کد مطلب:315951 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:286

نغمه
... بر فراز تپه ی مشرف بر میدان، اسب نجیب بلند پیكر تكیه بر دو پا و یك دست ایستاده بود و با دست دیگر خاك را می خراشید. از پیشانی تا دم یك پارچه سپید می نمود، یال بلندش بر گردن سطبر چون آبشاری از صخره ای مرمر فرو می ریخت. سوار خویش را می شناخت، گویی احساس سوار خود را می فهمید و هیجان اندیشه او را با خراشیدن زمین همراهی می كرد.

بر پشت زین دلاوری بلند قامت با هیبت عقابی كه بر صخره ای بلند نشسته باشد قرار داشت. زرهی تنگ حلقه اندام استوارش را می پوشاند، و باد با دامن دستار سبزش كه چون پیچكی شاداب چند



[ صفحه 22]



دور گرد كلاهخود پیچیده شده بود بازی می كرد. محاسن سیاهش بر هیبت مردانه او می افزود و چهره ی سپید و زیبایش بی اختیار بیننده را به تماشا وا می داشت. ابروانش كه از درد و خشم گرهی داشتند بر دو چشم شبق گون گیرا سایه افكنده بودند. در نگاهش صداقت صبح و تلاطم دریا در هم آمیخته بود، معلوم نبود به چه می اندیشد اما آشكار بود كه بی تاب است. از فراز تپه چنان به صحنه ی زیر پا می نگریست كه شیری از كمینگاه در شكار دسترس خویش بنگرد...

رطوبت عرق از كنار دو شقیقه اش برق می زد. باد خفیف و گرمی كه از فلات شرقی به آرامی می وزید یال اسبش را پریشان می ساخت و بوی خار و خاك صحرا را همراه بوی خون كشتگان معركه ی زیر پا به مشامش می رساند. همانطور كه میدان را می نگریست در دریای اندیشه های دور و دراز خویش غرق شده بود...

شگفتی او از خوارمایگی كوفیان بیش از آن بود كه بتواند توجیهی بر آن بیابد، حیرت زده در آنان می نگریست و نمی توانست بپذیرد كه این همه انسان می توانند چنین در بند چند روز زندگی ذلت بار باشند و برای تأمین دنیایی فرومایه تا این حد به پستی گرایند و اسیر حكومت اراذل بمانند! نمی توانست قبول كند دستانی كه توانای بدست گرفتن شمشیرند چنین آسان تن به مزدوری سپارند.

این فاجعه كه می دید دهها هزار مرد اسلحه پوش با آگاهی آلت دست شده اند و با حقارتی جانكاه تن به اسارت رسواترین حكومتها سپرده اند او را بیش از دشمنی و ستیزه ی آنان رنج می داد... در اندیشه ی بلند او به هیچ روی چنین مذلتی باور كردنی نبود.

با خود می اندیشید: اینها مگر نمی دانند چند روز دیرتر یا زودتر



[ صفحه 23]



خواهند مرد؟ چطور شمشیر خود را برای دفاع از شرافت خویش به كار نمی برند؟ چطور می توانند تا این حد فرو مایه باشند كه دلقكی مثل ابن زیاد بر آنان فرمان راند و حیوانی چون شمر سردارشان باشد؟ سبحان الله... آدمی تا كجا فرو می افتد و گمراهی تا چه ژرفایی در جان آلودگان نفوذ می كند!

در كنار امام (علیه السلام) نستوه و استوار بر اسب، صحنه را تماشا می كرد. هرگز در سراسر عمر رعشه ی خوفی جز در محراب عبادت حق بر جانش مستولی نشده بود، اینك نیز با صلابت پولاد و بی هیچ واهمه از سرنوشت مسلمی كه در چند قدمی آن قرار داشت میدان را تماشا می كرد. در جانش فقط خشم بر دشمن و اندوه بر دوست موج می زد. از بامداد تا آن هنگام ناظر وقایعی بود كه اعصاب پولادین هر گردی را تكان می داد، اما در او هیچ لرزه ی تشویشی نیافریده بود. حر را دیده بود كه چگونه پشیمان آمد و شادمان بازگشت، نبرد دلاورانه ی او را دیده بود، اندام زخمگین و خون آلود او را نیز مشاهده كرده بود. در نبرد مغلوبه ی اول روز یاران اندك امام علیه السلام را كه مرتبا از تعدادشان كاسته می شد دیده بود. پیكرهای پاره پاره آنان را در خاك و خون نیز دیده بود.

