کد مطلب:12347 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:336

ولادت
«انما انا ابن امرأة من قریش تاكل القدید» محمد بن عبدالله

من فرزند بانویی از قبیله قریش می باشم كه خوراكش بسیار ساده بود: نان و گوشت نمك سود.

او زادگاهش مكه بود. مادرش او را در خانه عبدالله بن عبدالمطلب، در جوار خانه خدا، پاك و سالم به دنیا آورد، در حالی كه نور سپیده دم آن روز ولادت بامداد نوینی را مژده می داد. جهان برای موكب طلوع خورشید بازو شكافته می شد، و نفسهای هزاران هزار از فرزندان بشر را همراه با نفسهای بامدادان استقبال می كرد؛ فرزندانی كه مادرانشان آنان را در آن شب مهتابی ربیع الاول، از نژادهای مختلف و نقاط پراكنده جهان به دنیا آوردند.

بعضی از این فرزندان در قصرهای مصر و شام و ایران و روم متولد شدند، و بعضی در بیابانهای بی نام و نشان و در چادرهای صحرانشینان، و یا در جنگلهای خوفناك و یا در شكاف كوهها به دنیا آمدند. اینان را اصل و نسبهای گوناگون از یكدیگر دور ساخته بود، و در رنگ و نژاد و طبقات با هم فرق داشتند. اما تنها عاملی كه آنان را به یكدیگر جمع و متحد می ساخت این بود كه همگی فرزندان بشر محسوب می شدند، و نشانه و



[ صفحه 20]



آیه حق درباره آنان شبیه و همانند بود، و خطرات وضع حمل مادرانشان و دردهای آنان با یكدیگر شباهت داشت. و تنها فطرت انسانی را كه در آنان ملاحظه می كردی یاری خواستن برای باقی ماندن و ادامه حیات بود؛ با توجه به این كه میانشان فرق و تفاوت بسیار زیادی وجود داشت.

كسی نبود كه به یك نوزاد از میان آن نوزدان توجه كند؛ نوزادی كه مادرش او را در خاندان هاشم و در جوار كعبه به دنیا آورد.

اگر اوضاع و احوال نامناسبی ولادت محمد (ص) را در پرده و پوشیده نمی گذاشت مكه با دقت و تأمل فراوان ولادت وجود بسیار شریف را بشارتی بزرگ تلقی می كرد، و آن گاه علاقه شدیدی می یافت كه تمام اوضاع و شروطی كه این ولادت را در پوشش و پرده قرار داده و آن را آمیخته كرده است از میان ببرد، و مسیر زندگی خود را همراه با این نوزاد - تا آن گاه كه به سن رشد می رسد، و سپس به عنوان خاتم پیامبران برگزیده می شود - در پیش گیرد و ادامه حیات دهد.

وقتی كه برای تاریخ عمومی جهان زمان آن فرا رسد كه در سپیده دم بعثت، از حوادث و ظواهر دنیا به جانب این انسان برگزیده به عنوان پیامبر الهی روی نماید آن وقت است كه در قوه حافظه و در خاطره مكه لطایف و حقایقی چهره می گشاید كه صفحات مرحله مابین ولادت و بعثت پیامبر خدا را پر می سازد.

آن شب كه از همان آغازش مهتابی بود وعده و نویدی را به همراه داشت. آن شب را ماهی روشنی می داد كه بزودی بصورت بدری كامل در می آید. افكار و رؤیاهایی كه با آن شب انس و الفت یافته بود برای آمنه، دختر وهب در طول بارداریش جلوه گری می نمود، و او را برای تحمل درد زایمانش یاری می داد. پس از آن كه شوهرش عبدالله كه در مراجعت از سفر تابستانی شام به سوی همسرش از دنیا رفت، از آن روز كه به این جنین باردار شد، هیچ گاه از فكر كردن درباره اوضاع خود و در باب وضع حمل نوزادش بركنار نماند، و هنگامی كه با همسرش خداحافظی كرد هیچ نگرانی از ترس حادثه ای كه مدت غیبت عبدالله را در سفرش طولانی كند نداشت، و وعده دیدارش را با عبدالله كه



[ صفحه 21]



مشخص و معلوم بود طولانی فكر نمی كرد. او در عین حال كه به جهت فراق همسرش در نگرانی و تنهایی بسر می برد منتظر جریانی نبود كه پس از پایان سفر همسرش او را از همسر جدا سازد و آمنه را تنها بگذارد.

