کد مطلب:300734 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:295

اشک


دخترم!

چرا با این شتاب!

گفته ات بودم، كه می مانم،

و به انتظار،

«عرق» هات را ببین!

كه بر صورتند،

و دست ها!

خانم!

اینها، «عرق» نباشند،

كه رطوبتند!


رطوبت؟!

آری، رطوبت،

رطوبت آب،

آب وضوء!

دخترم!

غروب است،

و تا به مغرب هنوزت وقت باقی است،

تو را چه تعجیل!!

خانم!

وضویم، نه از برای نماز است!

بر آن بودم تا پایتان را بوسه دهم،

پیش خود گفتمی:

بی وضوء نباید بود!

كه این پاها بر خاك خانه فاطمه- س- بنشسته اند!

دخترم!

شنیدم،

كه عرشیان،

كنون، تو را «مرحبا» گفتند!

آفرینت باد!

خانم!

حرف های پدرم را،

همیشه آوازه ی گوش دارم!

از آن روزی كه حرف هاش همه حرف های خوب خداست!


او مرا آموخت،

و من نیز، آموخته ام!

كه چشمانم به چشمان آنكه با او به سخن باشم،

دوخته مدارم!

و من نیز همین موعظت را چون دیگرها، به كارش بسته ام، و خواهمش بست!

اما، امروزش بكار نمی بندم!

و بر می دوزم بر چشمان شما،

و چرا نه!

كه این «چشمان»، فاطمه- س- را دیده است!

ای وای!

خانم!

گذشت با شماست،

می دانم، نبایست «نامش» را می بردمی،

آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشك هاتان!

دخترم!

آنچنان كز برگ «گل»،

«عطر» و «گلاب» آید برون،

تا كه «نامش» می برند،

از دیده «آب» آید برون!

«رشته» الفت بود،

در بین «ما»،


كز قعر «چاه»،

كی بدون «رشته»،

«آب» بی حساب، آید برون؟

تا نسوزد «دل»،

نریزد «اشك» و «خون»،

از «دیده» ها،

«آتشی» باید،

كه «خوناب» كباب،

آید برون!

گر نباشد «مهر» او،

دل را نباشد «ارزشی»،

برگ بی «حاصل» شود گل،

چون «گلاب» آید برون! [1] .

گذشته از این دخترم!

تو را به گوش نامده است كه: همه چیز «زنده» است از آب!

آری شنیده ام!

دخترم!

یكی از آن «چیز» ها «دل» باشد،

كه آن نیز بی «آب» زنده نتواند بودن،

و آبش، همین «اشك»!

دل، بی «اشك» خواهد مرد،

آنسان كه تن، بی «آب»!


«بوته» ای را، اگرش آب ندهند،

می خشكد،

و خواهد مرد!

و دیگرش نه سایه ای،

و نه ثمری،

و نه سبزی، و نه طراوتیش،

بایدش برید!

و به آتشش باید برد!

كه «هیزم» خواهد بودن!

آری دخترم!

مایه ی «حیات» است، این «اشك»!

و دیگر آنكه با آمدنش،

چه «راحت» كنده خواهد شدن،

این دل چسبیده،

چسبیده به این عفن بار منجلاب دنیاوی!

ندیده ای «بوته» ها را،

كه سخت «ریشه» هاشان در زمین آویخته است،

و جدایی شان كم امكان،

نخست آبشان می دهند،

و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!



[1] حسان.