کد مطلب:326842 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:1044

سلیمان خان
حاجی سلیمان خان پسر یحیی خان تبریزی از فداییان سید علی محمد باب و از خوانین آذربایجان بود. كتاب ظهورالحق كه از منابع مهم بهایی می باشد، در شرح زندگی او می نویسد: «سلیمان خان پسر یحیی خان معروف به كلاهدوز از اشراف و بزرگان تبریز، پیش خدمت مخصوص عباس میرزا نایب السلطنه، بعد از او پیش خدمت محمدشاه، و سلیمان خان پیش خدمت ناصرالدین میرزای ولیعهد بود. وی طایفه ی بزرگی در آن بلد داشت. چون از آغاز جوانی رغبت به عبادت و نفرت از جاه و مقام و خدمات دولتی یافت، لذا مهاجرت به عراق عرب نموده در جوار عتبات ائمه اطهار اقامت اختیار كرد و در سلك محبین سید كاظم رشتی پیشوای مسلم طریقه ی شیخی ها درآمد و بعد به واسطه ی چند نفر از علمای شیخی كه سابقا از شاگردان سید رشتی بوده و بعد به آیین سید باب گرویده بودند، بابی شد و از فداییان و جان نثاران باب گردید و با یك حرارت و از خودگذشتگی در پیشرفت آیین مزبور ساعی و كوشا بود. در موقع قتل سید باب خیلی كوشید به وسایلی او را از مرگ نجات دهد، لكن كوشش و مساعی او به جایی نرسید و پس از كشته شدن باب، همت و كوشش سلیمان خان بود كه نعش باب و میرزا محمدعلی انیس، از گودالی كه در خارج دروازه تبریز انداخته بودند به مساعدت حاج میرزا مهدی باغ میشه ای كلانتر تبریز بیرون آورده و در محلی پنهان نمودند و باز به دستیاری حاج سلیمان خان
به تهران حمل گردید.»

سلیمان خان پس از نقل اجساد به تهران در این شهر ماند و خانه اش محل اجتماع و كنكاش بابیان شد. در فتنه ی سال 1268 ه ق كه بابی ها قصد ترور ناصرالدین شاه را در نیاوران داشتند، و نافرجام ماند، به سبب این سوءقصد تمام بابیان در سراسر ایران گرفتار و حكم قتل عام داده شد و به فجیع ترین وضعی آنان را به قتل رساندند. از جمله گرفتاران سلیمان خان بود كه از رؤسای بزرگ و سرشناسان آن فرقه محسوب می شد و در طرح ترور شاه نیز دست داشت. ناسخ التواریخ می نویسد: «حاجی سلیمان خان با دوازده تن گرفتار شد و ایشان را دست و گردن بسته به نیاوران آوردند. صدراعظم حاجی سلیمان خان را مخاطب ساخت كه بی شك تو زاده ی زنایی و مستحق هزار گونه عذاب و عنایی. نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت به پادشاه پیوسته و یك كرور تومان به خرج پدر تو یحیی خان و برادر تو فرخ خان هدر شده و از این بر زیادت، برادر تو را در زنجان جماعت بابیه به جان امان ندادند. اگر تو با او برادر بودی و از پشت یك پدر بودی در خونخواهی برادر چه كردی؟»

در كیفیت قتل او، شاهزاده اعتضادالسلطنه در كتاب خود «المتنبئین» می نویسد: «حاجی سلیمان خان پسر یحیی خان تبریزی را كه تفصیل او ترقیم یافت با حاجی قاسم تبریزی كه وصی سید یحیی بود، آقا حسن نایب فراشخانه به شهر برده بدن او را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طرب و ازدحام خلق در كوچه و بازارها گرداندند و مانع از سنگباران مردم در شهر شده، تا بیرون دروازه ی شاه عبدالعظیم فراشان غضب نعش آنها را چهارپاره كرده و به چهار دروازه آویختند.
وقتی كه حاج میرزا سلیمان خان را شمع آجین كرده می بردند، به طور رقص متصل این شعر را می خواند:



كاشكی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را



وقتی می خواستند او را به قتل بیاورند، گفت كه حاجی قاسم تبریزی را اول به این فیض رسانید، برای این كه او از من پیش قدم تر است.»