عبدالله در آغاز نیرومندی و ابتدای جوانی و نشاط و صفای زندگیش با كاروان قریش به شام رفت. مكه مرتبا به ندای جشنها و مهمانیها پاسخ می داد، و داستان مهیج و خاطره انگیز فدیه دادن و نجات یافتن عبدالله از قربانی شدن برای پروردگار كعبه و وفا كردن پدرش عبدالمطلب را به نذری كه در این جریان نموده بود به یاد می آورد.

عبدالمطلب از وقتی كه مسؤولیت آبرسانی به قافله های حجاج خانه خدا را برعهده گرفته بود راجع به رنجهایی كه در موسم حج از كمبود آب در آن سرزمین خشك و بی آب و گیاه خود او و حجاج تحمل می نمودند فكر می كرد، و این موضوع سخت او را به خود مشغول می داشت.

چاه زمزم را به خاطر می آورد؛ چاهی كه جدش اسماعیل فرزند ابراهیم خلیل (ع) را از خطر تشنگی نجات داد، و كاروانهای عرب را به سوی مكه هدایت و جذب نمود، و پس از آن كه مدتها آن چاه ویران مانده بود عرب را حیات و نشاط بخشید. اما مدتها خاكها و شنهای روزگار چاه زمزم را كاملا پوشانیده بود، و اگر عبدالمطلب به محل آن آگاهی می یافت آب آن برای سیراب نمودن حاجیان بسیار فراوان و پر بركت بود. علاقه و آرزوی عبدالمطلب در دست یافتن به محل این چاه شدید شد. تا آن جا كه فكرش را روز و شب به خود مشغول ساخت. این رؤیا در خواب به او مژده داد كه آرزویش تحقق خواهد یافت. به همین جهت گامهایش او را درست به مكان چاه كه میان دو بت «اساف و نائلة» بود هدایت كرد.

یك روز صبح عبدالمطلب با تبر خود به همان مكانی كه رؤیایش او را راهنمایی كرده بود آمد؛ همراه با پسرش «حارث» كه در آن هنگام جز او فرزندی نداشت. وقتی كه مشغول حفر چاه شد قریش به جانب او آمدند و اعتراض كردند، و مانع او از كندن چاه شدند، و از جرأت بر این كار كه تنها با فرزندش انجام می داد تعجب كردند. آن روز عبدالمطلب نذر كرد كه: اگر صاحب ده پسر شود، و آنان به سن رشد برسند، به گونه ای



[ صفحه 22]



كه در كارها حامی ویار او باشند یكی ازآنان را درجوار خانه خدا قربانی كند.

عبدالمطلب صاحب ده فرزند شد كه كوچكترین آنان عبدالله نام داشت. پدرشان سالها زندگی كرد تا آنان به سن رشد رسیدند. در آن هنگام برای وفای به نذر خود آنان را فرا خواند. او با فرزندان از خانه خارج شد و به جانب كعبه آمد، در حالی كه هر یك چوبه تیری را كه مخصوص قرعه كشی بود، و نامش بر آن نوشته شده بود همراه داشت. چوبه های تیر را به مأمور قرعه كشی دادند. پدر فرزندان خود را یك یك از جلو دیدگان می گذرانید. یك لحظه نگاهش به كوچكترین آنان، یعنی عبدالله متوقف شد. ناگهان قلبش از رقت و رحمت فرو ریخت. در آن لحظه آرزو كرد كه قرعه به نام او نیاید. مأمور قرعه قرعه كشی را به نام فرزندان عبدالمطلب آغاز كرد در حالی كه پدر ایستاده بود، و با نهایت تضرع و خشوع برای فرزند عزیزش عبدالله دعا می كرد. ناگهان متوجه شد كه قرعه به نام عبدالله آمد. شیخ قریش، عبدالمطلب كه نمی توانست از نتیجه قرعه كشی باز گردد ناگزیر دست فرزند كوچك و عزیزش را گرفت، و قدمها را به سوی قربانگاه برداشت تا به نذر و عهدی كه با خدای خویش كرده بود وفا نماید. ولی هنوز كارد را به گلوی عبدالله نزدیك نساخته بود كه قریش فریاد بر آوردند. عبدالمطلب را به لحاظ داشتن فرزندان زیاد تحسین و تمجید گفتند. اما در عین حال سخت به هراس افتادند و مانع شدند از اینكه: عبدالمطلب به قربانی كردن فرزندش - بنا بر سنتی كه باید از آن پیروی كند - قاطعانه رضایت دهد؟ سخت نگران و ناراحت بودند كه ادامه زندگی مردم بر پایه این سنت چگونه خواهد شد!!؟

