کد مطلب:2971 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:297

انتقادها
مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 438 2. تجدید نظر پایه گذاران ..... ص : 435

انتقادها

اكنون كه «مبانی» و «نتایج» نظریه مادیت تاریخ را توضیح دادیم نوبت آن است كه به نقد و بررسی آن بپردازیم.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 432

مقدمتاً یك نكته را توضیح دهیم كه ما در اینجا نه در صدد نقد نظریات ماركس در مجموع آثارش هستیم و نه در پی نقد ماركسیسم به طور كلی. ما در اینجا در پی نقد «مادیت تاریخ» و به اصطلاح در پی نقد «ماتریالیسم تاریخی» هستیم كه یكی از اركان ماركسیسم است، و اساساً نقد نظریات ماركس با نقد ماركسیسم به طور مطلق و یا نقد یكی از اصول ماركسیسم- مثلًا «مادیت تاریخی»- دوتاست.

نقد نظریات ماركس یعنی بررسی مجموع نظریات وی در كتابها و نوشته های گوناگون دوره های مختلف زندگی وی كه مشتمل بر تناقضات بسیاری است و این كار در غرب وسیله افراد مختلف انجام گرفته است و در ایران تا آنجا كه من اطلاع دارم كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو- كه ما فراوان از آن در این فصل استفاده و نقل كرده ایم- بهترین اثر در این موضوع است «1».

و اما نقد ماركسیسم یا نقد یك اصل از اصول ماركسیسم (یعنی نقد یك یا چند اصل كه پایه مكتب ماركسیسم شمرده می شود و از نظر شخص ماركس نیز غیرقابل خدشه است، و یا نقد یك یا چند اصل كه هرچند از نظر خود او چندان قطعی تلقی نشده و احیاناً خود او در برخی آثار خلاف آن را نیز گفته است ولی لازمه قطعی اصول ماركسیسم است و خلافگویی ماركس نوعی جدایی ماركس از ماركسیسم است) كاری است كه ما در این كتاب درباره مادیت تاریخی ماركس پیش گرفته ایم.

ما در اینجا با توجه به اصول قطعی و مسلّمی كه ماركس دارد و یا نتایج قطعی كه از آن اصول مسلّم باید گرفته شود، به نقد و بررسی پرداخته ایم و در پی آن نیستیم كه ببینیم حتماً ماركس در آثار و نوشته های پرتناقض خود خلاف آن را گفته یا نگفته است، زیرا هدف اصلی ما نقد مادیت تاریخی است نه نقد نظریات ماركس.

از شگفتیهای تاریخ این است كه ماركس كه در كتب فلسفی و اجتماعی و اقتصادی خود كم و بیش دم از ماتریالیسم تاریخی زده است، آنجا كه برخی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 433

حوادث عینی تاریخی زمان خود را تحلیل و تعلیل می كند كمتر به اصول مادیت تاریخی توجه می كند، چرا؟ به این پرسش پاسخهای مختلف و گوناگونی داده اند.

اختصاص به این مسئله ندارد، در بسیاری از مسائل ماركسیستی روش ماركس یك روش متناقض است؛ یعنی نظراً یا عملًا نوعی عدول از ماركسیسم از طرف خود ماركس دیده می شود. پس یك پاسخ كلی تر باید دریافت.

برخی این جهت را به حساب خامی و نپختگی او در دوره های مختلف زندگی می گذارند. ولی این توجیه لااقل از نظر ماركسیسم قابل دفاع نیست، زیرا بسیاری از آنچه امروز از اصول ماركسیسم شناخته می شود مربوط به دوره های جوانی یا میانه ماركس است و بسیاری از آنچه عدول تلقی می شود- از آن جمله تحلیل علمی برخی حوادث زمان خودش- مربوط به دوره آخر عمر اوست.

برخی دیگر این اختلاف را به حساب شخصیت دوگانه او می گذارند، مدعی هستند او از طرفی یك فیلسوف و ایدئولوگ و صاحب مكتب بود و طبیعتاً ایجاب می كرد كه فردی جزمی باشد و اصولی را قطعی و خدشه ناپذیر تلقی كند و احیاناً با هر ضرب و زور هست واقعیات را با پیش اندیشیده های خود تطبیق دهد، و از طرف دیگر شخصیت علمی و روح علمی داشت و روح علمی ایجاب می كرد كه همواره تسلیم واقعیات باشد و به هیچ اصل جزمی پایبند نباشد.

برخی دیگر میان ماركس و ماركسیسم تفكیك می كنند، مدعی هستند ماركس و اندیشه ماركس یك مرحله از ماركسیسم است، ماركسیسم در جوهر خود مكتبی است در حال تكامل، پس مانعی نیست كه ماركسیسم ماركس را پشت سر گذاشته باشد. به عبارت دیگر، این كه ماركسیسمِ ماركس كه مرحله كودكی ماركسیسم است خدشه پذیر باشد، دلیل بر خدشه دار بودن ماركسیسم نیست. ولی این گروه توضیح نمی دهند كه از نظر آنها جوهر اصلی ماركسیسم چیست؟ شرط تكامل یك مكتب این است كه اصول اوّلی و ثابت داشته باشد و خدشه ها متوجه فروع باشد نه اصول، و الّا فرقی میان نسخ یك نظریه با تكامل آن باقی نمی ماند. اگر بناست اصول ثابت و باقی ای را شرط تكامل ندانیم پس چرا از ماقبل ماركس، مثلًا از هگل یا سن سیمون یا پرودون یا شخصیتی دیگر از این قبیل، آغاز نكنیم و هگلیسم را یا سن سیمونیسم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 434

را یا پرودونیسم را یك مكتبِ در حال تكامل ندانیم و ماركسیسم را یك مرحله از مراحل آن مكتبها نشماریم؟

به نظر ما علت تناقضات ماركس این است كه ماركس كمتر از غالب ماركسیستها ماركسیست است و می گویند در یك مجمع از ماركسیستها كه از نظریه ای برخلاف نظریه اول خود دفاع می كرد و شنوندگانش تاب شنیدن آن را نداشتند، گفت: «من به اندازه شما ماركسیست نیستم» و هم می گویند در آخر عمر خود گفت: «من اصلًا ماركسیست نیستم.»

جدا شدن ماركس از ماركسیسم در برخی نظریات خود بدان جهت بود كه ماركس باهوش تر و زیرك تر از آن بود كه بتواند صددرصد ماركسیست باشد.

ماركسیست تمام عیار بودن بیش از «كمی بلاهت» می خواهد. ماتریالیسم تاریخی كه بخشی از ماركسیسم است و مورد بحث ماست- همان طور كه توضیح دادیم- «مبانی ای» دارد و «نتایجی». نه تنها ماركس «عالِم» نمی توانست به آنها پایبند بماند، ماركس «فیلسوف» و متفكر نیز نمی توانست برای همیشه به آن مبانی و نتایج پایبند بماند. اكنون به انتقادها می پردازیم:

1. بی دلیلی

اولین انتقاد این است كه این نظریه از حد یك «تئوری» بدون دلیل تجاوز نمی كند.

یك نظریه فلسفی تاریخی یا باید بر تجربه تاریخی واقعیتهای عینی زمان خودش مبتنی باشد و به دوره های دیگر تعمیم داده شود و یا باید بر اساس شواهد تاریخی از واقعیات گذشته بنا شده باشد و به زمان حال و آینده تعمیم داده شود و یا باید به شیوه قیاسی و استدلال منطقی بر اساس یك سلسله اصول علمی، منطقی، فلسفیِ ثابت و از پیش پذیرفته شده به اثبات رسیده باشد.

