کد مطلب:235165 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:369

نامه
چشم انداز غروب مملو از رنگ های شفافی بود... پرتقالی طلایی قرمز افروخته همچون شومینه ای زمستانی كه پر از شراره است... و چشم انداز آسمانی آرام به نظر می رسید. ولی ابرهای پراكنده شده در آسمان نیلگون همچون زورق هایی در دریاچه ای آرام و ساكت به آرامی در حركتند.

بادهای خزان در میان خانه ها زوزه می كشد و نوید زمستانی سرد و طولانی را می دهد. فاطمه به چهره ی برادرش خیره شد. او هیچگاه همچون این شب، او را محزون و اندوهناك ندیده بود. گویی او كوهساری از اندوه را بر دوش می كشد. نمی دانست چرا مناظری بسیار قدیمی دوباره به خروش درآمده است... آن روزی كه پدرش را دستگیر كردند. در همان هنگام او دریافت كه پدر را دیگر نخواهد دید... ای بسا این منظره را نیز در چهره ی برادر می دید كه در آن لحظه، آسمانی آكنده از بارانی اندوهبار را می ماند. نامه ای كه امام دریافت كرده بود، شبیه ترین چیز به عسلی زهرآگین بود... زهری زلال همچون افعی های لبریز از زهرهای كشنده. فضل بن سهل می دانست چگونه در میان سطور نامه فریبكاری كند...



[ صفحه 70]



نامه ای تحیرآور از بالاترین مسؤول دولت كه از او خواسته بود به سرعت یثرب را ترك كند تا مسؤولیت خویش را در خلافت تحویل بگیرد. [1] .

فاطمه در پی آگاهی یافتن از راز این اندوه بود! سوز و گداز انسانی



[ صفحه 71]



نمایان بود كه در آفاق دوردست اندیشه می كند. همانجایی كه تمامی دردها و رنج ها و رؤیاهای پیامبران مجسم می شود. مأمون بدون شك منبع مبارزه طلبی و ستیزه جویی حقیقی را یافته بود و دریافته بود كه در شخصیتی همچون امام، دامنه ی انحطاط اخلاقی حاكمان برملا خواهد شد. همان طوری كه دوری مدینه ی منوره از مرو، تا اندازه ای به امام آزادی عمل خواهد داد و در چنین وضعیتی نهادهای نابسامان حكومتی كه همچنان در اثر شورش ها و ناآرامی ها به لرزه افتادند، به مخاطره خواهند افتاد. فراخواندن امام به مرو بدین معنا بود كه مأمون می خواهد با یك تیر، دو هدف را نشانه رود.امام با صدایی كه در آن صدای اندوه ناودان ها در موسم باران هویدا بود فرمود: - مأمون می خواهد به مردم بگوید: علی بن موسی از دنیا كناره نگرفته است. بلكه این دنیا است كه نسبت به او بی رغبت است. یا ندیدید كه به محض عرضه شدن دنیا بر او به سوی مرو شتافت؟! ولی حاشا كه من پیشنهادات او را بپذیرم! فاطمه احساس كرد كه برادرش می خواهد با روباه مكار بنی عباس رو به رو شود. ولی كسی وجود نداشت كه با فریب و حیله بر او سیطره یابد... این حقیقت را از اندوه امام و خبرهایی كه می شنید دریافت. برادرش در خراسان و اطراف آن بیش از دیگران هوادار و مشتاق داشت و اگر مأمون او را در حكومت بگمارد، این مسأله سرسپردگی سرزمین های



[ صفحه 72]