قریش از آن پس دائما در این باب فكر می كردند؛ حتی پیش از آنكه درباره عبدالله با یكی از كاهنانشان در خیبر نظر خواهی كنند. آن كاهن پس از آنكه داستان را شنید، از آنان پرسید: دیه یك انسان در میان شما چقدر است؟ گفتند: ده شتر. خلاصه آنكه نتیجه مشورت قریش این شد كه: به كعبه باز گردند، و بر عبدالله و ده شتر مكرر قرعه كشی كنند، و هر بار كه قرعه به نام عبدالله آمد ده شتر اضافه نمایند. این كار را ادامه دهند تا آنگاه كه پروردگارشان راضی گردد، و قرعه بر شتر آید. در آن هنگام شتران را به جای عبدالله نحر كنند.

اینان بازگشتند، و همین كار را انجام دادند. قرعه یكی پس از دیگری به نام عبدالله



[ صفحه 23]



می آمد، و آنان هم مرتبا ده شتر ده شتر را اضافه می كردند، تا آن گاه كه تعداد شترها به صد رسید. قرعه دیگر انداختند. در این حال برای اولین بار قرعه به نام شتران آمد. جمعیت قریش فریادشان را به شادی بلند كردند كه: ای عبدالمطلب رضایت پروردگارت حاصل شد. اما عبدالمطلب به لحاظ ایمان راستینی كه داشت این نتیجه را نپذیرفت و گفت رضایت نمی دهم مگر آنكه قرعه سه بار دیگر تكرار شود. قرعه سه بار تكرار شد، و هر سه بار به نام شتران خارج گشت. و در آن هنگام بود كه قلب عبدالمطلب اطمینان كامل یافت. صد شتر را ذبح كردند و در اطراف حرم نهادند تا مورد استفاده همگان قرار گیرد. برای استفاده از گوشت این شتران نه انسانی ممنوع شد و نه حیوانی محروم.

عبدالمطلب همراه با فرزندش عبدالله از جوار كعبه بازگشت، و به جانب «وهب بن عبد مناف» كه از جهت حسب و نسب و شرافت خانوادگی بزرگ قبیله بنی زهرة بشمار می آمد روی آورد، و از دختر او كه نامش «آمنه» بود برای همسری فرزندش عبدالله كه با فدیه دادن صد شتر از قربانگاه برگشته بود خواستگاری كرد.

سرگذشت قربانی عبدالله قلبهای اهل مكه را به لحاظ علاقه شدیدی كه به این جوان بنی هاشم داشتند سخت به جنبش واداشت؛ جوانی كه كارد تیز به گلویش تماس پیدا كرد تا جایی كه میان او و ذبح شدن جز حركت كارد چیزی نمانده بود اما خدای كعبه او را با گرانترین عوض و فدیه ای كه عرب سراغ داشت رهایی بخشید.

مشعلها در ام القری روشن شد. و قصه پردازان آن شهر و آبادی پر بركت شبها را بیدار ماندند تا خاطره داستان قربانی نخستین یعنی اسماعیل بن ابراهیم را بیان كنند و تكرار نمایند: در آن هنگام كه پدر اسماعیل او را بر بلندی كوه برد تا به عنوان طاعت و بندگی خدای تعالی او را قربانی كند. اما پروردگارش پس از آن آزمایش بزرگ ذبح او را با ذبح و قربانی عظیمی كه قرنها بعد از آن به وقوع پیوست بدل نمود. [1] .

