کد مطلب:300745 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:257

شگفتا!


نخست باری بود،

كه چوبین درب خانه فاطمه،

آن چنانش،

می كوفتند!!!

و هم، باری نخست بود،

كه بالا می گرفت،

منفور نفیری،

آن چنان،

از شریری شرور!


آری،

فریاد،

فریاد همان لا یعقل شیاد بود،

«ریشه ی» هر تباهی،

هر سیاهی!

اما، چه باید نمودن كه پاسخ ریشه را از ریشه باید شنود!

ریشه ی همه آنچه می باید،

و می شاید!

این بود كه هوای «نسیم» وار، اما غم انگیز فاطمه، از روزن و شكاف درب خانه اش به بیرون می نوازید،

اما، نه بر «غنچه» ها، تا كه واشكفند،

بل، بر چوبك های خس گون خشك و خشن!

و می گفتشان:

ندیده ام،

تا كنون،

كه حضور آیند كسی را،

این سان!

راستی كه چه خشم آگین!

و خشونت بارید شما!

و آن «شما» یكی شان همان... بود،

آری، عمر!

و آتشیش در دست!


شگفتا!

آتش در دست آتش!

فاطمه اش گفت:

یابن الخطاب!

اجئت لتحرق دارنا؟!

پسر خطاب!

آمده ای برای «آتش»!

آتش كشیدن «خانه» مان؟!

و آن... گفت:

نعم،

آری،

آمده ام...!

او تدخلوا فیما دخل فیه الامه!

جز آنكه شما نیز گردن نهید،

آنچه را كه اسلامیان به گردن نهادند!

یعنی كه، همدست باید شوید،

و همداستان،

ما را،

و بیعت دارید،

و تبعیت،

خلیفه مان را،

ابوبكر را!


ورنه،

به خدایم سوگند به آتش خواهم كشیدن،

«خانه» را،

با «ساكنانش»،

هر «چه» باشد،

هر «كه» باشد!

واحسرتا!

عزتمند آن همه روزها،

به دیگر بار،

بخواست،

خسته ی حنجره اش را،

تا كه بگوید،

و گفت،

و چه آرام،

اما پر بغض:

ای عمر!

ما را كه با تو كاری نیست!

ما را رها كن!

با ما چه كاریت هست؟!

وایم و صد وای!

كه آن پر پناه سنگین دل،

كه به دنبال داشت دجالگان ناغیرتمند را، بسی،


بالا ببرد،

بی شرمانه،

عربده اش را،

كه چه آكنده بود از زهر خشم و خشونت:

درب را باز كن!

درب را باز كن!

ورنه به آتش خواهیم كشید،

خانه تان را!

و آن بی پایان غم،

و بی كران رنج پرشكیب،

در آن گاه كه نه «پایش» بود رفتن را،

و نه «نایش» گفتن،

بگفت با خسته صدایی كه:

ای عمر!

نمی ترسی؟!

از خدای نمی ترسی؟!

و «خدا» را چه می فهمید آن همه اش «خود»،

و تمامی اش «خدعه»!

و همینجا بود كه علی «گریه» امانش نداد،

و با چه «تحسر» و «تاثر» بگفت:

ای پدر!

ای رسول خدای!


ما پس از تو از پسر خطاب،

و پسر ابی قحافه،

چه چیزها كه ندیدیم!

و مردم تا كه شنیدند و بدیدند این «غربت» و «تنهایی» را چه گرییدند!

نزدیك بود، دل هاشان پاره شود،

و جگرهاشان بشكافد از اندوه!

نتوانستند كه تحمل دارند،

و بگفتند: ما كه نیستیم،

و بازگشتند!

اما او، كه سنگ، «سنگی» اش از دل او داشت،

گروهی دیگر خواست، [1] .

و آمدند،

و فرمان بداد آتش را!!

و خود نیز این معركه را آتش بیار، و ببار!

و درب چه می فهمید،

بیچاره با اشتیاق تمام بسوخت!

و خدای، آن روز، ماجرا را می دید!

و از نزدیك!

اما چیزی نمی گفت!

عجب صبری خدا دارد!


اما از انصاف نمی توانم گذشت،

ملائك را بدیدم،

كه چه دست به كار بودند،

و همه چیزی را می نوشتند،

نمی دانم،

شاید،

شاید كه نه، حتما،

حتما خدایشان گفته بود،

كه از هیچ نباید گذشت،

حتی ذره ها را!

و همین هم بود كه چشم هاشان چه می پایید ماجرا را!

و دست هاشان چه پرشتاب كه می نوشت!

یادم نمی رود وقتی كه با «خون»، غبار فتنه نشست،

و ماجرا به خاتمت خویش انجامید،

دیدم كه ملائت نگاهشان به هم می دوخت،

و همزمان كه بند پرونده ها را به هم گره می دادند،

چه این سوی و آن سوی می بردند سرهاشان را!

و چه «آهی» سرد، از سر درد برمی كشیدند!

اما هیچ نمی گفتند همدیگر را،

كه محضر، محضر خدای بود،

و خدای در «خشم» تمام!



[1] الامامه و السياسه، ج 1، صص 20- 19، به نقل از فاطمه الزهراء.