تئوری ماتریالیسم تاریخی بر هیچ یك از این روشهای نامبرده مبتنی نیست. نه واقعیات زمان ماركس و انگلس از این راه قابل توضیح بوده است تا آنجا كه انگلس تصریح می كند كه من و ماركس اشتباهی كه در برخی كتب در زمینه اهمیت اقتصاد مرتكب شدیم، آنجا كه به تحلیل واقعیتهای زمان خود پرداخته ایم نظر به این كه با

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 435

خود واقعیت مواجه بوده ایم از آن اشتباهات مبرّا هستیم؛ و نه واقعیتهای تاریخی در طول چند هزارسال تاریخ بشر آن را تأیید می كند تا آنجا كه انسان وقتی كه كتابهای «حكیم فرموده» را كه اجباراً می خواهند تاریخ گذشته را با مادیت تاریخ توجیه كنند می خواند، از توجیه و تأویل های حضرات سخت دچار شگفتی می شود؛ مثلًا در كتاب تاریخ جهان ... «1»

2. تجدید نظر پایه گذاران

چنان كه مكرر گفته ایم ماركس بنیاد اقتصادی جامعه را «زیربنا» و سایر بنیادها را «روبنا» می خواند. نفس این تعبیر كافی است كه تبعیت و وابستگی یكطرفه سایر بنیادها را بر بنیاد اقتصادی روشن نماید. بعلاوه ماركس در بسیاری از بیانات خود كه در گذشته نقل كردیم تصریح می كند كه تأثیر و وابستگی، یكطرفه است؛ یعنی عوامل اقتصادی عوامل تأثیركننده هستند و سایر شئون اجتماعی متأثرشونده، عوامل اقتصادی بالاستقلال عمل می كنند و عوامل دیگر وابسته هستند.

حقیقت این است كه خواه آنكه ماركس چنین تصریحی كرده بود یا نكرده بود، نظریات خاص ماركس در مورد تقدم ماده بر روح، تقدم نیازهای مادی بر نیازهای معنوی، تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او، تقدم كار بر اندیشه همین نظر را ایجاب می كرد.

ولی ماركس در بسیاری از نوشته های خود مسئله دیگری بر اساس منطق دیالكتیك طرح كرده است كه باید نوعی تجدید نظر و تا حدی عدول از مادیت مطلق تاریخ تلقی شود و آن مسئله تأثیر متقابل است. بنا بر اصل تأثیر متقابل، رابطه علیت را نباید یكطرفه تلقی كرد. همان طور كه «الف» علت و مؤثر در «ب» است، «ب» نیز به نوبه خود مؤثر و علت «الف» است، بلكه بنا بر این اصل نوعی همبستگی و تأثیر متقابل میان همه اجزای طبیعت و میان همه اجزای جامعه وجود دارد.

من فعلًا بحثی ندارم درباره این كه این اصل دیالكتیكی به این صورت كه طرح

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 436

می شود درست است یا نادرست، اما می گویم بنا بر این اصل اساساً طرح اولویت در رابطه میان دو چیز، خواه ماده و روح یا كار و اندیشه و یا بنیاد اقتصادی و سایر بنیادهای اجتماعی، بی معنی است زیرا اگر دو چیز هر دو به یكدیگر وابسته باشند و نیاز وجودی داشته باشند و شرط وجود یكدیگر باشند، اولویت و تقدم و زیربنا بودن معنی ندارد.

ماركس در برخی بیانات خود تمام نقش را، چه اصلی و چه غیر اصلی، به بنیاد اقتصادی داده و نامی از تأثیر روبنا بر زیربنا نبرده است- كه قبلًا نقل كردیم- و در برخی بیانات خود به تأثیر متقابل میان زیربنا و روبنا قائل شده ولی نقش اصلی و نهایی را به زیربنا داده است، و در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو ضمن مقایسه میان دو كتاب ماركس: سرمایه و انتقاد بر علم اقتصاد و این كه در كتاب سرمایه مانند كتاب انتقاد بر علم اقتصاد به طور یكطرفه بر تعیین كنندگی اقتصاد تكیه شده است، می گوید:

با وجود این، ماركس آگاهانه یا غیرآگاهانه بر این تعریف افزوده است و آن اینكه روبناها با وجود اولویت زیربنا نسبت به آنها، می توانند «نقش اصلی» را در جامعه بازی كنند «1».

مؤلف می افزاید كه چه تفاوتی میان نقش حكمروا و نقش تعیین كننده كه زیربنای اقتصادی همیشه ایفا می كند و این «نقش اصلی» كه روبناها بازی می كنند وجود دارد؟ یعنی اگر روبنا نقش اصلی را احیاناً بازی می كند، در آن حالتْ حكمروا و تعیین كننده هم هست، بلكه دیگر آنچه را كه روبنا می نامیم روبنا نیست و زیربناست و آنچه را زیربنا می نامیم روبناست.

انگلس در نامه ای كه در اواخر عمر خود به شخصی به نام ژوزف بلوك نوشته است چنین یادآور شده است:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 437

مطابق بینش ماتریالیستی تاریخ، عامل تعیین كننده در تاریخ در آخرین برآورد، تولید و تجدید زندگی واقعی است «1». نه ماركس و نه من هیچ گاه بیش از این چیزی اعلام نداشته ایم. اگر پس از ماركس این پیشنهاد را چنان مسخ كنند كه از آن این معنی برآید كه عامل اقتصادی تنها عامل تعیین كننده است، او آن را به یك عبارت میان تهی مجرد و گزافه مبدل ساخته است «2». وضع اقتصادی پایه است، اما عنصرهای دیگرْ روبنا. شكل سیاسی پیكار طبقاتی و نتایج آن (تشكیلاتی كه پس از غلبه پیروزمند برقرار می شود)، شكلهای حقوقی و حتی بازتاب این پیكارهای واقعی در مغز شركت كنندگان در آن، نظریه های سیاسی، حقوقی، فلسفی، فرایافتهای مذهبی و تحول بعدی آنها به دستگاههای جزمی، به همین سان روی جریان پیكارهای تاریخی تأثیر و در بسیاری از حالات به طور جدی شكل آن را تعیین می كنند. تمام این عاملها با هم در كنش و واكنش اند و میان آنها جنبش اقتصادی در میان توده ای بی پایان از تضادها راه خود را به سان یك ضرورت می گشاید «3».

عجبا! اگر نظریه عامل اقتصادی تنها عامل تعیین كننده است «یك عبارت میان تهی مجرد و گزافه» است، این عبارت را غیر از ماركس كسی نگفته است.

