کد مطلب:35455 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:241
ستایش كسی را كنم در جهان وگر در سخن نكته سازی كنند به گسترده خوان كرم، آن چنان وگر شكر گوید كسی بی شمار چه بالا و والاست آن پایگاه چه دریای ژرفی است بی انتها به هر سو شود موجها بی كران چو خاشاك افتد به دریا كنار صفات كمالش بود بی شمار سخن را كجا باشد آن استخوان چنانست زیبا و پر آب و رنگ به صاحبدلان چهره سازد عیان كجا مصلحت بود، كاین روی خوب به ناچار خود پرده یك سو فكند فروغش به صحرای خاموش دهر ز لبخند او دهر شد استوار بدانسان كه لرزنده گهواره ای به هر گوشه شد كوهها استوار [صفحه 16] به هر گوشه صد گونه گل بشكفید زمین شد پر از عشق و رنگ و نگار بدین گونه شد زندگانی پدید پس آنگاه، جویندگان زمین شناسایی ایزد بی قرین كه بر وحدتش خلق باشد شهود به یكتائیش چون نمایی یقین به هر ذره نزدیك و از وی به دور مبادا كه وصفش كسی زینهار وجودیست پاكیزه، دور از عدم جهان سر به سر بندگان وی اند ز تنهایی اش نیست اندوه و بیم جهان را ز اضداد ناپایدار به امرش ببستند پیوند پاك بیامیخت خود در وجود بشر بدین گونه بس عنصر مختلف به خوبی به هم زندگانی كنند خدایا هر آن كس كه دل در تو بست خوشا آنكه در دهر بی اعتبار تو آگاهی از حال دلهای زار همه دوستانت به عالم، غریب به گاهی كه تنهایی آرد نهیب خوشند آنكه هجران به سر می رسد بدان سان كه یك ذره ناچیز نور و یا آنكه یك قطره باران ناب حریمش ببینند و فانی شوند خدایا چو آشفتگانت به دهر [صفحه 17] به عشق تو آن زهر شد انگبین یقین است گیتی به فرمان تست به غیر از تو فرمانروایی نبود خدایا زبان عاجز از ذكر تست ندانم همی واژه ای آن چنان خدایا تو دانی نهان مرا مرا رهنمون شو به راه درست مرا آرزو هست، دشوار و سخت ز شرمنده، عذر خطا درپذیر همایون بر این در ستایشگر است بقیه توحید «قاهر من هازه و مدمر من شاقه.» هر كه با او پنجه افكند، بر خاك مذلت فروافتد. هر آن كس كه با قدرتت پنجه كرد ندیده همه آشنای تواند جهان آفریدی، ترا یار نه تو قائم به ذاتی و این كائنات پگاه ازل را كه آغاز نیست به روزی كه از آفرینش، سخن فروغ تو بر عرش بد، جلوه گر به فرمانت آمد پدید این هوا درخشید بر سقف فیروزه فام ثوابت پدید آمد و ماه و هور [صفحه 18] ز صنعت نمودی یكی شاهكار همه بر وجودت گواهی دهند به دشت عدم چون عیان شد وجود بشر را برانگیختی زین میان كه تا چون كند شكر این زندگی بفرمود روزی ده بی نیاز و دیگر كتابی نوین برگشود در آن دفتر از نفحه بازدم اگر گوشه ی چشم، بالا كنی وگر سایه افكند فكری به مغز كه تا روز پرسش تماشا كنی بدان سان كند مهر بر بندگان چنان بسط رحمت كند در جهان خدا، بازپرسی است بس منتقم اگر سركشی پیشه سازد بشر به خاك سیه زود همتا شود نگه كن بدان خوار مایه بشر زمانی زبون بود و بیچاره بود ز اشگ یتیمان خونین جگر یك آویزه ی گوهرین بر كلاه برافراشت دست خطا ز آستین ربود از یكی جامه، دیگر كلاه خرابه بسی شهر آباد كرد گروهی فرومایه ی بی هنر به گردش ز پستی ثناخوان شدند فرشته بخواندند آن بی نسب به جایی رساندند كان ناسزا [صفحه 19] به ناگاه خشم خداوندگار ز تختش بیفكند و بی مایه كرد پس اویست فرمانده ی دادگر گهر آن كس كه گردن فرازی كند ز جانش به خواری برآرد دمار هر آن كس بر این بارگه رو نهد از این آستان كی شود ناامید؟ پس ای بندگان، بر درش رو كنید ستمدیده ای گر نمودی رضا اگر شكر نعمت نمودی به دهر تو ای آدمیزاده ی بینوا در اندیشه ی خوب و كردار باش از آن بیشتر كت برآید نفس [صفحه 20]