آری این داستانی بود كه عرب عدنانی یعنی فرزندان اسماعیل (ع) گروهی پس از گروهی و نسلی پس از نسلی دیگر آن را نقل می كردند. این داستان شگفت انگیز بر سر زبانها بود، و در صحن خانه خدا تكرار می شد؛ خانه ای كه پایه ها و دیوارهای آنرا



[ صفحه 24]



ابراهیم و اسماعیل (ع) باز برافراشتند، و آن را برای طواف كنندگان و نماز گزاران پاك و پاكیزه ساختند.

قربانی این دفعه كه با فدیه ای نجات یافت نواده اصیلی است از ذریه اسماعیل، از مجاوران همین خانه خدا در مكه. و عجیب نیست از اینكه بعض داستانسرایان در مورد شب عروسی این دو قربانی، یعنی: اسماعیل بن ابراهیم و عبدالله بن عبدالمطلب رابطه ای ایجاد كرده اند.

و نیز عجیب نیست كه در چنین مكانی دینی و خانه خدا قلبهای بانوانی از قریش مجذوب عبدالله شود. آنان در چهره اش نشانه هایی از فردای درخشانش كه به او وعده داده شده بود ادراك مینمودند، و خودشان را در مسیرش از كعبه تا خانه مهتر قبیله بنی زهره به او نشان می دادند، و غیر مستقیم پیشنهاد ازدواج به او می دادند، و هر یك از آنان بانوان كوشش میكرد كه خودش را به او هبه نماید تا به عنوان همسر او سعادتی بزرگ یابد:

دختر نوفل اسدی قریشی، خواهر نوفل در پیشنهاد ازدواج با عبدالله به او چنین گفت: اگر بپذیری كه من خودم را به تو هبه كنم، و همسر من شوی همان مقدار شترانی كه آن روز به جای تو ذبح شد به تو تقدیم می كنم.

«فاطمه دختر مر» نیز به عبدالله پیشنهاد ازدواج داد. او از زیباترین و پاكدامنترین زنان بشمار می آمد. و در بعض روایات تاریخی كاهن و پیشگوی قبیله «خثعم» بود.

همچنین «لیلی عدویه» به عبدالله پیشنهاد ازدواج داد. او پیوسته از نوری كه در چهره عبدالله بود سخن می گفت [2] .

حكایت كرده اند كه: روزی عبدالله پس از آنكه با آمنه دختر وهب ازدواج نمود به آن زنان گذر كرد. آنان با بی رغبتی روی از او بگردانیدند. عبدالله از رفتار آنان تعجب نمود. به نظرش آمد كه در این باب از آنان سؤال كند. علت را از آنان جویا شد. پاسخ دختر نوفل این بود: ای عبدالله، نوری كه دیروز با تو بود از تو جدا شد، و امروز دیگر نیازی به تو نیست. فاطمه دختر «مر» نیز چنین گفت: ای عبدالله، آن موضوع و آن



[ صفحه 25]



پیشنهاد یك بار بود، و امروز دیگر وجود ندارد. به خدا سوگند كه من همسر كسی كه محبت و اندیشه زن دیگر را در دل دارد نخواهم شد. اما بدان كه من در سیمای تو نوری دیدم، و میل داشتم كه آن نور از آن من باشد. خدا نخواست. بلكه آنجا كه خود می خواست این نور را قرار داد. «لیلی عدویه» هم در جواب عبدالله گفت: من بین خودم و دو چشمان تو سپیدی بسیار پرفروغی را احساس كردم، لذا پیشنهاد ازدواج به تو دادم. اما تو آن را رد نمودی و با آمنه ازدواج كردی. آن سپیدی پر فروغ را آمنه برد. [3] .

این اخبار و گفتگوهای زنان به گوش عبدالله همسر آمنه رسید. تأثیر این سخنان پس از داستان قربانی و فدیه در آمنه به حدی بود كه شب عروسی در خواب دید كه شعاعی از نور از وجود لطیف او پرتوافشانی می كند به طوری كه دنیا و اطراف او را كاملا روشن ساخته است. از هاتفی شنید كه او را مژده می دهد و به او می گوید: ای آمنه، تو به نوزادی باردار می باشی كه سرور و مهتر تمام بشر خواهد شد.