بعلاوه اگر عوامل به اصطلاح روبنایی «در بسیاری از حالات به طور جدی شكل

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 438

پیكارهای تاریخی را تعیین می كنند» پس تعیین كنندگی در انحصار عوامل اقتصادی نیست، پس دیگر چه جایی برای این می ماند كه بگوییم «جنبش اقتصادی در میان توده بی پایان تضادها راه خود را به سان یك ضرورت می گشاید»؟

عجب تر این است كه جناب انگلس در همین نامه قسمتی از مسئولیت این اشتباه (و به قول خود او مسخ) را بر عهده خودش و ماركس می گذارد؛ می گوید:

ماركس و خود من [باید] قسمتی از مسئولیت این امر را كه گاهی جوانان بیش از آنچه باید، به عامل اقتصادی اهمیت می دهند، به عهده بگیریم. ما ناچار بودیم در مقابل حریفان خود بر این اصل اساسی مورد انكار آنان تأكید ورزیم و لذا نه وقت، نه موقعیت و نه فرصت آن را داشتیم كه حق سایر عواملی را كه در عمل متقابلًا سهیم بودند بجای آوریم «1».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 437 2. تجدید نظر پایه گذاران ..... ص : 435

انتقادها

اكنون كه «مبانی» و «نتایج» نظریه مادیت تاریخ را توضیح دادیم نوبت آن است كه به نقد و بررسی آن بپردازیم.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 432

مقدمتاً یك نكته را توضیح دهیم كه ما در اینجا نه در صدد نقد نظریات ماركس در مجموع آثارش هستیم و نه در پی نقد ماركسیسم به طور كلی. ما در اینجا در پی نقد «مادیت تاریخ» و به اصطلاح در پی نقد «ماتریالیسم تاریخی» هستیم كه یكی از اركان ماركسیسم است، و اساساً نقد نظریات ماركس با نقد ماركسیسم به طور مطلق و یا نقد یكی از اصول ماركسیسم- مثلًا «مادیت تاریخی»- دوتاست.

نقد نظریات ماركس یعنی بررسی مجموع نظریات وی در كتابها و نوشته های گوناگون دوره های مختلف زندگی وی كه مشتمل بر تناقضات بسیاری است و این كار در غرب وسیله افراد مختلف انجام گرفته است و در ایران تا آنجا كه من اطلاع دارم كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو- كه ما فراوان از آن در این فصل استفاده و نقل كرده ایم- بهترین اثر در این موضوع است «1».

و اما نقد ماركسیسم یا نقد یك اصل از اصول ماركسیسم (یعنی نقد یك یا چند اصل كه پایه مكتب ماركسیسم شمرده می شود و از نظر شخص ماركس نیز غیرقابل خدشه است، و یا نقد یك یا چند اصل كه هرچند از نظر خود او چندان قطعی تلقی نشده و احیاناً خود او در برخی آثار خلاف آن را نیز گفته است ولی لازمه قطعی اصول ماركسیسم است و خلافگویی ماركس نوعی جدایی ماركس از ماركسیسم است) كاری است كه ما در این كتاب درباره مادیت تاریخی ماركس پیش گرفته ایم.

ما در اینجا با توجه به اصول قطعی و مسلّمی كه ماركس دارد و یا نتایج قطعی كه از آن اصول مسلّم باید گرفته شود، به نقد و بررسی پرداخته ایم و در پی آن نیستیم كه ببینیم حتماً ماركس در آثار و نوشته های پرتناقض خود خلاف آن را گفته یا نگفته است، زیرا هدف اصلی ما نقد مادیت تاریخی است نه نقد نظریات ماركس.

از شگفتیهای تاریخ این است كه ماركس كه در كتب فلسفی و اجتماعی و اقتصادی خود كم و بیش دم از ماتریالیسم تاریخی زده است، آنجا كه برخی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 433

حوادث عینی تاریخی زمان خود را تحلیل و تعلیل می كند كمتر به اصول مادیت تاریخی توجه می كند، چرا؟ به این پرسش پاسخهای مختلف و گوناگونی داده اند.

اختصاص به این مسئله ندارد، در بسیاری از مسائل ماركسیستی روش ماركس یك روش متناقض است؛ یعنی نظراً یا عملًا نوعی عدول از ماركسیسم از طرف خود ماركس دیده می شود. پس یك پاسخ كلی تر باید دریافت.

برخی این جهت را به حساب خامی و نپختگی او در دوره های مختلف زندگی می گذارند. ولی این توجیه لااقل از نظر ماركسیسم قابل دفاع نیست، زیرا بسیاری از آنچه امروز از اصول ماركسیسم شناخته می شود مربوط به دوره های جوانی یا میانه ماركس است و بسیاری از آنچه عدول تلقی می شود- از آن جمله تحلیل علمی برخی حوادث زمان خودش- مربوط به دوره آخر عمر اوست.

برخی دیگر این اختلاف را به حساب شخصیت دوگانه او می گذارند، مدعی هستند او از طرفی یك فیلسوف و ایدئولوگ و صاحب مكتب بود و طبیعتاً ایجاب می كرد كه فردی جزمی باشد و اصولی را قطعی و خدشه ناپذیر تلقی كند و احیاناً با هر ضرب و زور هست واقعیات را با پیش اندیشیده های خود تطبیق دهد، و از طرف دیگر شخصیت علمی و روح علمی داشت و روح علمی ایجاب می كرد كه همواره تسلیم واقعیات باشد و به هیچ اصل جزمی پایبند نباشد.

برخی دیگر میان ماركس و ماركسیسم تفكیك می كنند، مدعی هستند ماركس و اندیشه ماركس یك مرحله از ماركسیسم است، ماركسیسم در جوهر خود مكتبی است در حال تكامل، پس مانعی نیست كه ماركسیسم ماركس را پشت سر گذاشته باشد. به عبارت دیگر، این كه ماركسیسمِ ماركس كه مرحله كودكی ماركسیسم است خدشه پذیر باشد، دلیل بر خدشه دار بودن ماركسیسم نیست. ولی این گروه توضیح نمی دهند كه از نظر آنها جوهر اصلی ماركسیسم چیست؟ شرط تكامل یك مكتب این است كه اصول اوّلی و ثابت داشته باشد و خدشه ها متوجه فروع باشد نه اصول، و الّا فرقی میان نسخ یك نظریه با تكامل آن باقی نمی ماند. اگر بناست اصول ثابت و باقی ای را شرط تكامل ندانیم پس چرا از ماقبل ماركس، مثلًا از هگل یا سن سیمون یا پرودون یا شخصیتی دیگر از این قبیل، آغاز نكنیم و هگلیسم را یا سن سیمونیسم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 434

را یا پرودونیسم را یك مكتبِ در حال تكامل ندانیم و ماركسیسم را یك مرحله از مراحل آن مكتبها نشماریم؟

به نظر ما علت تناقضات ماركس این است كه ماركس كمتر از غالب ماركسیستها ماركسیست است و می گویند در یك مجمع از ماركسیستها كه از نظریه ای برخلاف نظریه اول خود دفاع می كرد و شنوندگانش تاب شنیدن آن را نداشتند، گفت: «من به اندازه شما ماركسیست نیستم» و هم می گویند در آخر عمر خود گفت: «من اصلًا ماركسیست نیستم.»

جدا شدن ماركس از ماركسیسم در برخی نظریات خود بدان جهت بود كه ماركس باهوش تر و زیرك تر از آن بود كه بتواند صددرصد ماركسیست باشد.

ماركسیست تمام عیار بودن بیش از «كمی بلاهت» می خواهد. ماتریالیسم تاریخی كه بخشی از ماركسیسم است و مورد بحث ماست- همان طور كه توضیح دادیم- «مبانی ای» دارد و «نتایجی». نه تنها ماركس «عالِم» نمی توانست به آنها پایبند بماند، ماركس «فیلسوف» و متفكر نیز نمی توانست برای همیشه به آن مبانی و نتایج پایبند بماند. اكنون به انتقادها می پردازیم:

1. بی دلیلی

اولین انتقاد این است كه این نظریه از حد یك «تئوری» بدون دلیل تجاوز نمی كند.