شمشیرش تا قبضه از نبردهای گاه به گاهی كه به كمك امام به هنگام آوردن اجساد شهیدان روی می داد خونین بود. دست چپش نیزه ی پرچم را می فشرد و دست راستش هماره گره شده بر قبضه ی شمشیر آماده ی برهنه كردن اندام تیغ از پیرهن نیام بود....

وقتی زهیر به خاك افتاد... وقتی عابس مرگ را به بازی گرفت و در برابر خوف دشمن از مبارزه ی تن به تن، خود و زره از تن برآورد و بر خاك افكند و برهنه به میان دشمن رفت.. وقتی حبیب، پیر پاك



[ صفحه 24]



باخته ی عرصه ی شور و عشق، زنده دل شب بیدار محراب عبادت، قاری یك ختم قرآن در هر شب، جنگید و به خاك افتاد... وقتی مسلم بن عوسجه به خاك افتاد، وقتی شوذب به خاك افتاد، وقتی... آه، همسفران همه رفته بودند و غمی بزرگ بر دلش چنگ می زد، از زندگی خویش دلگیر بود اما فراتر از قله ی ایثار می اندیشید و برای حمایت امام خود را پاس می داشت و گرنه پیشتر از این خود را به شمشیر دشمن سپرده بود...

در اطراف امام (علیه السلام) جز او باقی نمانده بود.... جانبازان معركه عشق، یك یك و دو دو قفس تن شكسته و به ملكوت خدا پیوسته بودند. پیكر خونین بسیاری از آنان بدون سر در كنار اردوگاه امام بر خاك غنوده بود، و سرهای مطهرشان در صف مقابل بر نیزه ی دشمن چونان كبوتران سعادتمند كه بر مأذنه ای آرمیده باشند بی تشویش صحنه ی زیر پا را نظاره می كردند. در كنار امام (علیه السلام) تنها «عباس» مانده بود... بزرگوار و پرهیبت بر اسب، بر یك سوی زین تكیه داشت با اندامی كه به درستی اساطیر را جلوه گر می ساخت؛ چهره ای سپید با محاسنی سیاه كه زیبائی مردانه اش او را به «ماه بنی هاشم» ملقب ساخته بود

ساعتی پیش سه برادر مادری خویش «عبدالله» و «عثمان» و «جعفر» را برای دفاع از حریم امامت به میدان فرستاد و اجساد گلگون هر یك را خود از صحنه نبرد باز آورد و همچون دسته گلی خونین به پای مبارك امام (علیه السلام) نثار كرد... در اندیشه اش جز امام و چهره ی قدسی او هیچ تصویر دیگری راه نداشت. سی و چند سال عمر سراسر تقوی و فداكاریش همه لبریز از خاطراتی بود كه تمام رشته های جانش را با حسین پیوند می زد. معرفت عمیقش از خاندان عصمت و امامت چنان



[ صفحه 25]



شكوهمند بود كه هرگز در سراسر عمر امام را با وجود پیوند برادری «برادر» خطاب نكرده بود، و همواره در گفتار امام را «سرور من» می خواند....

اینك افق در چشمان عباس رنگی دیگر می یافت، زمین و زمینیان رنگ می باختند و جز الوان آسمانی چیزی نمی دید. ابروان سیاه و گیرایش از درد و خشم گره خورده بود و چشمان مردانه اش با حقارتی در سپاه دشمن می نگریست كه پیامبری در بتخانه ای بنگرد... با گوشه ی دستار عرق از چهره ی غبارآلود سترد و اسب را به اسب امام نزدیك ساخت. فرود آمد و سر را با احترامی آمیخته به عشق به زیر افكند و بی آنكه در چهره ی آسمانی امام نگاه كند، آرام و دردمند به گفتگو پرداخت. گویی از اینكه امام (علیه السلام) تنهاست او شرمگین بود، و بار مسئولیتی سنگین را بر گرده ی جان خویش احساس می كرد:

- سرور من، از چنین زندگی دلگیرم و دشمن ستیزه خو از هیچ نامردمی در این بیابان دریغ نكرده است. مایلم تا به خونخواهی یاران و عزیزان ما كه این دژخیمان به خاك و خون كشیده اند اجازه فرمائید شمشیرم را از خونشان سیراب سازم!