وقتی كه عبدالله پس از ماهها در سفر شام با آمنه خداحافظی كرد، آمنه رؤیاها و افكاری داشت كه در تنهایی و فراق از همسر عزیزش با آن افكار و رؤیاها انس پیدا كرده بود؛ فراقی كه این دو همسر نمی دانستند كه پس از آن دیداری با هم نخواهند داشت، و به قلبشان نمی گذشت كه این سفر سفری است كه بازگشت ندارد.

عبدالله در بازگشت از سفر ناگهان بیمار شد. لذا از قافله قریش عقب ماند، و در خانه دائیهای خود، بنی نجار، در مدینه اقامت گزید تا به تدریج سلامت خود را باز یابد. اما پس از اندك زمانی كه در مدینه توقف نمود مرگ او را غافلگیر كرد. او را در همان شهر، در خاك مدینه دفن كردند در حالی كه این مرتبه هیچ عوض و فدایی به جای او پذیرفته نشد.

مكه در سوگواری جوان بنی هاشم لباس عزا بر تن نمود. صدای نوحه گران بر او در گلوها فرو نشست؛ نوحه گرانی كه دو یا سه ماه، وقتی كه ام القری رهایی از قربانی شدن و نیز دامادی عبدالله را جشن گرفتند از شادی و نشاط گلویشان خسته و گرفته شده بود.

آمنه، زهره قریش بی همسر گشت در حالی كه هنوز رنگ حنای شب عروسی در دو كف دستش باقی بود.



[ صفحه 26]



سوگواری به پایان رسید. اما اهل مكه دوست خود را كه در نقطه ای دور، در خاك مدینه جای گرفته بود فراموش نكردند.

چه كسی گمان می كرد كه وقتی صد شتر به جای عبدالله ذبح شد مرگ در كمین این جوان هاشمی بوده است؟! فشار و صدمه این غم و اندوه آمنه را سخت مورد تهدید قرار داد در حالی كه نمی توانست باور كند كه در عزای همسرش بسر می برد. یك ماه و چند روز با پریشانی و اضطراب در مكه ماند؛ مضطرب از آنكه این اندوه فرساینده بر زن شوهر از دست داده به كجا می كشد. تا شبی از شبهای ماه شوال فرا رسید. در آن شب عیادت كنندگان آل هاشم و بنی زهرة كنار بستر آمنه گرد آمدند. آمنه مكرر از هر یك از عیادت كنندگان می پرسید: فدایی عبدالله كجا بود در حالی كه مرگ عبدالله در نزدیكی او قرار داشت؟! و آن عروسی جالب چگونه بود در حالی كه دست تقدیر مرگ عبدالله را در مدینه می نوشت، و گامهایش را با جدیت به سوی او بر می داشت.

رنجی طاقت فرسا از سنگینی بار غصه و اندوه آمنه را به خواب سبكی فرو برد در حالی كه چشم بیداران او را نظاره می كرد. اما خواب آمنه چندان طولانی نشد. لرزه و تكانی كوچك او را از خواب بیدار نمود در حالی كه جنبش و نشاطی از یك زندگی جدیدی را در اعماق وجود خویش احساس می كرد، و این احساس و نشاط چهره اش را به نور الهام درخشان ساخت. گویی راز و حقیقتی كه تحقق یافت شناخت. آن راز و حقیقت این بود كه: عبدالله بیهوده و بی سبب از قربانی شدن نجات نیافته است. میان جریان قربانی او و مرگش مهلتی بود. در این مهلت عبدالله به همسرش آمنه این جنین را كه ضربان حیات او را در رحم خود احساس می كرد به ودیعت سپرد. جنینی كه به خاطر او باید خود را چابك و نیرومند سازد، و با او زندگی كند.

از همان لحظه بود كه خدای تعالی آرامش و اطمینان را بر آمنه نازل كرد، و آمنه غم و اندوهش را پیچید و كنار نهاد، شروع كرد به فكر كردن درباره این جنین كه هم جریان و حادثه قربانی و فدا و بدل را تفسیر می كند، و هم حكمت آن را بیان می دارد، و برای وجود آمنه پس از عبدالله ارزش و معنا و هدفی را ارائه می نماید.