یك نظریه فلسفی تاریخی یا باید بر تجربه تاریخی واقعیتهای عینی زمان خودش مبتنی باشد و به دوره های دیگر تعمیم داده شود و یا باید بر اساس شواهد تاریخی از واقعیات گذشته بنا شده باشد و به زمان حال و آینده تعمیم داده شود و یا باید به شیوه قیاسی و استدلال منطقی بر اساس یك سلسله اصول علمی، منطقی، فلسفیِ ثابت و از پیش پذیرفته شده به اثبات رسیده باشد.

تئوری ماتریالیسم تاریخی بر هیچ یك از این روشهای نامبرده مبتنی نیست. نه واقعیات زمان ماركس و انگلس از این راه قابل توضیح بوده است تا آنجا كه انگلس تصریح می كند كه من و ماركس اشتباهی كه در برخی كتب در زمینه اهمیت اقتصاد مرتكب شدیم، آنجا كه به تحلیل واقعیتهای زمان خود پرداخته ایم نظر به این كه با

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 435

خود واقعیت مواجه بوده ایم از آن اشتباهات مبرّا هستیم؛ و نه واقعیتهای تاریخی در طول چند هزارسال تاریخ بشر آن را تأیید می كند تا آنجا كه انسان وقتی كه كتابهای «حكیم فرموده» را كه اجباراً می خواهند تاریخ گذشته را با مادیت تاریخ توجیه كنند می خواند، از توجیه و تأویل های حضرات سخت دچار شگفتی می شود؛ مثلًا در كتاب تاریخ جهان ... «1»

2. تجدید نظر پایه گذاران

چنان كه مكرر گفته ایم ماركس بنیاد اقتصادی جامعه را «زیربنا» و سایر بنیادها را «روبنا» می خواند. نفس این تعبیر كافی است كه تبعیت و وابستگی یكطرفه سایر بنیادها را بر بنیاد اقتصادی روشن نماید. بعلاوه ماركس در بسیاری از بیانات خود كه در گذشته نقل كردیم تصریح می كند كه تأثیر و وابستگی، یكطرفه است؛ یعنی عوامل اقتصادی عوامل تأثیركننده هستند و سایر شئون اجتماعی متأثرشونده، عوامل اقتصادی بالاستقلال عمل می كنند و عوامل دیگر وابسته هستند.

حقیقت این است كه خواه آنكه ماركس چنین تصریحی كرده بود یا نكرده بود، نظریات خاص ماركس در مورد تقدم ماده بر روح، تقدم نیازهای مادی بر نیازهای معنوی، تقدم جامعه شناسی انسان بر روان شناسی او، تقدم كار بر اندیشه همین نظر را ایجاب می كرد.

ولی ماركس در بسیاری از نوشته های خود مسئله دیگری بر اساس منطق دیالكتیك طرح كرده است كه باید نوعی تجدید نظر و تا حدی عدول از مادیت مطلق تاریخ تلقی شود و آن مسئله تأثیر متقابل است. بنا بر اصل تأثیر متقابل، رابطه علیت را نباید یكطرفه تلقی كرد. همان طور كه «الف» علت و مؤثر در «ب» است، «ب» نیز به نوبه خود مؤثر و علت «الف» است، بلكه بنا بر این اصل نوعی همبستگی و تأثیر متقابل میان همه اجزای طبیعت و میان همه اجزای جامعه وجود دارد.

من فعلًا بحثی ندارم درباره این كه این اصل دیالكتیكی به این صورت كه طرح

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 436

می شود درست است یا نادرست، اما می گویم بنا بر این اصل اساساً طرح اولویت در رابطه میان دو چیز، خواه ماده و روح یا كار و اندیشه و یا بنیاد اقتصادی و سایر بنیادهای اجتماعی، بی معنی است زیرا اگر دو چیز هر دو به یكدیگر وابسته باشند و نیاز وجودی داشته باشند و شرط وجود یكدیگر باشند، اولویت و تقدم و زیربنا بودن معنی ندارد.

ماركس در برخی بیانات خود تمام نقش را، چه اصلی و چه غیر اصلی، به بنیاد اقتصادی داده و نامی از تأثیر روبنا بر زیربنا نبرده است- كه قبلًا نقل كردیم- و در برخی بیانات خود به تأثیر متقابل میان زیربنا و روبنا قائل شده ولی نقش اصلی و نهایی را به زیربنا داده است، و در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو ضمن مقایسه میان دو كتاب ماركس: سرمایه و انتقاد بر علم اقتصاد و این كه در كتاب سرمایه مانند كتاب انتقاد بر علم اقتصاد به طور یكطرفه بر تعیین كنندگی اقتصاد تكیه شده است، می گوید:

با وجود این، ماركس آگاهانه یا غیرآگاهانه بر این تعریف افزوده است و آن اینكه روبناها با وجود اولویت زیربنا نسبت به آنها، می توانند «نقش اصلی» را در جامعه بازی كنند «1».

مؤلف می افزاید كه چه تفاوتی میان نقش حكمروا و نقش تعیین كننده كه زیربنای اقتصادی همیشه ایفا می كند و این «نقش اصلی» كه روبناها بازی می كنند وجود دارد؟ یعنی اگر روبنا نقش اصلی را احیاناً بازی می كند، در آن حالتْ حكمروا و تعیین كننده هم هست، بلكه دیگر آنچه را كه روبنا می نامیم روبنا نیست و زیربناست و آنچه را زیربنا می نامیم روبناست.

انگلس در نامه ای كه در اواخر عمر خود به شخصی به نام ژوزف بلوك نوشته است چنین یادآور شده است:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 437

مطابق بینش ماتریالیستی تاریخ، عامل تعیین كننده در تاریخ در آخرین برآورد، تولید و تجدید زندگی واقعی است «1». نه ماركس و نه من هیچ گاه بیش از این چیزی اعلام نداشته ایم. اگر پس از ماركس این پیشنهاد را چنان مسخ كنند كه از آن این معنی برآید كه عامل اقتصادی تنها عامل تعیین كننده است، او آن را به یك عبارت میان تهی مجرد و گزافه مبدل ساخته است «2». وضع اقتصادی پایه است، اما عنصرهای دیگرْ روبنا. شكل سیاسی پیكار طبقاتی و نتایج آن (تشكیلاتی كه پس از غلبه پیروزمند برقرار می شود)، شكلهای حقوقی و حتی بازتاب این پیكارهای واقعی در مغز شركت كنندگان در آن، نظریه های سیاسی، حقوقی، فلسفی، فرایافتهای مذهبی و تحول بعدی آنها به دستگاههای جزمی، به همین سان روی جریان پیكارهای تاریخی تأثیر و در بسیاری از حالات به طور جدی شكل آن را تعیین می كنند. تمام این عاملها با هم در كنش و واكنش اند و میان آنها جنبش اقتصادی در میان توده ای بی پایان از تضادها راه خود را به سان یك ضرورت می گشاید «3».

عجبا! اگر نظریه عامل اقتصادی تنها عامل تعیین كننده است «یك عبارت میان تهی مجرد و گزافه» است، این عبارت را غیر از ماركس كسی نگفته است.

بعلاوه اگر عوامل به اصطلاح روبنایی «در بسیاری از حالات به طور جدی شكل

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 443 2. تجدید نظر پایه گذاران ..... ص : 435

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 438

پیكارهای تاریخی را تعیین می كنند» پس تعیین كنندگی در انحصار عوامل اقتصادی نیست، پس دیگر چه جایی برای این می ماند كه بگوییم «جنبش اقتصادی در میان توده بی پایان تضادها راه خود را به سان یك ضرورت می گشاید»؟

عجب تر این است كه جناب انگلس در همین نامه قسمتی از مسئولیت این اشتباه (و به قول خود او مسخ) را بر عهده خودش و ماركس می گذارد؛ می گوید:

ماركس و خود من [باید] قسمتی از مسئولیت این امر را كه گاهی جوانان بیش از آنچه باید، به عامل اقتصادی اهمیت می دهند، به عهده بگیریم. ما ناچار بودیم در مقابل حریفان خود بر این اصل اساسی مورد انكار آنان تأكید ورزیم و لذا نه وقت، نه موقعیت و نه فرصت آن را داشتیم كه حق سایر عواملی را كه در عمل متقابلًا سهیم بودند بجای آوریم «1».