امام با عطوفت فرشته ای كه پیامی الهی را بر انسان صالحی فرود آورد، به مهربانی او را دلداری داد و از ناپایداری دنیا و فنای زندگیهای زمینی سخن گفت و سرانجام سردار شیر دل را مأمور كرد برای نجات



[ صفحه 26]



كودكان و بانوان اردو از تشنگی، اگر می تواند مشكی آب از فرات به خیمه گاه بیاورد...

و لحظه ای بعد، عباس پس از بوسه بر ركاب امام، آزاد و سر بلند چون عقابی به سوی دشمن سرازیر شد.

اسطوره ای به عرصه ی حقیقت می آمد، اشك و خشم در چشمانش موج می زد، پیكر سترگش به صلابت صخره ای كه از فراز كوه جدا شود بر اسب پیش می تاخت و پرده های اشك بانوان حرم و فریاد معصومانه ی سكینه كه از تشنگی هنوز می نالید «عمو جان...» بدرقه ی راهش بود، التماس كودكان چون ترجیع نوحه ای در گوشش طنین داشت و مانند دسته ای از گزنه بر قلبش فرود می آمد.... دردی وحشی كه در جانش شعله می كشید هیبتی طوفانی به او بخشیده بود، درست به شیر خشمگینی شبیه بود كه از بیشه ای آتش گرفته بیرون بدود، شمشیر در دستش جان گرفته بود، اعصابش چنان تحریك شده بود كه احساس می كرد شمشیر عضوی از اندام اوست. تمام صولت علی (علیه السلام) در چهره اش برافروخته تر از هر وقت نمایش گرفت...

جناح راست دشمن پیش روی او راه فرات را مسدود می داشت، و از پس آنان چهار هزار تن به ویژه مأمور آن بودند كه هیچ كس از اردوی حسینی به آب نزدیك نشود. «عباس» به آسانی سپاه دشمن را چون كرباسی پوسیده تا دامن شط درید، سواران و پیادگان مانند گرگهای شیر دیده از هر سو پشت كرده و از سر راه او می گریختند، و هر كس جسارت ماندن داشت با شمشیر آن بزرگ هم آغوش مرگ شد؛ هشتاد تن از دلیران دشمن به خاك افتاد و عباس به ساحل فرات رسید...

هنگامی كه تكاور به شط راند، شط زمان در انتظاری تب آلود از



[ صفحه 27]



رفتار باز ماند و فرشتگان به تماشا ایستادند؛ دستان هماره سبز او جرعه ای از آب شط برآورد، و كام تشنه اش در التهابی سوزان لحظه ی نوشیدن را نزدیك دید؛ اما چشمان نجیب او در آب جز تصویر حسین و تشنگی او چیزی نمی دید... و سرانجام نوشید اما نه آب را، كه با چشمان خویش تصویر حسین (علیه السلام) را، و سیراب ساخت اما نه كام تشنه را، كه با یاد حسین دل را... و آب از دست افشاند؛ و فرشتگان به سجده درآمدند، و زمان حركت خویش باز یافت، و مروت بر دستان مردانه اش شكوفه های بهشتی برآورد و ماه قبیله ی هاشم خورشید قبایل انسان شد.