بسیاری را برای او تضمین می كرد. و مأمون بر مردم اثبات می نمود كه او والاترین آرمان های خویش را تحقق بخشیده است. خادم منزل در اتاق را كوبید: - مردی می گوید: رجاء بن ضحاك است و در همین لحظه می خواهد به دیدار شما بیاید. امام رو به خواهرش نمود و فرمود: - مأمون این مرد را برای امری فرستاده كه من از آن ناخشنودم... انا لله و انا الیه راجعون. امام به استقبال از او برخاست. فاطمه نیز از جای برخاست تا اتاقی را ترك كند كه رایحه ی بهشت از آن به مشام می رسید. رجاء هنوز بر جای ننشسته، نامه ای مهر شده از مأمون را به امام داد. امام نامه را گشود و نگاهی به آن انداخت. نشانه ای از حزن و اندوه در پیشانی امام نمایان شد. نور چراغ كافی بود تا رجاء در چهره ی علی عمق رنج و محنت را مشاهده كند. او به گشاده رویی تظاهر كرد و گفت: - سرورم! مباركتان باشد! امام كه به دوردست ها می نگریست، پاسخ داد: - شادمان مباش كه این مسأله پایان و فرجامی ندارد! رجاء به سكوت متوسل شد. این علوی با دیگر شورشیانی كه با آنان روبرو شده بود، بسیار تفاوت داشت. او در مقابل مردی ایستاده بود كه صفحات مبهم آینده را می خواند. ای بسا دریافته بود كه چه چیزی در درون



[ صفحه 73]



او موج می زند. چرا كه رجاء از نیات مأمون و اسراری فراوان از نقشه ی او آگاهی داشت! برای همین با تكیه بر ستون و با تظاهر به خشنودی از ادای وظیفه ی خویش برخاست. و در حالی كه برای احترام به امام خم شده بود گفت: - فردا همه چیز مهیا خواهد بود. - اگر چاره ای نیست، پس ابتدا مكه و سپس مرو! - هر چه شما می خواهید سرورم! آن چهره ی گندمگون نشانه ای از حزن آسمانی را بر تن كرد. چیزی در اعماق جانش برافروخته می شود... چیزی كه از دریده شدن ریشه های گلی در اعماق خاكی حاصلخیز خبر می دهد. چیزی تلخ تر از ریشه كن ساختن درختی از بن نیست... اندوه مردی كه آسمان او را لمس كرده بود، چنین وضعیتی داشت... ریشه های وجودش در این سرزمین نیكو و پاك تا ده ها سال پیش، از آن لحظه ای كه پای رسول خدا (صلی الله علیه و اله) در یثرب نهاده شد تداوم داشت... همچنان آثار جبرئیل در این سرزمین پابرجاست... و نخل ها، مسجدش و كوه دوست داشتنیش پربركت و میمون است. [2] .

علی به خاطر مصیبت خویش بر خود می پیچید و چراغ واپسین پرتوهای



[ صفحه 74]



نور كم سوی خویش را پراكنده ساخت. هنگامی كه نوجوانی هفت ساله [3] وارد شد، مرد مدنی هنوز از خواب عمیق خویش بیدار نشده بود... ظرفی پر از روغن چراغ در دست داشت. چرا كه چراغ در آستانه ی خاموش شدن بود. محمد، شروع كرد به ریختن روغن در چراغ... نور چراغ جان گرفت و دامنه ی نورش گسترش یافت. پدر محزون، با دیدن فرزند خویش كه با نوك انگشتان خود - برای احترام به پدر و بیدار نساختن او - وارد اتاق شده بود، از خواب بیدار شد. پدر در حالی كه ده ها ستاره در آسمان دیدگانش می درخشید برخاست. - مرحبا به ابوجعفر. فرزند، خم شد تا دست پدر را ببوسد. ولی پدر مهلت نداد و همچون شكوفه ای كه به استقبال بهار می رود، او را در آغوش گرفت. چراغ دوران جوانی خویش را بازیافته بود و نورافشانی می كرد و قدری گرما را در آن اتاق كوچك پراكنده ساخت. پدر در حالی كه پاسی از شب گذشته بود، گفت: - فرزندم! خود را برای سفر مهیا كن! - به كجا پدر؟ - به سوی خانه ی كعبه. فرزند كه می خواست از قلب پدر اندوهی را بزداید كه او را می رنجاند