ولی بعضی دیگر این تأكید افراطی ماركس و انگلس را بر روی عوامل اقتصادی به گونه ای دیگر در جهت عكس آنچه انگلس اظهار داشته است توضیح می دهند. آنها می گویند این تأكید مفرط نه در مقابل حریفانِ منكر بوده بلكه در مقابل رقیبان طرفدار این نظریه و به خاطر درآوردن سلاح از چنگ آن رقیبان بوده است.

در كتاب تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو در بیان علت نگارش كتاب انتقاد بر علم اقتصاد- كه در این كتاب بیش از هر نوشته دیگر تكیه یكطرفه بر روی عوامل اقتصادی شده است و ما عبارت معروف مقدمه این كتاب را قبلًا نقل كردیم- چنین می گوید:

علت دیگر نگارش انتقاد بر علم اقتصاد انتشار كتابی از پرودون به عنوان

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 439

راهنمای سفته باز در بورس و كتاب دیگری از داریمون پیر و پرودون بود ... ماركس هنگامی كه می بیند رقیبان او، یعنی هواداران پرودون از یك سو و طرفداران لاسال از سوی دیگر، بر روی عوامل اقتصادی اما به شیوه ای اصلاح طلبانه (نه انقلابی) تكیه می كنند، می كوشد این سلاح را از چنگ آنان بیرون آورد و آن را به شیوه ای انقلابی به كار بندد و لازمه این امر «خشك شدگی» و عوام پسند ساختن عقاید اوست «1».

مائو تجدید نظر در مفهوم ماتریالیسم تاریخی و زیربنا بودن اقتصاد را بنا به ضرورت اوضاع چین و برای توجیه نقشی كه عملًا انقلاب چین و رهبری خودش ایفا كرده است، به جایی رسانده كه دیگر باید گفت از ماتریالیسم تاریخی و مفهوم زیربنا بودن اقتصاد و نتیجتاً از سوسیالیسم به اصطلاح علمی كه بر ماتریالیسم تاریخی مبتنی است، چیزی جز لفظ و بازی با كلمات نمانده است.

مائو در رساله تضاد تحت عنوان «تضاد عمده و جهت عمده تضاد» می گوید:

... جهت عمده و جهت غیر عمده یك تضاد به یكدیگر تبدیل می شوند و خصلت اشیاء و پدیده ها نیز طبق آن تغییر می یابد. در بخشی از یك پروسه (جریان) و یا در مرحله معینی از تكامل یك تضاد، A جهت عمده و B جهت غیر عمده آن تضاد را تشكیل می دهد. در مرحله دیگر و یا در بخش دیگر از پروسه، جای این دو جهت با یكدیگر- بنا بر شدت افزایش یا كاهش نیروی هر جهت تضاد در مبارزه علیه جهت دیگر، طی جریان تكامل شی ء و یا پدیده- عوض می شود «2».

پس از آن می گوید:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 440

... بعضیها تصور می كنند كه این تز (جابه جا شدن جهت عمده) در مورد پاره ای از تضادها صادق نیست. مثلًا می گویند نیروهای مولّده (در تضاد بین نیروهای مولّد و مناسبات تولیدی)، پراتیك (در تضاد بین تئوری و پراتیك) و زیربنای اقتصادی (در تضاد بین زیربنای اقتصادی و روبنا) جهت عمده تضاد را تشكیل می دهند ... گویا دیگر دو جهت تضاد جابه جا نمی شوند. این برداشتی است مختص ماتریالیسم مكانیكی كه با ماتریالیسم دیالكتیك هیچ گونه قرابتی ندارد. بدیهی است كه نیروهای مولّده، پراتیك و زیربنای اقتصادی به طور كلی دارای نقش عمده و تعیین كننده هستند و كسی كه منكر این حقیقت شود ماتریالیست نیست.

معهذا باید همچنین پذیرفت كه تحت شرایط معینْ مناسبات تولیدی، تئوری و روبنا به نوبه خود می توانند «نقش عمده و تعیین كننده» پیدا كنند.

چنانچه نیروهای مولّده بدون تغییر مناسبات تولیدی نتوانند رشد و تكامل یابند، آنوقت تغییر مناسبات تولیدی «1» نقش عمده و تعیین كننده خواهد یافت.

هنگامی كه این سخن لنین: «بدون تئوری انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد» در دستور روز قرار گیرد، آفرینش و پخش تئوری انقلابی نقش عمده و تعیین كننده كسب می كند ... چنانچه روبنا (سیاست، فرهنگ و غیره) مانع رشد و تكامل زیربنای اقتصادی شود، آنگاه تحولات سیاسی و فرهنگی نقش عمده و تعیین كننده پیدا می كنند.

آیا ما با چنین تزی ماتریالیسم را نقض می كنیم؟ به هیچ وجه، زیرا ما قبول داریم كه در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین كننده روح، و وجود اجتماعی تعیین كننده شعور اجتماعی است. ولی در عین حال می پذیریم- و هم باید بپذیریم- كه روح بر ماده، شعور اجتماعی بر وجود اجتماعی، و روبنا بر زیربنای اقتصادی تأثیر متقابل می گذارد. بدین سان ما نه فقط

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 441

ماتریالیسم را نقض نمی كنیم بلكه ماتریالیسم مكانیكی را رد می نماییم و از ماتریالیسم دیالكتیك دفاع می كنیم «1».

آنچه آقای مائو می گوید، ماتریالیسم تاریخی را كاملًا نقض می كند. این كه آقای مائو می گوید: «چنانچه مناسبات تولیدی مانع رشد و تكامل نیروی مولّده بشوند» و یا می گوید: «هنگامی كه جنبش انقلابی نیازمند به تئوری انقلابی بشود» و یا می گوید: «چنانچه روبنا مانع رشد و تكامل زیربنا بشود» چیزی را می گوید كه همیشه می شود و باید هم بشود؛ ولی طبق ماتریالیسم تاریخی جبراً تكامل نیروی مولّده مناسبات تولیدی را تغییر می دهد، جبراً تئوری انقلابی به صورت خودانگیخته پدید می آید و جبراً روبنا به دنبال زیربنا دگرگون می گردد.

مگر ماركس در كمال صراحت در مقدمه بر كتاب انتقاد بر علم اقتصاد نگفت:

نیروهای مولّد جامعه در مرحله معینی از تكامل و توسعه با روابط تولیدی موجود یا روابط مالكیت كه اصطلاح حقوقی روابط تولیدی است و (نیروهای مولّد) تا به حال در داخل آن روابط عمل می كردند، درگیری پیدا می كنند. این روابط كه در گذشته صور توسعه نیروهای مولّد را تشكیل می دادند تبدیل به موانعی در این راه می شوند. آنگاه عصر انقلاب اجتماعی آغاز می شود و تغییر اساس و پایه اقتصاد، تمام روبنای عظیم را با سرعتی كم و بیش ویران می سازد «2».

