کد مطلب:278532 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:263

روایات
1- موسی بن محمد بن قاسم بن حمزه فرزند امام موسی كاظم علیه السلام می گوید: «حكیمه دختر امام جواد علیه السلام گفت: امام حسن عسكری علیه السلام كسی را به دنبال من فرستاد- وقتی خدمتش رسیدم - فرمود: عمه! امشب افطار نزد ما بمان، امشب شب نیمه شعبان است و خداوند امشب حجتش را ظاهر خواهد فرمود، او حجت خدا در زمین است.» حكیمه گفت: عرض كردم: «مادرش كیست؟»، حضرت فرمود: «نرجس»، گفتم: «قربانت شوم، اثری از حمل در او نمی بینم.» فرمود: «همان است كه گفتم.»

حكیمه گفت: «به مزل مولا وارد شدم، سلام كردم و نشستم، نرجس جلو آمد تا



[ صفحه 48]



پاپوش مرا از پا در آورد، به من گفت: «سرورم حالت چطور است؟» من گفتم: «به عكس، تو سرور من و سرور خاندانم هستی»، نرجس حرف مرا رد كرد و گفت: «این چه حرفی است عمه؟!»به او گفتم: «دختر عزیزم! خداوند امشب به تو پسری عطا خواهد كرد كه آقا و سرور دنیا و آخرت است.» نرجس با اظهار حیا و خجالت نشست. حكیمه گفت: «وقتی نماز عشا را خواندم افطار كردم و به رختخواب رفتم، خوابم برد. نیمه شب برای نماز برخاستم، دیدم نرجس خوابیده و هیچ تغییری در وضع او ایجاد نشده است، نشستم و به تعقیبات مشغول شدم، باز دراز كشیدم و دوباره با نگرانی بیدار شدم، نرجس خوابیده بود، بلند شد و نماز خواند.

حكیمه گفت: «دچار تردید شدم، ناگاه صدای امام عسكری علیه السلام از همان محلی كه نشسته بود بلند شد كه فرمود: «عمه! شتاب مكن، كه نزدیك است.» حكیمه گفت: سوره سجده و یس را خواندم، در همین اثنا نرجس با نگرانی بیدار شد، به سوی او از جا پریدم و گفتم: «اسم الله علیك» و سپس گفتم: «آیا چیزی احساس می كنی؟» نرجس گفت: آری عمه»، گفتم: «خیالت راحت و دلت آرام باشد، همان است كه گفتم.»

حكیمه گفت: «مرا رخوت و آرامشی فرا گرفت و به نرجس حالت ولادت دست داد، با احساس وجود مولایم (مهدی) علیه السلام به خود آمدم، پارچه را از رویش كنار زدم، دیدم اعضاء هفتگانه را بر زمین گذاشته و سجده می كند، او را در بغل گرفته، به خود چسباندم، پاك و پاكیزه بود، بلافاصله امام عسكری علیه السلام صدایم زد: «عمه! پسرم را بیاور.» او را به نزدش بردم. امام علیه السلام دو دست خود را زیر بدن و پشت نوزاد نهاد و دو پای نوزاد را روی سینه خویش گذاشت، زبانش را در دهان طفل فرو برد، دست خود را بر چشم و گوش و اعضای فرزند كشید، سپس فرمود: «فرزندم! سخن بگو. «نوزاد گفت: «اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریك له، و اشهد ان محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم»، آن گاه بر امیر المؤمنین علیه السلام و سایر امامان درود فرستاد و بعد از سلام بر



[ صفحه 49]



پدرش، سكوت كرد.» امام عسكری فرمود: «طفل را نزد مادرش ببر تا به او سلام كند، آن گاه نزد من برگردان.» حكیمه گفت: «طفل را پیش مادرش بردم، سلام كرد، او را برگرداندم و همان جا كه پدرش نشسته بود گذاشتم»، سپس امام فرمود: «عمه! روز هفتم باز نزد ما بیا.»

حكیمه گفت: صبح شد، آمدم به امام عسكری سلام عرض كردم، پارچه را برداشتم و به دنبال مولایم (مهدی) علیه السلام گشتم، او را ندیدم، به امام عسكری عرض كردم، فدایت شوم، مولایم چه شد؟ فرمود: «عمه!او را به همان كسی سپردم كه مادر موسی علیه السلام، فرزندش را به او سپرد.»

حكیمه گفت: «روز هفتم كه شد به منزل امام شرفیاب شدم، سلام كردم و نشستم. فرمود: «پسرم را بیاور»، مولایم را كه پارچه ای به دورش پیچیده شده بود نزد امام آورد، مثل دفعه پیش او را گرفت، زبانش را در دهان او فرو برد مثل اینكه شیر و عسل به او می خوراند، سپس فرمود: «پسرم! سخن بگو.» طفل علیه السلام گفت: «اشهد ان لا اله الا الله» و بر پیامبر، امیر المؤمنین و امامان - صلوات الله علیهم اجمعین - تا پدرش درود فرستاد و مدح نمود، سپس این آیه را تلاوت فرمود: (بسم الله الرحمن الرحیم و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و نمكن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا یحذرون.) [1] » [2] .


[1] قصص: 5 و 6- اراده ي ما بر اين است كه بر ضعيف نگاهداشته شدگان زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان زمين قرار دهيم و در زمين توانايي و اقتدارشان بخشيم و به فرعون و هامان و لشكريانشان همانچه را كه از آن بيمناك بودند به دست اينان بنمايانيم وبه ايشان بچسبانيم.

[2] بحارالانوار، ج 51، ص 2، روايت 3.