کد مطلب:314968 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:180

سقاخانه
كاسبی در بازار اصفهان مغازه ای داشت، و كنار مغازه اش یك سقاخانه ای به نام حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بود. او چون علاقه زیادی به حضرت عباس (علیه السلام) داشت، می گفت: آقا جان من به عشق شما این سقاخانه را تمیز می كنم. و از آن به خوبی نگهداری می كنم و آن را آب می كنم كه مردم تشنه از آن بیاشامند و بیاد لب تشنه برادرت آقا امام حسین (علیه السلام) و فداركاری و ایثار و وفای شمام بیفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداری كن كه یك وقت سارق و دزد به آن نزند.

هر روز كارش این بود كه سقاخانه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را تمیز كند و آب در آن بریزد و یخ می گذاشت و مردم لب تشنه از آن می آشامیدند و می رفتند. یك روز صبح به مغازه آمد و مشاهده كرد كه تمام لوازمات مغازه را دزدیده اند، خیلی ناراحت شد و صدا زد: یا ابوالفضل (علیه السلام) من سقاخانه ات را تمیز می كردم آب می ریختم و این قدر به شما علاقه داشتم و محبت می كردم و مردم را به یاد شما و برادرت می انداختم، حالا باید دزد مغازه مرا بزند. اگر مال من برنگردد دیگر نه من و نه تو...

با عصبانیت به خانه برمی گردد. روز بعد به مغازه می آید و مشاهده می كند كه تمام لوازم و اجناسش در مغازه اش سر جایش برگشته و دو نفر دم در مغازه ایستاده اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشم شان به صاحب مغازه



[ صفحه 534]



می افتد به دست و پای او می افتند و می گویند: ای آقا ما را ببخش چون آقا ابوالفضل (علیه السلام) رضایت شما را خواسته و الا ما هلاك خواهیم شد. [1] .


[1] كرامات العباسيه شيخ علي مير خلف زاده، ص 43.