کد مطلب:300747 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:260

آه!


دخترم!

نور چشمان ترم!

هم نایم!

هم نوایم!

تو را،

چرا،

چنین می بینم؟!

افروخته ای!

از چه؟

افسرده ای!


از چه؟

غمزده ای!

از چه؟

فروبسته ای!

خسته ای!

از چه؟

آه!

غم، موج می زند به خدا در نگاه تو!

دخترم!

تو را،

«ملامتی»،

رسیده است؟!

یا كه،

«ملالتی» است تو را،

آیا؟!

خانم!

هستم!

اما، نیست!

هستم، آنگونه ام كه می بینی!

و نیست،

آنسان كه می گویی!

نه!

ملامتی، مرا نرسیده!


و نه، ملالتی است مرا!

پس، تو را چه می شود؟ دخترم!

خانم!

در گلو،

بغض سنگین نشسته است،

آه دل،

راه بر سینه بسته است!

برده است،

و بریده،

گریه،

امانم را!

دیگر نمی خواهم، كه باشم!

دخترم!

چه می گویی؟!

چه می شنوم؟!

خانم!

تا به صبح می گرییدم!

خواستم،

اما نتوانستم!

نتوانستم كه دورش بدارم،

از خاطرم،

و از ذهن،

مگر می شد!


نه، نشد!

و نمی شود!

بپذیر!

سخت است،

و چه دشوار،

آخر، «غربت»، تا كجا؟!

«مظلومیت» تا كجا؟!

به خدا می سوزد، دلم،

وقتی كه به یاد «حرف» هاش می افتم!

حرف های فاطمه- س-!

و چه خوب می فهمم

غربتش را،

و غمش را،

و سوزش،

در آن زمان كه می گفت:

ما را «رها» كنید!

آنهم پیش چشم بچه ها!

وای از دل زینب!

امان از دل زینب!

به خدا سخت است!

سخت!

دخترم! گفتگوهاست در این راه،


كه جان بگدازد!

و من از آنهم تو را چیزی نتوانستم گفت!

و نگفتمی كه با چه سوز آنان را به خدای سوگند می داد!

و می گفتشان:

دست از ما بدارید!

ما را اذیت نكنید!

آه! بسوزم!

تا كه بشنید «عمر»، پاسخش را بداد!

و چه پاسخی كه دو چشمت مباد!

بگرفت،

«آن» را،

كه «تازیانه» بود،

و در دستان «قنفذ»، حلقه بگوش ابی بكر،

و با آن،

چنان،

بر بازوان فاطمه كوفت،

كه به یكجا بالا بیامد!

كاش به همین بسنده اش بود!

اما نبود!

چنان،

با لگدیش درب را كوبید،

كه درب،


و چه آتشین!

بر پشت «فاطمه» فرود آمد،

و فاطمه فتاد،

از رو،

بر زمین!

زن پشت در و خانه پر از شعله ی آتش،

فریاد كه تا چند علی حوصله دارد!

آه!

خودم دیدم كه آتش شعله می زد

میان شعله زهرا ناله می زد

خودم دیدم كه آتش شعله ور بود

گل من در یم خون غوطه ور بود

خودم دیدم به زیر دست و پا بود

یگانه دخترش اندر نوا بود

خودم دیدم كه رویش منجلی بود

میان خود فقط ذكرش علی بود

باز هم بسنده اش نبود!

و در همان حال كه آتش شعله می زد،

و سر و روی فاطمه را می گداخت،

چنان سیلی،

بر صورتش بنواخت،

كه گوشواره اش بر زمین فتاد!


از فضه بپرسید،

در شعله گرفته،

با صورت زهرا چقدر فاصله دارد!

و این همه، در پیش چشمان فرزندان فاطمه بود!

وای از دل زینب!

امان از دل زینب!

یكی خوب می گفت:

از ما كه گذشت مادری را دیدید

در خانه به پیش چشم دختر نزنید

خانم!

چرا؟!

آخر، چرا؟ علی شمشیر را برنگرفت،

تا پاسخشان را گوید!

دخترم!

پیشاپیش،

آن جمع مهاجم،

برفتند، سوی شمشیرش،

و برگرفتندش،

و آنگاه، همه با شمشیر به سویش تاختند،

و او را حلقه زدند،

و ریسمانی سیاه برگردنش بیاویختند! [1] .

آه! خانم!


چه سنگین است!

از سویی چنان كنند با همسری،

و از دیگر سوی بر گردن شوی نیز ریسمانی،

تا نتواند كه دفاعی دارد!

دخترم!

كاش!

كاش تنها،

برگردنش می بود!

دستانش را نیز بسته بودند!