تغییر مناسبات تولیدی، مقدم بر رشد نیروی مولّده برای باز كردن راه رشد نیروهای مولّد؛ و تدوین تئوری انقلابی، مقدم بر شورش خودانگیخته اندیشه انقلابی؛ و تغییر روبنا تا زیربنا بتواند تغییر كند؛ به معنی تقدم اندیشه بر كار، تقدم روح بر ماده، اصالت و استقلال نهادهای سیاسی و فكری در برابر نهاد اقتصادی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 442

است و ماتریالیسم تاریخی را نقض می كند.

این كه آقای مائو می گوید اگر تأثیر را یكطرفه بدانیم ماتریالیسم دیالكتیك را نقض كرده ایم، صحیح است اما چه باید كرد كه اساس سوسیالیسم به اصطلاح علمی بر همین تأثیر یكطرفه و بر ضد منطق دیالكتیك یعنی بر ضد اصل همبستگی متقابل از اصول دیالكتیك است. ناچار یا باید سوسیالیسم به اصطلاح علمی را گردن نهاد و منطق دیالكتیك را نقض كرد و یا باید منطق دیالكتیك را پذیرفت و عذر سوسیالیسم علمی و ماتریالیسم تاریخی را كه مبنای آن است خواست.

بعلاوه این كه آقای مائو می گوید: «ما قبول داریم كه در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین كننده روح، و وجود اجتماعی تعیین كننده شعور اجتماعی است» یعنی چه؟ با قبول این كه جهت عمده تضادها جابه جا می شوند: گاهی نیروی مولّده مناسبات تولیدی را تعیین می كند و گاهی به عكس؛ گاهی جنبش انقلابی تئوری انقلابی می آفریند و گاهی به عكس؛ گاهی سیاست، فرهنگ، زور، مذهب و امثال اینها بنیاد اقتصادی جامعه را دگرگون می كند و گاهی به عكس؛ پس گاهی ماده تعیین كننده روح است و گاهی به عكس، گاهی وجود اجتماعی شعور اجتماعی را تعیین می كند و گاهی به عكس.

حقیقت این است كه آنچه آقای مائو تحت عنوان «جابه جا شدن جهت عمده تضادها» می گوید توجیه مائوئیسم است كه عملًا بر ضد ماتریالیسم تاریخی ماركسیستی از آب درآمد، نه توجیه ماتریالیسم تاریخی ماركسیستی، هرچند به ظاهر اینچنین وانمود می كند. مائو عملًا نشان داد كه او نیز مانند خود ماركس هوشمندتر از آن است كه همیشه ماركسیست باشد.

انقلاب چین كه وسیله مائو رهبری شد عملًا سوسیالیسم علمی و ماتریالیسم تاریخی و بالنتیجه ماركسیسم را نقض كرد. چین به رهبری مائو با یك انقلاب كشاورزی رژیم فئودالیسم كهن چین را واژگون كرد و رژیم سوسیالیسم را به جای آن برقرار كرد، و حال آنكه بر اساس سوسیالیسم علمی و ماتریالیسم تاریخی، كشوری كه مرحله فئودالیسم را طی كند باید به مرحله صنعتی و كاپیتالیسم تغییر مرحله دهد و از مرحله صنعتی، آنگاه كه به اوج خود رسید، به سوی سوسیالیسم

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 443

گام بردارد. بنا بر ماتریالیسم تاریخی همان طوری كه جنین در رحم نمی تواند دو منزل یكی كند، جامعه نیز نمی تواند بدون عبور از مراحل منظم متوالی به مرحله نهایی برسد. اما آقای مائو عملًا نشان داد كه از آن ماماهایی است كه می تواند جنین چهارماهه را سالم و كامل و بی عیب به دنیا آورد؛ نشان داد كه برخلاف ادعای ماركس رهبری، آموزشهای حزبی، تشكیلات سیاسی، تئوری انقلابی، آگاهیهای اجتماعی (یعنی همان چیزهایی كه ماركس آنها را از نوع شعور می خواند نه از نوع وجود، از نوع روبنا می خواند نه زیربنا و اصالتی برای آنها قائل نیست) می تواند مناسبات تولیدی را واژگون سازد و كشور را صنعتی كند و به این وسیله عملًا سوسیالیسم به اصطلاح علمی را نادیده بگیرد.

مائو به نوعی دیگر نیز تئوری ماركسیستی تاریخ را نقض كرد. از نظر تئوری ماركسیستی و لااقل از نظر شخص ماركس طبقه كشاورز هرچند شرط اول و دوم انقلابی شدن را یعنی استثمارشدگی و عدم مالكیت را دارند، شرط سوم را كه تمركز و همكاری و تفاهم و آگاهی به نیروی خویشتن باشد ندارند. لهذا طبقه كشاورز هیچ گاه ابتكار یك انقلاب را نمی تواند بر عهده بگیرد. حداكثر این است كه احیاناً در جامعه ای نیمه كشاورزی و نیمه صنعتی، طبقه كشاورز دنباله رو طبقه انقلابی پرولتاریا بشود، بلكه از نظر ماركس طبقه كشاورز «فرومایگانی بالذات ارتجاعی اند» و «مطلقاً از هرگونه ابتكار انقلابی بی بهره اند» «1». ماركس در نامه ای به انگلس درباره انقلاب لهستان، نسبت به روستاییان چنین اظهار نظر كرده است:

«روستاییان، این فرومایگان ذاتاً ارتجاعی را ... نباید به پیكار خواند» «2». اما مائو از همین طبقه بالذات ارتجاعی و از همین فرومایگانی كه نباید آنها را به پیكار خواند، طبقه ای انقلابی ساخت و رژیم كهن را سرنگون ساخت. از نظر ماركس كشاورزان نه تنها قادر نیستند كه كشوری را به سوسیالیسم رهبری كنند، بلكه در انتقال از

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 448 5. استقلال رشد فرهنگی ..... ص : 447

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 444

فئودالیسم به كاپیتالیسم نیز سهمی ندارند؛ آن طبقه ای كه جامعه را از فئودالیسم به كاپیتالیسم منتقل می سازد و در آن لحظه تاریخی خصلت انقلابی دارد بورژواست نه كشاورز. اما مائو با همین طبقه فرومایه بالذات ارتجاعی دو منزل یكی كرد و از فئودالیسم به سوسیالیسم جهید. پس مائو حق دارد با این همه جدا شدن از ماركسیسم، برای توجیه مائوئیسم مسئله جابه جا شدن جهت عمده تضادها را طرح كند و بدون آنكه به روی خود بیاورد چنین بنمایاند كه ماركسیسم و ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم علمی را دارد تفسیر عالمانه می كند.

مائو این درس را كه «یك ماركسیست عنداللزوم باید عملًا از ماركسیسم جدا شود» از سلف معتبر خود لنین آموخت. لنین پیش از مائو در كشور روسیه كه در آن وقت هنوز كشوری نیمه صنعتی و نیمه كشاورزی بود انقلاب كرد و برای اولین بار كشوری سوسیالیستی تأسیس كرد.

لنین دید عمر او كفاف نمی دهد صبر كند روسیه تزاری به صورت یك كشور تمام صنعتی درآید و كاپیتالیسم و استثمار كارگر به مرحله نهایی خود برسد تا به طور خود به خود با حركتی دینامیكی و شعوری خودانگیخته انقلاب بشود و دگرگونی كلی صورت گیرد. دید اگر بخواهد به انتظار بنشیند كه دوره حاملگی این زن باردار به نهایت برسد و درد زاییدن عارضش بشود و آنگاه او متصدی كار مامایی بشود خیلی دیر می شود. او هم از روبنا شروع كرد؛ از حزب، سیاست، تئوری انقلابی، جنگ و زور استفاده كرد و كشور نیمه صنعتی روسیه آن روز را تبدیل به كشور شوروی سوسیالیستی امروز كرد.