دوره بارداری آمنه گذشت وشبه جزیره عربستان بانویدها وپیش بینیهایی راجع به



[ صفحه 27]



پیامبری كه مردم انتظارش را می كشیدند، و زمانش فرا رسیده بود موج می زد، و شكی نبود در اینكه آمنه تمام گوش و هوشش را به این نویدها و پیش بینی ها داده بود، و تا آن زمان فراموش نكرده بود كه همسر مهربانش فردی است كه از میان همه فرزندان عبدالمطلب، برگزیده عرب عدنانی به مجد و شرف قربانی و فدا اختصاص یافته است، همان قربانی وفدایی كه از زمانی كه جد اعلای آنان اسماعیل بن ابراهیم، با فدیه ای، از ذبح شدن رهایی یافته بود تكرار نگشته بود.

در گوش آمنه زمزمه دیگری نیز وجود داشت كه پنهان نمانده بود. این زمزمه همان گفتارها و بیانهای زنانی بود كه در روز فدای عبدالله پیشنهاد ازدواج با او را دادند. و در میان آنان زنی كاهن و پیشگو از قبیله «خثعم» و خواهر ورقة بود؛ همان كسی كه كتابهای آسمانی را خوانده بود، و به ظهور پیامبری بشارت می داد. سخن آن زنان در باب نوری بود كه با ازدواج عبدالله از او منتقل شد، و آن فروغ تابناك كه آمنه دختر وهب آن را برد، و برای دیگر زنان كه آرزوی ازدواج با عبدالله را داشتند نگذاشت.

ناگفته نماند كه آمنه پیش از همه این جریانها شخصیتی شریف از میان خاندان قریش بود كه در مكه از بزرگی و سروری خاصی بهره داشت، و از لحاظ شرافت و ارزش وظایف بزرگ دینی در محل حج عرب، و از جهت محبوبیت در دلها منحصر به فرد بود. و یكی از مقامات و شؤون زنان در آن محیط این بود كه برای جنینها در رحمهای خویش مجد و شرافت خاصی را امید داشتند كه قبل از آنان كسی این گونه امید و آرمانها را نداشت.

در تمام مدت ماههای بارداری رؤیاهای آمنه درباره مقام و منزلت والایی كه فرزند عبدالله خواهد یافت از آمنه جدا نشد، و زمزمه های بشارت به مادر شدنش برای این یتیم هاشمی از او دور نگشت؛ یتیمی كه در طول روزگار از اصلاب پاك پدران به ارحام پاك و پاكیزه مادران منتقل می شد، و میراث پدران خاندان هاشمی خود و دائیهای خود از قبیله بنی زهره را دریافت می كرد، و عزت منافیان «عبد مناف بن قصی» جد سوم پدرش، «و عبد مناف بن زهرة بن كلاب» جد مادرش برای او جمع و فراهم شده بود.

نویسندگان سیره نبوی و مورخان نخستین اسلام اخبار آن نداهای آسمانی ورؤیاها



[ صفحه 28]



را از خبرگزاران و راویانی كه متهم به خلافگویی نبوده و نیستند نقل می كنند. گاهی بعض محققان جدید در این اخبار تردید می نمایند. و گاهی هم این اخبار را دیگر محققان به كلی رد می كنند. این گروه و آن گروه می كوشند كه تنها به نام تجدد و علم سخن بگویند، و لذا آن اخبار را از خرافاتی می شمارند كه هیچ عقلی آن را نمی پذیرد. چنانكه «بودلی» در كتابش به نام: «الرسول» گفته است: «و تعجب است كه بر آمنه، مادر محمد (ص) چیزی را انكار می كنند كه برای سایر مادران در میان بشر ممكن و جایز است. گویی حق آمنه نیست كه رؤیاهایش را درباره جنینش شرافت و ارزشی قائل باشد؛ جنینی كه یادگار خاندان عبد مناف و فرزند قربانیی است كه به جای او صد شتر فدیه داده شده است، تا برترین عاملی كه محیط زندگی به او كمك می كند، و تاریخ عزت و شرف و اصالت نژاد عرب را معرفی می نماید بیان دارد، و نیز اوضاع و احوال بی نظیری كه این جنین را در بر گرفت و نگهداری كرد، به گونه ای كه دنیای او مانندی برای آن اوضاع و احوال سراغ ندارد.»