یكی خوب می گفت:

نخلی كه شكسته ثمرش را نزنید

مرغی كه زمین خورده پرش را نزنید

دیدید اگر كه دست مردی بسته

دیگر در خانه،

همسرش را نزنید!

و با همان ریسمان، او را می كشیدند،

و این در آن حال بود كه فریاد دردآلود فاطمه- س- بالا می گرفت!

و از دیگر سوی،

نوای جانسوز بی پناهان خردسال فاطمه،

جان را می گداخت!

آه!

گاه مادر را می نگریستند!


و گاه، پدر را به نظاره بودند!

و در آن بحران شرارت نمی دانستند،

كه به كدامیك پناه باید برد!

و بسوزم!

علی، در حالی كه می رفت،

یعنی كه می كشیدندش،

گاه به این سوی،

گاه به آن سوی،

حسرتبار نظر می داشت و می گفت!

واحمزتاه!

واجعفراه!

عمویم!

حمزه شهیدم! كجایی؟ كجایی؟

برادرم!

جعفرم! كجایی؟ كجایی؟

كه من، تنهایم!

تنها!

و آنگاه به آرامی خود را می گفت:

نه،

امروز مرا نه جعفری مانده است،

و نه حمزه ای! [2] .

خانم!


به خدا سخت است،

و چه سخت!

دست كم برای بچه ها!

بچه های، فاطمه،

كه ببینند پدر را،

آن گونه،

از پیچ و خم كوچه های مدینه

می برندش!

دخترم!

كاش می بردند!

نه، می كشیدند!

و چه مظلومانه!

تا آنجا كه آن رهگذار مسیحی، تا بدید آن مظلومیت را، و بدید علی را این گونه غریب،

و تنها،

و مظلوم!

بگفت:

من مسلمان می شوم!

و شد!

نمی دانم!

شاید كه می خواست با اسلامش تبسمی بر لب های علی بنشاند!

خدا داند!


یا كه بچه هاش را تقفدی بنموده باشد!

نمی دانم!

خدا می داند!

خانم!

همه اش درد است!

همه اش غم!

خانه،

هم ماجرای كوچه،

هم مسجد!

اما، وایم از «مسجد»!

آنگاه كه دستان علی را می كشیدند،

و او انگشت هاش را به هم داده بود،

و در همان حال كه با زحمت می خواستند انگشت هاش را باز نمایند،

او غریبانه و چه غمبار چشم هاش را بر تربت رسول دوخته بود!

خانم!

به خدایم سوگند آن «نگاه» مرا می سوزاند!

به خدا می فهمم معنای آن نگاه را،

گویی كه كنون می بینم!

وای من این خبر از كجا بود؟!

كاش مرا نمی گفتید!

و نیز غم انگیز آن ساعتی،


كه علی از مسجد بازمی گشت!

با فاطمه!

با بچه ها!

خانم!

بپذیر!

سخت است،

به خدا سخت!

فاطمه ای كه چه آسیب ها دیده بود،

نمی توانست به تندی بیاید،

پس، آرام می آمده است!

و علی نیز پا به پایش،

تازه او هم خسته بود!

آه!

فاطمه را می بینم كه یك دست بر پهلو دارد،

و دیگر دست بر بازو!

و علی را،

كه دستش به گردن خویش دارد،

و فاطمه را می نگرد،

و فاطمه علی را می نگرد،

و فاطمه علی را،

و گویی كه گوید:

علی جان!

نمی دونم بهاره یا خزونه

فلك با عاشقان نامهربونه


تو خوبی؟!

خوبم، فاطمه جان!

تو چه!

شرمنده ام! مرا ببخش!

به خدا نتوانستم!

دیدی كه دستانم بسته بودند!

اما همه اش در خیال تو بودم!

آه! فاطمه ام!

دیروز یكی بودیم با هم ولی امروز

تو سرخ تر از سرخی

و من زردتر از زرد!

نور چشمانم شما چگونه اید؟!

خوبیم بابا!

به خوبی شما!

و بچه ها را می بینم كه با اضطراب این سوی و آن سوی نظر می دارند!

و در غم این خیال فرورفته اند كه:

خدایا مباد باز هم....

بابایمان را...!

مادرمان را...!

خدایا!


كی به خانه می رسیم!

چرا، این راه این همه طولانی شد!

آه!

می بینم در آن كوچه های بی كسی چه خسته می آیند!

و چه آرام!

و دیگرها را می بینم و شاید با چه هتك ها،

بی حرمتی ها،

و از پیش،

و دنبال!

و یا از كنار می گذرند!

آنهم با چه طعن ها،

كه مگو،

و مپرس!

آه!

از آن لحظه كه كودكان علی به خانه می رسند!

