کد مطلب:193875 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:273

حکایت
در شهر كربلا دو نفر كه سابقه دوستی دیرینه ای با یكدیگر داشتند، بر سر مسئله ای با هم اختلاف پیدا كردند و از همدیگر آزرده شدند. یكی از آنها تصمیم گرفت با دیگری آشتی كند و دوستی خود را از سر گیرد. فردای آن روز با دیدن دوست زنجیده اش سلام كرد، اما جوابی نشنید و دوستش روی خود را از او برگرداند. فردا و روزهای دیگر نیز بر این منوال گذشت تا آن كه شش ماه از این ماجرا گذشت. در طول این شش ماه، هر وقت دوست رنجیده خاطر خود را می دید سلام می كرد، اما جوابی نمی شنید. یك روز كه طبق معمول به دوستش سلام كرد و انتظار شنیدن جواب نداشت، گل از لب دوستش شكفت و پاسخ داد: علیكم السلام؛ چرا دست بردار نیستی؟ گفت: من به وظیفه ام عمل می كنم و می خواهم طلسم قهر و دشمنی را كه بر دوستی چندین و چند ساله مان مستولی گردیده، درهم شكنم و به جای آن دوباره لطف و صفا و دوستی را بنشانم. پس از آن همدیگر را در آغوش كشیدند و سالیان سال برای یكدیگر دوستان خوبی بودند. آری، انسان می تواند با تمرین و ممارست بر نفس سركش خود چیره گردد و او را در بند كشد.