به نام خداوندگار جهان
خداوند بخشنده ی مهربان
كه وصفش ندانند گویندگان
بر اسب سخن تركتازی كنند
كه در وصف ماندند روزی خوران
نیارد كه گوید یكی از هزار
كه در ساحتش فكر را نیست راه
خرد را ز موجش نباشد رها
خرد كی رهایی بیابد از آن؟
خرد در چنین پهنه ناید به كار
بزرگ است نام خداوندگار
كه نام بزرگش براید بر آن؟
كه در پرده هرگز نسازد درنگ
پریشان كند جمع صاحبدلان
به دریای غیبت نماید غروب؟
درخشید آن چهره ی ارجمند
صفا داد و از عشق بخشید بهر
پدیدار شد كوه و دشت و كنار
به میخی بچسبد به دیواره ای
كه تا خاك لرزنده، یابد قرار
جهان شد پر از لاله و شنبلید
به دشت عدم، شد عیان نوبهار
ز غوغای آن، كس عدم را ندید
خداوند را جسته از راه دین
بود فرض بر سالكان زمین
مسلمان و هندو و گبر و یهود
بیابیش پاكیزه و بی قرین
به مانند خورشید پر تاب و نور
كه در وصف ناید خداوندگار
نه آغاز دارد، نه انجام هم
شب و روز جویندگان وی اند
ندارد كسی راه، در آن حریم
به علم خدایی نمود استوار
همی باد و آتش همی آب و خاك
همی جمع اضداد از خیر و شر
شدندی به فرمان او موتلف
همه یاد آن یار جانی كنند
به لطفت ز اندوه دنیا برست
توكل كند بر خداوندگار
به ریش درونی، تو مرهم گذار
ز خلقند بیگانه و بی نصیب
به یاد تو باشند، ای بی رقیب!
شب وصل آن خوبتر می رسد
به خورشید برگردد از راه دور
ز ابری به دریا بگیرد شتاب
همه محو بحر معانی شوند
گرفتند از جام اندوه، زهر
كه یادت بود بهترین همنشین
دل و دیده و جان، گروگان تست
به جز ملكت، ای شاه، جایی نبود
ولی دل پر اندیشه از مهر تست
كه باشد به احساس دل ترجمان
شناسی همه جسم و جان مرا
چو انجام هر كار در دست تست
ولی بر تو سهل است ای نیكبخت
لانك علی ما تشاء قدیر
كه خاك ره خواجه ی «قنبر» است
به خواری تن خویشتن رنجه كرد
همه آشنا با نوای تواند
به امضای احكام دیار نه
به فرمان تو چون تو قائم به ذات
برافروخت آن كس كه انباز نیست
نبودی در این پهن دشت كهن
به جز او فروغی نبودی دگر
پدیدار شد ابرها در فضا
هزاران هزار اختر خوش خرام
جهان از تو گردید دریای نور
جهان شد پر از بوی و رنگ و نگار
به یكتاییت رهنمایی دهند
به اشباه بی رنگ هستی فزود
بدین پهنه كردی ورا قهرمان
چگونه گذارد حق بندگی
كه تا دفتر غیب گردید باز
كه ثبت است كردار اهل وجود
شود ثبت اندازه، نی بیش و كم
به دفتر همی خویش رسوا كنی
بدان دفتر آید همی نیك و نغز
نشاید كه خود فكر حاشا كنی
كه كوته بود واژه ی مهربان
كه تنگ آید این عرصه ی بی كران
كه خشمش جان را بسوزد به دم
به دست خدا افكند پنجه در
پریشان دل و زار و رسوا شود
كه از قطره ی آب برداشت سر
چو قد راست كرد و به قوت فزود
ز خون دل توده ی رنجبر
بیفزود خود را همی خواند شاه
كه من شاه باشم كنون در زمین
به ویرانی آورد هر جایگاه
به هر مرز و هر شهر بیداد كرد
كه بودند از او فرومایه تر
بدان سان كه او خواست آن سان شدند
تملق چها كرد یاللعجب
بشد غافل از یاد و قهر خدا
شرر زد به بنیان آن نابكار
چو روز نخستین، فرومایه كرد
خدای جهان صاحب بحر و بر
بدین بارگه تركتازی كند
كند سركش خیره سر، خوار و زار
همی نخوت و كبر یك سو نهد
از این در، كسی غیر رحمت ندید
ز لطفش تقاضای مینو كنید
رضایش بجستی به روز جزا
ز نعمت دگر باره بینی تو بهر
كه یكسانی از پادشه تا گدا
كنونت كه وقت است بیدار باش
به ناچار خود را به فریاد رس
صفحه 16، 17، 18، 19، 20.