همه اش زنده می شود،

خاطره ها را می گویم!

وای من چه سخت است،

سوخته دربی،

شكسته دربی،

و فتاده دربی را دیدن!

یادشان می آید،

كه مادر را همینجا زدند،


و آنجا بود كه پدر را حلقه زدند،

و به گردنش آویختند، ریسمان را!

و نیز همینجا بود كه پدر می گفت:

واجعفراه!

واحمزتاه!

خانم!

تا به صبح دلم مشغول بود و آشوب از همین نقش ها،

و یادها!

و به ناگاه بدیدم كه می لرزد،

در و دیوار خانه مان،

آری،

خانه مان می لرزید،

زمین می لرزید!

به خود آمدم،

دانستمی كه «زلزله» می آید!

و چه زلزله ای!

دخترم!

گفتی زلزله،

یادم آمد خاطره ای،

از فاطمه،

كه روزی برایم می گفت:

در دوران خلافت،

خلافت ابی بكر،


زلزله ای آمد،

و چه زلزله ای!

و مردمان وحشت آلود و پر اضطراب به خانه خلیفه آمدند،

ابی بكر بود و نیز عمر،

و آن دو را بگفتند، چه بایدمان كرد،

امانمان را برد،

نیست آرام، و قراری ما را!

و آن دو بگفتند:

ما نیز در این مصیبتیم!

بیائید تا با اتفاق به خانه علی برویم،

شاید كه او كاری از پیش برد!

و رفتند!

درب را آرام و با تمام ادب بكوفتند!

علی بیامد!

و چه خونسرد!

و ماجرا را بگفتند،

و او كریمانه گفت:

برویم!

و رفتند،

تا كه رسیدند به تپه ای،

علی بالا برفت،

آنان نیز هم!

و نشست،


و نشستند!

و می دیدند،

و چه خوب!

كه شهر مدینه چگونه اش در تب و تاب است!

و چه می لرزد!

آنگاه حضرت همه را گفت:

گویا شما در این ماجرا سخت در اضطرابید!

همه گفتند:

چگونه نباشیم!

تاكنون چنین ندیده است، چشم هامان!

و در حال، علی دستانش را بر زمین گذارد!

و زمین را گفت:

مالك؟!

اسكنی!

زمین!

تو را چه می شود؟!

آرام باش!

و در حال، زمین آرام شد،

و رام! [3] .

خانم!

در شگفتم!

در شگفت!


آخر اینها كه این همه را از علی می دیدند،

و می دانستند،

پس، از چه خلافت را از او بگرفتند؟!

دخترم!

آنان به خدای هیچ اعتقادی شان نبود!

و آنهمه را نیز جز «سحر» چیزی نمی انگاشتند!

همان عمر،

كه آتش ابی بكر را او در دست داشت،

و همچنان می چرخاندش تا شعله ور بماند،

خود، در یكی از نامه هاش بنوشت،

چنین:

فبهبل اقسم و الاصنام، و الاوثان، و اللات و العزی ما جحدها عمر مذ عبدها!

و لا عبد للكعبه ربا!

و لا صدق لمحمد قولا،

و لا القی السلام الا لحیله علیه،

و ایقاع البطش به! [4] .

به بتها،

همه شان سوگند!

به هبل،

به لات،

به عزی سوگند!


كه من عمر، از آن روزهایی كه آنهمه را پرستیدمی هرگز از آنها دست برنداشتمی!

و هیچگاه خداوندگار كعبه نیز نپرستیدمی!

و نیز، هیچ تصدیق نداشتمی گفتار پیامبرش را!

و جز از راه نیرنگ، مكر و فریب، ادعای مسلمانی ننمودم!

و تنها می خواستمی كه او را بفریفته باشم!

و آنگاه افزاید:

فانه قد اتانا بسحر عظیم!

«پیامبر»،

جادوگر بود،

و برای ما «سحر» ی بزرگ بیاورد،

آری دخترم!

آنها، همه این ها را «جادو» می انگاشتند!

این بود كه خلافت را بگرفتند!

كاش!

كاش دخترم!

تنها خلافت را می گرفتند!

خانم!

مگر چیزی دیگر نیز بگرفتند!

آری، دخترم!

بگرفتند،

و آن «فدك» بود!


فدك؟!

فدك چیست؟!

فدك یعنی چه؟!

دخترم!

فردا خواهمت گفت.



[1] اسرار آل محمد (ص).

[2] ر. ك: من المهد الي اللحد.

[3] دلائل الامامه ص 1 به نقل از فاطمه الزهرا.

[4] بحارالانوار، كمپاني ج 8، صص 223- 221 به نقل از فاطمه الزهرا.