آنچه را كه حقا عقل نمی پذیرد این است كه ما آمنه را از بشر بودنش و از آرزوها و احساسهای مادریش جدا و خالی سازیم. در حالی كه همه زنان باردار پیش از او و پس از او با نداها و زمزمه ها و رؤیاهایی در دوران بارداری آشنایی داشته اند و دارند. تنها دیدگاهها در باب این رؤیاها و نداها فرق می كند؛ به مقداری كه اوضاع و شروط هر زن بارداری به او یاری می كند، و محیط زندگیش آن را تحمل می نماید، و آرمانهایش به آن ارزش و شرافت می دهد.

آمنه همچنان از ضربان حیات عبدالله در وجود خویش برای قدرت زندگی مدد می گرفت، و از زمزمه ها و نداهای بشارت در افكار و رؤیاهایش حقائقی را به دست می آورد كه او را با تنهائیش مأنوس می ساخت، و تجربه و زحمت نخستین بارداری را بر او آسان می كرد. تا آنگاه كه پایان دوران بارداریش نزدیك می شد به هراس افتاد؛ همان گونه كه شبه جزیره عربستان به جنگ ابرهه حبشی با ام القری دچار ترس و نگرانی شد. آری ابرهه می خواست عرب را از حج خانه كعبه باز دارد و به حج كنیسه ای كه در صنعا ساخته بود متمایل سازد. او برای ساختن این كنیسه از سنگهای مرمر و



[ صفحه 29]



شبیه مرمر و سنگهای منقش با طلا، باقیمانده از قصر بلقیس در چند فرسنگی آن كنیسه استفاده كرده بود. در آن قصر بقایایی از آثار كشور سبا و نشان «ابرهه اشرم» در كنیسه به صورت صلیب هایی از طلا و نقره و منبرهایی از عاج و آبنوس وجود داشت.

ابرهة به رئیس و سرور خود، نجاشی، پادشاه حبشه چنین نوشت: ای پادشاه، من برای تو كنیسه ای ساخته ام كه همانندش برای هیچ پادشاهی پیش از تو ساخته نشده است. تنها آرزوی من این است كه حج عرب را به این كنیسه منتقل كنم.

هنگامی كه امیر مكه «عبدالمطلب بن هاشم» دید كه اهل مكه تاب مقابله باسپاه مهاجم را ندارد به نظرش رسید كه از ترس خطرها و زیانهای سپاهی كه ابرهه از یمن آورده است اهل مكه رادر بلندیهای كوهها و درون دره ها حفظ و حمایت كند.

بر آمنه گران آمد كه نوزاد خود را دور از حرم مكه و در غیر خانه پدرش عبدالله به دنیا آورد. آمنه متكی به ایمانش بود؛ ایمان به اینكه خدا حافظ و حامی خانه خود خواهد بود، و هیچ گونه قدرت و تجاوزی از جانب حبشی های طغیانگر به مكه و خانه خدا راه نخواهد یافت. تصمیم آمنه بر این قرار گرفت كه از جای خود در كنار خانه خدا حركت نكند تا آنگاه كه خدای تعالی اراده و فرمان خود را جاری سازد.

در همان حال كه آمنه در باب آنچه ازجریان حوادث انتظار می رفت اندیشه می نمود مژده به سوی او آمد كه: خدای تعالی عذابش را بر جنگجویان اصحاب فیل و سپاهیان ابرهه مسلط گردانیده است، و در میان آنان وبای عجیب و ریشه كنی منتشر شده كه مرغان ابابیل با میكروبهای هلاك كننده خودشان آنان را هدف قرار داده اند، و چنان آنان را ضربه زده و كوبیده اند كه همانند علفهای جویده شده و خورده شده ساخته است.

سرزمین عرب بنابر روایتی كه ابن هشام در «السیرة النبویة» آورده است بیماری وبا و حصبه و آبله را پیش از آن سال مشهور ندیده بود. حبشی ها در این حادثه سخت با تشویش و پریشانحالی عجیبی فرار كردند. در راهها بر زمین می افتادند، و بسختی هلاك می شدند. خود ابرهه هم در میان آنان بر زمین افتاد و بدنش از هم متلاشی شد، و انگشتانش یكی یكی فرو ریخت.

