کد مطلب:300731 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:238

فاطمه؟!


بابا!

فاطمه كیست؟!

دخترم!

او را نه از من،

كه از «او» بایدت شنید!

«او»؟!

او كیست؟ بابا!

دخترم!

او، هموست،


كه از اوست،

و با او،

همه چیز، همه كس،

همه جا، همه حال!

و هر جامد،

و جنبنده،

دلش، به دنبالش!

و جویای كویش،

و پویای راهش،

و گویایش، ثناء را!

بابا!

نكند «خدا» ی را می گویی؟!

آری، دخترم!

خدای را می گویم!

«او»!

از فاطمه می گوید؟!

آری، دخترم! او، می گوید این را:

آن زمانی كه

زمان یاد ندارد، چه زمان،

در مكانی كه

مكان یاد ندارد، چه مكان،

نه «شبی» بود،


نه «روزی»

و نه «چرخی»

نه «جهان»

نه «پری» بود

نه «جبریل»

و نه «دوزخ»

نه «جنان»

دل من در پی یك واژه بی «خاتمه» بود

اولین واژه كه آمد به نظر «فاطمه» بود

ز طفیل «گِلِ» او

ساخته ام

«دنیا» را

جبرئیل و فلك و آدم و هم حوا را

ز ازل،

تا به ابد،

هر چه و هر كس هستند،

همه مدیون رخ «فاطمه» من هستند

در میان

همه آثار

كه از من برجاست

همه ی دار و ندارم،

گل روی زهراست! [1] .


بابا!

آنچه گفتی، همه زیبا،

همه نغز،

اما،

من، نتوانم فهمید!

دخترم!

نه تو،

كه «من»،

و «همه»،

در این «وادی»،

چونان «تو»،

«طفلان» رهیم!



[1] حيدر توكلي.