لنین عملًا مَثَل معروف را تحقق بخشید كه: «یك گره شاخ از یك ذرع دُم بهتر است»؛ به انتظار دُم یك ذرعی آقای ماركس و آمادگی دینامیكی خود به خودی بنیاد اقتصادی جامعه روسیه و شورش خودانگیخته ننشست و از شاخ یك گرهیِ زور و سیاست و آموزش حزبی و آگاهی سیاسی خودش بهره جست.

3. نقض تطابق جبری زیربنا و روبنا

بنا بر نظریه ماتریالیسم تاریخی، در جامعه ها همواره باید نوعی تطابق میان زیربنا و

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 445

روبنا وجود داشته باشد تا آنجا كه با شناخت روبنا می توان زیربنا را شناخت (به نحو برهان به اصطلاح «انّی» كه شناخت نیمه كامل است) و با شناخت زیربنا روبنا را می توان شناخت (به نحو برهان به اصطلاح «لِمّی» كه شناخت كامل است) و هرگاه زیربنا دگرگون شود و تطابق زیربنا و روبنا بهم بخورد، جبراً تعادل اجتماعی بهم می خورد و بحران آغاز می گردد و روبنا خواه ناخواه با سرعتی كم و بیش ویران می گردد و تا زیربنا به حال اول باقی است روبنا نیز جبراً ثابت و باقی است.

رویدادهای تاریخی معاصر عملًا خلاف این را ثابت كرده است. ماركس و انگلس به دنبال یك سلسله بحرانهای اقتصادی از سال 1827 تا 1847 كه یك سلسله انقلابهای سیاسی و اجتماعی همراه داشت، بر آن شدند كه انقلابهای اجتماعی نتایج ضروری و لاینفك بحرانهای اقتصادی است. ولی به قول نویسنده تجدیدنظرطلبی از ماركس تا مائو:

شوخی تاریخ را بنگرید كه از 1848 تاكنون در كشورهای صنعتی هیچ بحران اقتصادی را نمی یابیم كه با انقلاب همراه باشد. همان [طور] در زمان ماركس و پیش از مرگ او چهار بار نیروی مولّد علیه روابط تولیدی طغیان می كند بی آنكه هیچ انقلابی از آن حاصل شود ... بعدها بعضی اقتصاددانان مانند «ج. شومپتر» تا بدانجا رفتند كه این بحرانها را «ویرانی آفریننده» نامیدند و آنها را دریچه اطمینانی برای بازگرداندن تعادل و رشد اقتصادی شمردند «1».

كشورهایی نظیر انگلستان، آلمان، فرانسه و آمریكا به پیشرفتهای عظیم صنعتی نائل شده اند و سرمایه داری را به اوج خود رساندند و برخلاف پیش بینی ماركس كه این كشورها را نخستین كشورهایی می دانست كه در آنها انقلاب كارگری بپا خواهد شد و به كشورهای سوسیالیستی تبدیل می شوند، از نظر نظام

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 446

سیاسی، حقوقی، مذهبی و آنچه روبنایی نامیده می شود تغییری نكرده اند. كودكی كه ماركس انتظار تولدش را داشت نُه ماه را تمام كرد، از نُه سال هم گذشت و به نود سال رسید و متولد نشد و دیگر امیدی هم به تولدش نیست.

البته این رژیمها دیر یا زود سرنگون خواهد شد، ولی انقلابی كه در این كشورها انتظار می رود قطعاً انقلاب كارگری نخواهد بود و تئوری ماركسیستی تاریخ تحقق نخواهد یافت، همچنان كه كشورهای به اصطلاح سوسیالیست امروز و رژیمهای حاكم بر آنها نیز واژگون خواهد شد و به این حال باقی نخواهد ماند، اما رژیم آینده قطعاً رژیم سرمایه داری نخواهد بود.

متقابلًا كشورهایی در اروپای شرقی، آسیا و آمریكای جنوبی به سوسیالیسم رسیدند كه هنوز موقع زادن آنها نرسیده است. امروز كشورهایی می بینیم كه از نظر زیربنا همسان و مشابه یكدیگرند اما از نظر روبنا با یكدیگر مختلف اند. دو ابرقدرت، یعنی آمریكا و شوروی، بهترین مثال است. آمریكا و ژاپن نیز دارای رژیم اقتصادی یكسان اند (رژیم سرمایه داری) اما با رژیمهای سیاسی، مذهب، اخلاق، آداب و هنر متفاوت. متقابلًا كشورهایی هستند با روبناهایی متشابه و یكسان از نظر رژیم سیاسی، مذهب و غیره با وضع اقتصادی كاملًا متفاوت. همه اینها نشانه این است كه «تطابق ضروری زیربنا و روبنا» آنچنان كه ماتریالیسم تاریخی ایجاب می كند توهّم محض است.

4. عدم تطابق پایگاه طبقاتی و پایگاه ایدئولوژیك

همان طور كه قبلًا بیان كردیم بنا بر ماتریالیسم تاریخی در هر دوره تاریخی روبنا بر زیربنا به هیچ وجه نمی تواند پیشی گیرد. بنابراین آگاهیهای هر دوره و عصر و زمانی جبراً وابسته به همان عصر و زمان است و با گذشت آن عصر و دوره، كهنه و منسوخ می گردد و به بایگانی تاریخ سپرده می شود. آگاهیها، فلسفه ها، طرحها، پیش بینی ها، مذاهب، همه زاده قهری مقتضیات خاص همان عصری هستند كه پدید آمده اند و نمی توانند با مقتضیات عصر دیگر تطابق داشته باشند.

ولی عملًا خلاف آن ثابت شده. بسیاری فلسفه ها، شخصیتها، اندیشه ها،

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 447

آگاهیها- چه رسد به ادیان و مذاهب- پیدا می شوند كه بر عصر و زمان خود یا بر طبقه خود پیشی گرفته اند. چه بسیار اندیشه ها كه مقتضیات مادی عصری كه در آن پدید آمده اند یكسره از میان رفته است و اما خود آن اندیشه ها همچنان بر فراز تاریخ بشریت می درخشند.

عجیب این است كه ماركس در اینجا نیز در بعضی سخنان خود از ماركسیسم جدا شده است. وی در كتاب معروف ایدئولوژی آلمانی گفته است:

آگاهی گهگاه به نظر می رسد كه بر روابط تجربی همعصر پیشی گرفته است، به قسمی كه در پیكارهای یك دوران بعدی می توان به گفتار تئوری دانان پیشین همچون حجتی استناد و اتكا جست «1».

5. استقلال رشد فرهنگی

بنا بر ماتریالیسم تاریخی نهاد فرهنگی و علمی جامعه مانند همه نهادهای دیگر از قبیل سیاست، قضاوت و مذهب، وابسته به نهاد اقتصادی است و نمی تواند رشد مستقلی از رشد بنیاد اقتصادی داشته باشد؛ به دنبال رشد ابزار تولید و رشد بنیاد اقتصادی جامعه است كه علم رشد می كند.