قریش پس از پایان یافتن این جریان به كعبه مقدس خویش روی آوردند، و لبیك گویان و نیایش كنان خانه خدا را طواف كردند، و درنقاط مختلف مكه، این شهر



[ صفحه 30]



امن و امین دعاهای نمازگزاران و لبیك های طواف كنندگان و سروده های شاعران را زمزمه می كردند. در حالی كه آمنه در خانه عبدالله بود، و دعاها و شادیهای مردم به گوشش می رسید و می شنید، و آرامش و وجد و نشاط عجیبی احساس می كرد: از این كه خدای مهربان دعای او را مستجاب نموده، و نوزادش را دور از حرم امن خدا به دنیا نیاورده است.

پس از اندك زمانی كه از هلاك ابرهه در سال مشهور به سال فیل گذشت مژده ولادت محمد (ص) در ام القری، شهر مكه منتشر شد. مردم مكه این مدت كوتاه را پنجاه روز گفته اند. این مدت بنابر نقل سهیلی در كتاب: «الروض الانف» [4] مشهورتر است. دیگران تنها اكتفا كرده اند به اینكه: ولادیت یاد شده در عام الفیل بوده است.

درد زایمان در سحرگاه آن شب نورانی آمنه را گرفت، و احساساتش را نسبت به انتظار و كسب اطلاعات تیز و قوی ساخت؛ همراه با احساس هراس آور از تجربه و رنج وضع حملی كه معمولا مادران از دردها و خطرهایش بسیار سخن می گویند. اما آمنه پس از اندك زمانی تمام ذهن و خاطر خود را به موجودی متوجه و معطوف داشت كه دنیا را از نوری بس درخشان و پر فروغ در اطرافش فرا می گیرد. او گوش و هوشش را تماما به نداهای شادی بخش بشارت سپرده بود. در نتیجه برای آن لحظه نهایی وضع حمل خود را آماده و نیرومند ساخت.

هنوز نور سپیده دم بامدادان بر بالای افق نیامده بود كه آمنه نوزاد عزیزش را به دنیا آورد: به همان گونه كه هر مادری از انسانها نوزاد خود را به دنیا می آورد. دنیای آمنه از نور و انس و محبت درخشید. او به چهره مبارك نوزادش با مهربانی تمام می نگریست، و به این وسیله پدر محبوب او را به یاد می آورد، و خاطراتش را زنده می داشت؛ خاطره سفری كه با او خداحافظی كرد، و پس از اندك زمانی او را تنها گذاشت و به سرای باقی رفت.



[ صفحه 31]



در آن هنگام كه مژده ولادت فرزند عبدالله منتشر شد مكه در جشن و شادی بسر می برد، بدان سبب كه خداوند متعال نجاتی بزرگ را از خطر اصحاب پیل را برای او مقدر فرموده بود؛ نجاتی كه هیچ گاه آن را تصور نمی كرد. آن زمان، اهل مكه در ولادت محمد (ص) نشانه و آیتی بزرگ را مشاهده كردند كه نشانه و آیت دیگری را به یاد می آورد: روزی را كه پدرش عبدالله به عنوان قربانی برای پروردگار كعبه برگزیده شد. اما به جای او صد شتر قربانی گشت.

اگر چه هیچ كس در مكه و یا در تمام دنیای آن روز انتظار نداشت كه آن شب نورانی و پر فروغ، از ماه ربیع الاول، سال فیل كه در آن شب هزاران هزار نژادها و رنگهای مختلف ملتها و مذاهب و طبقات و مقامهای گوناگون به دنیا آمده است با ولادت یتیم هاشمی در مكه شبی پر بركت و جاودانه خواهد شد؛ فرزند بانویی از قریش كه گوشت خشك كرده و نمك سود می خورد. و او به عنوان پیامبر خدا برگزیده می شود، و رسالتش مكمل رسالت تمام ادیان، و گفتار و رفتارش آئین كامل برای میلیونها مردم در تمام زمانها و مكانها می گردد.



[ صفحه 33]




[1] اشاره به آيه 107 - از سوره صافات مي باشد كه مي فرمايد: ان هذا لهو البلاء المبين. و فديناه بذبح عظيم. و تركنا عليه في الآخرين.

[2] تاريخ طبري: 174/2.

[3] سيره ابن هشام: 165/1 - و تاريخ طبري: 174/2.

[4] وزرقاني در المولد: 130/1 - و نويري در نهاية الارب: 68/6.