[ صفحه 75]



گفت: - حج یا عمره؟ - من مجبور به سفر كردن هستم. - پدر! به هر چه فرمان یافته ای عمل كن. به خواست خداوند مرا از بردباران خواهی یافت. محمد آهسته همچون آمدنش، پدر را كه بار دیگر به خواب عمیقی فرورفته بود، تنها گذاشت. هركس دو چشم درخشانش را می نگریست و در گودی آن شكست نور را پیگیری می كرد، راز آن اندوه آسمانی را درمی یافت. گویی ذهن برافروخته اش در افق های دوردست شناور بود... در افق طوس... همانجایی كه جابر بن حیان كوفی [4] ، واپسین



[ صفحه 76]



نفس های خویش را در شبانگاهان می كشید. همانجا كه «ابوالسرایا» در كنار ساحل دجله و بر روی پل بغداد، به دار آویخته شد و همانجایی كه معروف كرخی [5] ، در اندیشه ی امواج خروشان رود بود وبا دنیا وداع كرد. بلكه گویا «معركه النهر» را در سواحل «ارون» مشاهده می كرد ویا اینكه به همراه برادرش ابراهیم كه به یمن گریخته بود و خبری از او در دست نبود در دل بیابان بر زمین فرومی افتاد.



[ صفحه 77]



كسی اندوه های مرد مدنی را نمی دانست... اندوه هایی به سنگینی كوه های تهامه، حجاز و نجد و در مرو... عنكبوت لانه ای را درهم می تند كه سست ترین خانه هاست. [6] .



[ صفحه 79]




[1] متن اين نامه چنين بود: «بسم الله الرحمن الرحيم، به علي بن موسي الرضا، فرزند رسول مصطفي كه به هدايت او رهيافته و به كردار او تبعيت نموده، پاسدار دين خدا و گنجينه دار وحي الهي... از طرف دوستش، فضل بن سهل كه براي احقاق حق او جان خويش را فدا مي كند و در عشق او شب را به روز مي رساند. سلام بر تو اي هدايت يافته و رحمت و بركات خداوند بر تو ارزاني باد... ستايش خداوندي را كه جز او كسي نيست. از او مسألت مي كنم كه بر محمد، بنده و فرستاده اش درود فرستد. اما بعد... اميدوارم كه خداوند حقتان را به شما ادا كرده باشد و به شما اين اجازه را داده باشد كه حق خويش را از ظالمان بر خويشتن بستانيد و خداوند نعمت هاي خويش را بر شما ارزاني كرده باشد و شما را امام ميراث خوار ائمه ي گذشته قرار داده باشد... و خداوند بر دشمنان و رخ بر تابيدگان از شما بيناست. آناني كه نسبت به شما جانب احتياط را پيش نمي گيرند... اين نامه نمايانگر تصميم اميرالمؤمنين عبدالله مأمون و من براي رد مظالم شما و اثبات حقوق فرا روي شما و سپردن آن به شماست. از خداوند خواستارم كه بر من چيزي را ارزاني كند كه به واسطه ي آن نيكبخت ترين جهانيان و رستگاران در پيشگاه خداوند گردم و در جرگه ي ياران راستين پيامبر و از ياوران شما باشم. منصب شما در حكومت هر دو نيكويي است. هنگامي كه نامه ي من - جانم بقربانت - به دستتان رسيد، هنوز نامه در دستانتان جاي نگرفته، به سوي اميرالمؤمنين بشتابيد. او اعتقاد دارد كه شما شريك او در حكومت و شفيع او در اصل و تبار و برترين مردم زيردست حكومت او هستيد... من وظيفه ي خويش را انجام دادم. ان شاء الله كه در سايه ي رحمت خداوند، در امان باشيد و در پناه فرشتگان و رحمت الهي، مصون و محفوظ. خداوند، خود ضامن صلاح امت به دستان شماست... و حسبنا الله و نعم الوكيل و السلام عليك و رحمت الله و بركاته.» الحياة السياسية للامام الرضا، ص 446، حياة الامام الرضا، ج 2، ص 284.

