کد مطلب:53200 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:162

وقتی عمر از علی می گوید











ابووائل نقل می كند، روزی همراه عمر بن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.

گفتم: چرا ترسیدی؟

گفت: وای بر تو! مگر شیر درنده، انسان بخشنده، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمی بینی؟

گفتم: او علی بن ابی طالب است.

گفت: شما او را به خوبی نشناخته ای! نزدیك بیا از شجاعت و قهرمانی علی برای تو بگویم، نزدیك رفتم، گفت:

در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم كه فرار نكنیم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهید است و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سرپرست اوست. هنگامی كه آتش جنگ، شعله ور شد، هر دو لشگر به یكدیگر هجوم بردند. ناگهان صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طوری كه توان جنگی را از دست دادیم و با كمال آشفتگی از میدان فرار كردیم. در میدان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه علی را دیم كه مانند شیر پنجه افكن، راه را بر ما بست، مقداری ماسه از زمین برداشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد، زشت و سیاه باد روی شما به كجا فرار می كنید؟ آیا به سوی جهنم می گریزید؟

ما به میدان برنگشتیم. بار دیگر بر ما حمله كرد و اینبار در دستش اسلحه ای بود كه از آن خون می چكید، فریاد زد: شما بیعت كردید و بیعت را شكستید، سوگند به خدا شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستید.

به چشم هایش نگاه كردم، گویی مانند دو مشعل زیتون بودند كه آتش از آن شعله می كشید و یا شبیه دو پیاله پر از خون. یقین كردم به طرف ما می آید و همه ما را می كشد، من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم:

ای ابوالحسن! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهی فرار می كنند و گاهی حمله می آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران می كنند.

گویا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانید. از آن وقت تاكنون، همواره آن وحشی كه آن روز از هیبت علی علیه السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نكرده ام![1] .









    1. بحار، ج 2 ص-52 ج 41 ص 73 با مختصری تفاوت ؛ داستانهای بحارالأنوار، ج 1 ص50.