مشك را پر آب كرد و اسب از شریعه بیرون راند، گرگها از هر سو هجوم آوردند، دستانی به صلابت دستان علوی با شمشیری به قاطعیت ذوالفقار به كار افتاد، هر كس به سودای نبرد پیش آمد كالائی جز مرگ نبرد. دژخیمی مكار كه از كناره ای ناظر صحنه بود دریافت كه با شیر رویاروی كسی توان نبرد ندارد، پس در گوشه ای از پشت چند نخل به كمین ایستاد، و چون عباس از برابر او گذشت هجوم آورد و با ضربتی ناگهانی دست راست آن گرامی را قطع كرد و گریخت....

سردار شیر دل كربلا مردانه این زخم كاری را تحمل كرد و با چابكی مشك را بر شانه ی چپ آویخت و به راه خویش ادامه داد... در اندیشه اش تنها مسأله ی حیاتی اجرای فرمان امام و رساندن آب به تشنگان اردوگاه بود؛ اما گرگها اینك كه یك دست او را مقطوع می دیدند



[ صفحه 28]



جسورتر از پیش از هر سو هجوم آوردند، و در گرماگرم نبردی پر حماسه و نابرابر، همان دژخیم كمین نهاده از سویی دیگر فراز آمد و تیغ بر دست چپ عباس راند و تیغ به راهنمائی تقدیر دست چپ را نیز از تن آن دلاور جدا و چونان شاخه ی سرسبز درختی تناور بر خاك افكند... و عباس فقط توانست با مردانگی بند مشك را به دندان بگیرد و مشك پر آب را جلوی خویش بر كوهه ی زین قرار دهد و خود روی آن خم شود و با دو پا مهمیز بر اسب زند شاید تا رمقی هست آب را از معركه ی گرگها بیرون برد و به امام رساند....

دریغا تیر باران فجیع دشمن، آخرین امید عباس را با تیری كه بر مشك آمد، همراه آب بر خاك ریخت، و سردار كربلا دل بریده از زندگی بی دست و بی دفاع سر بر زین نهاد و گرگها از هر سو سردار بی دست را آماج ساختند، و سرانجام تیری بر چشم خدا بینش آخرین مقاومت را از پیكر زخمگین او گرفت، و ضربت گرزی بر سرش او را از اسب فرو افكند و سردار شیر دل كربلا برای اولین بار در زندگی، امام را به عنوان «برادر» فراخواند و فریاد آشنایش برخاست كه: آه برادر مرا دریاب....



نخل بلند رشادت عباس صف شكن

در خاك و خون فتاده

بی غسل و بی كفن

فرق شكافته



[ صفحه 29]



صد زخم بر بدن

دست بریده

آماج تیغ تن

آب ز مشك ریخته با خاك و خون عجین

دست جدا شده از تن

مظلوم بر زمین

تیری درون چشم

لبخند خون به لب

پرچم بروی خاك

شد روز، تیره شب



ماه قبیله ی هاشم، در برق آفتاب

چون كشتی شكسته ز طوفان

بی لنگر و طناب

با كام تشنه، پیكر خسته

چشم پر از خون

قلب شكسته



اسب ركاب بریده با زین واژگون

از خون حنا به سینه

با یال پر ز خون

زخمی ز نیزه به پهلو چاكی ز تیغ به گردن

غمگین كنار پیكر عباس



[ صفحه 30]



وز هر طرف هیاهوی دشمن....



امام با شتاب به سوی او تاخت، و دشمن را موقتا پراكنده ساخت، و از اسب فرود آمد و سر برادر را در آغوش گرفت.

مرغان سپید شهادت بر اوج معركه بال می زدند، از سردار صولتمند قبیله ی هاشم جز پیكری بی دست با هزار گل زخم، چیزی بر خاك نمانده بود. در پرده ی آخرین نگاه عباس تصویری جز اولین تصویری كه از زندگی سراسر شور و عشق خویش داشت نبود: چهره ی قدسی حسین، كه این بار بر روی او خم شده بود و اشك می ریخت، و آوای گرم دردمند امام كه: برادر اینك چشمان دشمن كه از بیم تو خواب نداشت آسوده شد....

و لحظه ای بعد، كبوتری سپید از فراز نخلهای خون آلود به سوی افق بال می زد... و فرشتگان زمزمه می كردند:

سلام بر تجسم فضیلتها، ابوفاضل...



[ صفحه 31]