[2] در حديث شريفي آمده است: احد كوهي است كه هم ما را دوست دارد و هم ما او را دوست داريم. رساله الاسلام ك 1، محمد رسول الله، مصطفي طلاس، ص 261.

[3] حياة الامام علي بن موسي الرضا، ج 2، ص 278.

[4] جابر بن حيان كوفي، در شهر طوس و يا به اعتقاد گروهي در طرسوس در حدود سال 128 ه متولد شد. او در علم شيمي نابغه بود و علوم آن را از استاد خويش، امام جعفر صادق (عليه السلام) فراگرفت و مقالات، كتب و تجربيات خويش را در اين عرصه به نگارش درآورد. او در اين باره مي گويد: سرورم، جعفر بن محمد مرا به نگارش اين كتاب ها فرمان داد. جابر در كتاب «الحاصل» كه كتابي فلسفي است، مي نويسد: اين كتاب در زمره ي كتب ميزان (وزن و حجم) و همچنين كتب فلسفي است و من آن را كتاب الحاصل نام نهادم، چرا كه سرورم جعفر بن محمد، به من فرمود: اكنون پس از نوشتن اين همه كتب ميزان، حاصل چيست و چه سودي دربرداشته است؟ گفتم: سود و منفعت در علم تركيبات بزرگي است كه كوتاه مدت بودن آن جايگزين طولاني بودن مدت تدبر مي شود. آنگاه دست به كار نوشتن اين كتاب شدم و سرورم آن را كتاب الحاصل ناميد. در اين كتاب به شكلي مشروح و مفصل، به علم موازين (مقدارها و حجم ها) پرداخته شده و همگان را از ديگر كتاب ها بي نياز مي سازد و سرورم (صلوات الله عليه)، مرا به اين كار دستور فرمود. به نظر مي رسد او در بين سال هاي) 186- 180 ه) در برهه اي كه عراق و ديگر سرزمين ها شاهد تهاجم مورد ستم واقع شدن علويان و پايه هاي مردمي آنان بود، كوفه را ترك كرد. جابر در شهر طوس در تاريخي غير مشهور وفات يافت، ولي برخي منابع تاريخ وفات او را سال 200 ه ذكر كرده اند. ابن النديم در مورد او نوشته است: «شيعيان مي گويند او از بزرگان و دروازه هاي علم آنان است و گمان مي كنند كه او از اهل كوفه بوده است. او يار و همراه امام صادق (عليه السلام) بوده و گروهي از فلاسفه اعتقاد دارند كه او در زمره ي آنان است. او در فلسفه و منطق داراي تأليفاتي است و زرگران و طلاسازان اعتقاد دارند كه در دوران خويش او سردمدار اين علم بوده است و اين مسأله همچنان مكتوم و پنهان مانده است.» الفهرست، ص 513، الذريعة، آقابزرگ تهراني، ج 55، ص 2، دراسات في تاريخ العلوم عند العرب، صص 252 - 249.

[5] ابومحفوظ، معروف به فيروز كرخي منسوب به كرخ بغداد: او كه مسيحي مسلك بود به دست امام علي بن موسي (عليه السلام) اسلام آورد و سپس پدر و مادرش نيز مسلمان شدند. او به نيكوكاري و پارسايي شهره ي خاص و عام بود. و مردم براي تبرك و تيمن به سوي قبر او مي شتافتند و احمد بن حنبل از جمله كساني است كه به عنوان تبرك مرقد او را زيارت مي كرد. الاعلام، ج 8، ص 185، وفيات الاعيان، ج 5، ص 231، تاريخ بغداد، ج 13، ص 199.

[6] هيچ يك از علوياني كه به مرو رفته بودند بازنگشتند و در شرايطي مبهم و مشكوك جان سپردند.