اولًا می دانیم كه ابزار تولید، منهای انسان، به صورت خود به خود هرگز رشد نمی كند. ابزار تولید در رابطه انسان و طبیعت و در زمینه تجسسات كاوشگرانه انسان است كه رشد می كند. رشد و تكامل ابزار تولید با رشد و تكامل فنی و علمی انسان توأم است. سخن در این است كه كدام یك تقدم دارند؟ آیا انسان نخست به كشفی نائل می شود و سپس آن را در عمل پیاده می كند و صنعت را به وجود می آورد و یا نخست صنعت به وجود می آید و سپس انسان به كشف نائل می شود؟ تردیدی نیست كه شقّ [اول ] صحیح است.

بدیهی است كه كشف قوانین علمی و اصول فنی در رابطه تجسسی و آزمایشی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 448

انسان پدید می آید و اگر انسان در رابطه با طبیعت قرار نگیرد و تجسس نكند و به تجربه نپردازد، به كشف هیچ قانون علمی از قوانین طبیعت و به درك هیچ اصل فنی نائل نمی گردد. سخن در این نیست؛ سخن در این است كه پس از تجسس و آزمایش آیا نخست انسان در درون خود رشد علمی می كند و سپس در بیرون وجود خود ابزار فنی را می آفریند یا قضیه برعكس است؟ بدون تردید شقّ اول صحیح است.

بعلاوه تعبیر به «رشد» و یا «تكامل» در مورد انسان تعبیر «حقیقی» است و درمورد ابزارهای فنی و تولیدی «مجازی» است. رشد و تكامل حقیقی آنجاست كه یك واقعیت عینی از مرحله دانی تر به مرحله عالی تر برسد. و اما رشد مجازی به معنی این است كه یك واقعیت عینی تغییر مرحله نمی دهد، بلكه آن واقعیتْ معدوم یا منسوخ و واقعیتی دیگر مغایر با آن جانشین آن می شود. مثلًا كودك كه بزرگ می شود واقعاً یك رشد و تكامل حقیقی صورت گرفته است. اما اگر معلمی در كلاسی تدریس كند و بعد به جای او معلمی دیگر از او باسوادتر و كاراتر بیاید تدریس كند، در اینجا وضع معلمیِ كلاس تكامل پیدا كرده اما این تكامل، تكامل مجازی است. تكامل انسان در جریان ابزارسازی تكامل حقیقی است، واقعاً انسان از نظر روحی رشد و نموّ می كند و تكامل می یابد. اما تكامل صنعت- از قبیل تكامل اتومبیل كه هرسال مدل جدیدتر و كامل تر و مجهزتر به بازار می آید- تكامل مجازی است؛ یعنی واقعاً یك واقعیت عینی از مرحله دانی به مرحله عالی پا نگذاشته است؛ اتومبیل سال گذشته امسال مجهزتر نشده است، بلكه معدوم و منسوخ و از صحنه خارج شده و جای آن اتومبیلهای دیگری آمده است. به عبارت دیگر فردِ «ناقص» از بین رفته و فردی دیگر «كامل» به جای آن نشسته، نه اینكه یك فرد در دو زمان از مرحله نقص به مرحله كمال انتقال یافته است. آنجا كه یك تكامل حقیقی و یك تكامل مجازی دوش به دوش یكدیگر قرار دارند، بدیهی است كه تكامل حقیقی اصل است و تكامل مجازی فرع.

تازه این در مورد علوم فنی است. در علوم دیگر از قبیل پزشكی، روان شناسی، جامعه شناسی، منطق، فلسفه، ریاضیات به هیچ وجه نمی توان این نوع وابستگی

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 450 6. ماتریالیسم تاریخی خود را نقض می كند ..... ص : 449

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 449

یعنی وابستگی یكطرفه را تأیید كرد. رشد علوم به همان اندازه و یا كمتر به وضع مادی و اقتصادی وابسته است كه وضع مادی و اقتصادی به رشد علوم. همان طور كه ك. شمولر علیه ماركسیسم اعلام داشته است:

مسلماً وضع مادی و اقتصادی شرط لازم تظاهرات بسیار عالی فرهنگ است، لكن به همان اندازه نیز مسلّم است كه زندگی معنوی و اخلاقی دارای رشد مستقلی است «1».

اگر یك نقص كه در بیان اگوست كنت فرانسوی هست كه بشر و انسانیت را در «ذهن»- كه بخشی از استعدادهای انسانی انسان است و نیمی از معنویت بشر است- خلاصه می كند رفع كنیم، نظریه اگوست كنت در مورد تكامل اجتماعی از نظریه ماركس بسی ارزشمندتر است. اگوست كنت مدعی است:

نمودهای اجتماعی تابع جبر علمی دقیقی هستند كه به صورت تحول اجتناب ناپذیر جوامع بشری تحت فرمان ترقیات ذهن بشر نمودار می گردد «2».

6. ماتریالیسم تاریخی خود را نقض می كند

بنا بر ماتریالیسم تاریخی هر فكر، هر اندیشه، هر نظریه فلسفی و یا علمی، هر سیستم اخلاقی به حكم اینكه تجلی شرایط مادی و اقتصادی خاصی است و وابسته به شرایط عینی خاص خویش است نمی تواند اعتبار و ارزش مطلق داشته باشد بلكه تعلق دارد به زمان خاص خودش و با گذشت آن زمان و تغییر شرایط مادی و اقتصادی كه قهری و جبری و اجتناب ناپذیر است، آن فكر، آن اندیشه، آن نظریه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 450

فلسفی و یا علمی و آن سیستم اخلاقی نیز صحت و اعتبار خود را از دست می دهد و ناچار فكر و اندیشه و نظریه دیگر باید جایگزین آن گردد.

بنابراین ماتریالیسم تاریخی نیز كه از طرف برخی فیلسوفان و جامعه شناسان طرح شده مشمول این قانون كلی هست، زیرا اگر مشمول این قانون كلی نباشد پس استثنایی در كار است و قانون یا قوانینی علمی و فلسفی وجود دارد كه اصالت دارد و تابع هیچ زیربنای اقتصادی نیست؛ و اگر خود مشمول این قانون هست پس ماتریالیسم تاریخی از نظر ارزش و صحت و اعتبار فقط در یك زمان محدود و یك دوره خاص صادق است كه همان دوره ای است كه پدید آمده است و نه قبل و یا بعد از آن دوره. پس به هرحال ماتریالیسم تاریخی نقض شده است.

یعنی ماتریالیسم تاریخی به عنوان یك تئوری، یك نظریه فلسفی، یك امر روبنایی، یا شامل غیر خودش است و شامل خودش نیست، پس خودش نقض كننده خودش است؛ و یا شامل خودش و یا غیر خودش هست اما در یك دوره محدود، در دوره های دیگر نه شامل خودش است و نه شامل غیر خودش. عین این ایراد بر ماتریالیسم دیالكتیك كه اصل حركت و اصل پیوستگی متقابل را شامل همه چیز حتی اصول علمی و فلسفی می داند نیز وارد است و ما در اصول فلسفه و روش رئالیسم (جلد اول و دوم) درباره آنها سخن گفته ایم. از اینجا روشن می شود این كه می گویند جهان نمایشگاه ماتریالیسم دیالكتیك و جامعه نمایشگاه ماتریالیسم تاریخی است، چه اندازه بی پایه است.

بر ماتریالیسم تاریخی ایرادهای دیگر نیز وارد است، فعلًا از آنها صرف نظر می كنیم. این بنده حقیقتاً نمی توانم از ابراز شگفتی خودداری كنم كه نظریه ای تا این اندازه بی پایه و بی اساس و غیرعلمی باشد و در عین حال شهره به علمی بودن شود.

هنر تبلیغ، تماشایی است.