به دختري به نام صغري علاقهء زيادي دارم و بدون مشورت با بزرگ تر به او وعدهء ازدواج دادم .
خواستگار فرستادم , مارش گفت : تا كار و خانه نداشته باشد, هرگز به او زن نخواهم داد.
از طرفي برادر صغري به خواهرم وعدهء ازدواج داده , به همين خاطر خواهرم از رفتن به دانشگاه منصرف شده وبه انتظار او نشسته است , در حالي كه مادر صغري مي گويد: به هيچ وجه نخواهم گذاشت پسرم با آن دختر ازدواج كند. از طرف ديگر: مادرم حسّاسيت پيدا كرده و مي گويد: تا آن ها با وصلت دختر موافقت نكنند, به هيچ وجه رضايت نخواهم داد پسرم با دخترشان ازدواج كند.
حال بگوييد: چه كار كنم كه از اين بن بست نجات پيدا كرده و با دختر مورد نظر ازدواج نمايم ؟