منابع بهایی نوشته اند كه او طبع شعر نیز داشته و گاهی اشعار می سروده، شعر زیر از او است:



ای به سر زلف تو سودای من

وز غم هجران تو غوغای من



لعل لبت شهد مصفای من

عشق تو بگرفته سراپای من



من شده، تو آمده بر جای من



گرچه بسی رنج غمت برده ام

جام پیاپی ز بلا خورده ام



سوخته جانم اگر افسرده ام

زنده دلم گرچه ز غم مرده ام
چون لب تو هست مسیحای من



گنج منم بانی مخزن تویی

سیم منم صاحب معدن تویی



دانه منم مالك خرمن تویی

هیكل من چیست اگر من تویی؟



گر تو منی چیست هیولای من؟



دست قضا چون گل آدم سرشت

مهر تو در مزرعه ی سینه كشت



عشق تو گردیده مرا سرنوشت

فارغم اكنون ز جحیم و بهشت



نیست به غیر از تو تمنای من



من شده از بهر تو چون ذره پست

وز قدح باده ی عشق تو مست



چون به سر زلف تو دادیم دست

تا تو منی من شده ام خودپرست
سجده گه من همه اعضای من



خرقه و سجاده به دور افكنم

باده به مینای بلور افكنم



شعشعه در وادی طور افكنم

كوه و در از عشق به شور افكنم



بر در میخانه بود جای من



شیفته ی حضرت مولاستم

عاشق دیدار دلاراستم



رهرو این وادی سوداستم

از همه بگذشته تو را خواستم



پر شده از عشق تو اعضای من



چند به عشق تو خموشی كنم؟

تا كی و كی پند نیوشی كنم؟



چند نهان بلبله نوشی كنم؟

پیش كسان زهدفروشی كنم
تا كه شود راغب كالای من



شوق تو زد شعله به جان و تنم

سوخته ی بادیه ایمنم



برق تجلی زده در خرمنم

من متحیر كه خود این كی منم



این سر من هست و یا پای من



ساقی میخانه ی بزم الست

ریخت به هر جام چو صهبا ز دست



ذره صفت شد همه ذرات پست

باده ز ما مست شد و گشت هست



از اثر نشئه ی صهبای من



بر در دل چون ارنی گو شدم

جلوه كنان بر سر آن كو شدم



هر طرفی گرم هیاهو شدم

او همگی من شد و من او شدم



من دل و او گشت دلارای من


دل اگر از توست چرا خون كنی؟

ور ز تو نبود ز چه مجنون كنی؟



دم به دمم سوز دل افزون كنی

تا خودیم را همه بیرون كنی



جای كنی بر دل رسوای من



تا ز خم ابروی خود چین گشاد

صد گره از روی دل و دین گشاد



چون به تكلم لب شیرین گشاد

عقده ی دل همچو نخستین گشاد



«ناطقه ی بلبل گویای من»



عشق علم كوفت به ویرانه ام

داد صلا بر در میخانه ام



باده ی حق ریخت به پیمانه ام

از خود و عالم همه بیگانه ام



حق طلبد همت والای من


مشعله افروز جهان روی تو

قبله ی دل طاق دو ابروی تو



سلسله ی جان خم گیسوی تو

جان و دلم بسته به یك موی تو



زلف تو هم دیر و چلیپای من



عشق به هر لحظه ندا می كند

بر همه موجود صلا می كند



هر كه هوای ره ما می كند

گر حذر از موج بلا می كند



پا ننهد بر لب دریای من



باقیم از یار و ز خود فانیم

جرعه كش باده ی ربانیم



ساكن هجران و پریشانیم

راهرو وادی حیرانیم



تا چه رسد بر دل رسوای من



آتش عشق چو برافروخت دود

سوخت مرا مایه ی هر هست و بود
كفر و مسلمانیم از دل ربود

تا به خم ابرویت آرم سجود



فرق نه از كعبه كلیسای من



كلك ازل تا به ورق زد رقم

گشت هم آغوش چو لوح و قلم



نامده خلقی به وجود از عدم

بر تن آدم چو دمیدند دم



عشق تو بد بر دل شیدای من



منابع:

1. بامداد، مهدی. شرح حال رجال ایران، ج / 2.

2. اعتضادالسلطنه. فتنه ی باب. به كوشش دكتر عبدالحسین نوایی.

3. ذكایی بیضایی، نعمت الله. تذكره ی شعرای قرن اول بهایی، ج / 1.

4. كتابهای نام برده در متن مقاله.