کد مطلب:300737 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:235

خاموش!


خانم!

رود به خواب،

دو چشم از خیال او؟

هیهات!

بود صبور،

دل اندر فراق او؟

حاشاك!

بایدش، به نظاره بنشینم،

جمال جمیلش را،

چه كنم؟


گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد،

چه كند،

كز پی درمان نرود

زودا مرا بازگوی كه:

«او»، كجاست، بارگاهش؟!

«فاطمه» را می گویم.

دخترم!

عود افروخته یی بود كه آرام بسوخت!

یعنی چه؟!

یعنی:

همه از سوی خدای آمده ایم، [1] .

باز هم،

رهسپر كوی خداییم همه! [2] .

خانم!

هیچ فهم نتوانم نمودن!

كاش می فهمیدمی كه چه خواهید گفتن!

دخترم!

او را نمی گویی مگر؟

همو كه،

شامش بدی دلگیر،


همه صبحش بدی دلتنگ! [3] .

پشت سر را می دید،

دشت تا دشت،

غم و غربت و سرگردانی! [4] .

پیش رو می دید،

كوه تا كوه،

پریشانی و بی سامانی!

سینه اش سنگین بود،

قوت آه نداشت،

جز غم و رنج توانكاه نداشت، [5] .

نه، همان فاطمه را می گویی؟!

دخترم!

او رفت، «خاموش»!

یعنی كه رخت بربست!

زندگانی را در نوشت!

جامه تن را بگذاشت!

و جاده آخرت را پیمود!

و در زاویه لحد آرمید!

و از قید آب و گل بیاسود!


خانم!

ضریحش كجاست؟!

مزارش كجاست؟!

دخترم!

پوشیده است!

ناپیداست!

پنهان است!

پنهان؟!

چرا؟!

از چه روی؟!

دخترم!

مگر نه آنست كه، گنج ها، همه ناپیدایند!

از این هم كه بگذریم، گفتمت:

اگر نبود، «او»،

«پیامبر! نبود،

و نه «علی»،

و نه «هستی»!

یعنی كه او «ریشه» را مانندست،

و ریشه ها مگر نه آنست كه همه «پنهان» اند؟

و بایدشان بود نیز.

دخترم!

از یك بوته گل، چه توانی دید؟!

چه توانم دید؟!


معلوم باشد،

«ساقه ها» را،

«برگ» ها را،

«گل» هاش را!

و دیگر چه؟!

و دیگر؟!

هیچ!

هیچ؟!

آری، یكی چیز دیگر نیز باشد،

اما نتوانم دید!

و آن؟!

«ریشه» است.

و همان «ریشه»، دخترم!

اگر نمی بود، نه «ساقه» ها را خبری می بود،

و نه «برگ» ها را،

و نه «گل» ها!

كه اینان همه هر چه دارند،

از آن دارند،

از همان ناپیدا،

همان ریشه!



[1] مهدي سهيلي.

[2] مهدي سهيلي.

[3] مهدي سهيلي.

[4] مهدي سهيلي.

[5] مهدي سهيلي.