بعلاوه توضیح نمی دهد كه این «هبوط» و فروافتادن استثنائاً برای این دو فرد امكان پذیر شده است یا برای دیگران هم امكان پذیر است، و نیز روشن نمی كند اكنون كه معلوم شد گاهی- ولو به صورت استثنایی- درِ آسمان و زمین به روی یكدیگر گشوده می شود، آیا منحصراً به صورت «هبوط» صورت می گیرد و افرادی از طبقه عرشی و آسمانی به طبقه فرشی و زمینی فرود می آیند، یا به صورت «معراج» هم ممكن است احیاناً صورت گیرد و افرادی از طبقه خاك نشین به آسمان طبقه آسمانی «عروج» كنند؟ و البته اگر عروج كنند، آنها ارمغانی كه شایسته آسمانیها باشد نخواهند داشت كه با خود ببرند.

اساساً ارمغان از زمین به آسمان بردن بی معنی است، بلكه اگر توفیق معراجی دست دهد و یكسره در طبقه آسمانی جذب نشوند و بار دیگر از آسمان به زمین بازگردند، البته آنها هم مانند جناب ماركس و انگلس پس از فرو افتادن، ارمغانهایی از آسمان به زمین خواهند آورد.